ادامه کربلا از آغاز تا پایان

شهادت امام حسین علیه السلام

تا این لحظه که تمامی یاران و اهل بیت کشته شدند، کسى جرأت نزدیک شدن به امام را نداشت؛ چرا که به هر روى، بسیارى از کوفیان مایل نبودند قاتل امام حسین(ع) شناخته شوند. بنابراین تا وقتى کسان دیگرى مانند سنان بن انس دیوانه و شمر کثیف و خولى بد ذات بودند، نوبت به دیگران نمى رسید. چند گزارش را در این باره نقل می‌کنیم: ابن سعد می‌گوید: در این لحظه امام عطشان بود و درخواست آب کرد. مردى نزد امام آمد و آب به او داد. در همان حال حصین بن نمیر تیرى رها کرد که به دهان آن حضرت اصابت کرد و خون جارى شد. آن حضرت با دست خون ها را پاک می‌کرد و در همان حال خدا را ستایش می‌کرد، ویحمدالله. آن گاه به سوى فرات به راه افتاد. مردى از طایفه ابان بن دارم گفت: نگذارید به آب دسترسى پیدا کند. گروهى میان او و آب ایستادند، در حالى که امام در برابرشان ایستاده بود و درباره آن مرد فرمود: اللهم أظْمِئه. خدایا او را از تشنگى بمیران. آن مرد ابانى، تیرى به سوى امام رها کرد که به دهان حضرت خورده خون آلود شد. آن مرد اندکى بعد، فریاد زد که تشنه است و هرچه آب می‌خورد باز احساس تشنگى می‌کرد تا آن که مرد. (262) بلاذرى همین نقل را درباره تیر زدن به دهان مبارک امام آورده و می‌افزاید: امام حسین(ع) سر بر آسمان برداشت و فرمود: الّلهم إنّى أشکو إلیک ما یفعل بى. (263) ابن سعد می‌افزاید: زمانى که یاران و اهل بیت حسین کشته شدند، هیچ کس به سراغ او نمى آمد مگر آن که باز می‌گشت تا آن که پیاده نظام اطرافش را گرفتند. در آن لحظه شجاع‌تر از وى نبود و حسین بن على چون یک جنگجوى شجاع با آنان می‌جنگید،(264) بر هر طرف یورش می‌برد، و افراد مانند بزى از برابر شیر می‌گریختند.
ابن سعد در ادامه آن گزارش می‌نویسد: ساعاتى از روز گذشت و مردم در حال نبرد با حسین بن على بودند؛ اما کسى براى کشتن وى اقدام نمى کرد. دینورى آورده است: در این وقت امام حسین(ع) نشسته بود و اگر می‌خواستند می‌توانستند او را بکشند، اما هر قبیله‌ای بر آن بود تا مسؤولیت آن را به عهده دیگرى بیندازد و کراهت داشت تا بر این کار اقدام کند.(265) در این وقت شمر فریاد زد: مادرتان در عزایتان بگرید، منتظر چه هستید، او را بکشید! اولین کسى که به امام حسین(ع) نزدیک شد زُرْعة بن شریک تمیمى بود که ضربتى بر کتف چپ امام زد و پس از آن ضربه دیگرى بر گردن آن حضرت زده، نقش بر زمینش کرد. آن‌گاه سنان بن انس نخعى پیش آمد و ضربه‌ای بر استخوان سینه آن حضرت زد؛ سپس نیزه اش را در سینه امام حسین(ع) فرو کرد. در این وقت بود که امام روى زمین افتاد. سنان از اسب پیاده شد تا سر امام حسین(ع) را جدا کند، در حالى که خولى بن یزید اصبحى هم همراهش بود. وى سر را جدا کرد و آن را نزد عبیدالله بن زیاد آورد.(266) وى در جاى دیگرى می‌نویسد که سنان بن انس نخعى امام حسین(ع) را کشت و خولى بن یزید سر آن حضرت را جدا کرد.(267) شیخ مفید می‌نویسد: زُرْعة بن شریک به کتف چپ امام ضربتى زد و پس آن ضربتى بر گردن آن حضرت نواخت، سنان بن انس نیزه‌ای بر آن حضرت زد که آن حضرت به زمین افتاد. آن‌گاه خولى رفت تا سر آن حضرت را جدا کند که دستش لرزید. شمر خود از اسب فرود آمد، سر امام را جدا کرد و به دست خولى داد تا به عمر بن سعد برساند.(268) ابن سعد می‌افزاید: زخم‌هاى بدن امام حسین(ع) را که شمارش کردند، 33 مورد بود، در حالى که بر لباس ایشان بیش از صد مورد پارگى در اثر تیر و ضربت شمشیر وجود داشت. و باز همو می‌نویسد: وقتى امام حسین(ع) به شهادت رسید، یک شمشیر او را قلانس نهشلى و شمشیر دیگرش را جمیع بن خَلْق اودى برد. لباس (سِروال ـ شلوار ـ و قطیفه) آن حضرت را بحر بن کعب تمیمى و قیس بن اشعث بن قیس کندى برداشتند که بعدها به این قیس، قیسِ قطیفه می‌گفتند! نعلین امام را اسود بن خالد ازدى، عمامه ایشان را جابر بن یزید، و برنُس(269) آن حضرت را مالک بن بشیر کندى، برداشتند.
از حمید بن مسلم ازدى نقل شده است که من شاهد بودم که وسائل زنان را چگونه غارت می‌کردند ... بعد عمر سعد فریاد زد: کسى به زنان و کودکان آسیب نرساند و هر کسى چیزى از آنان گرفته پس دهد؛ اما هیچ کس چیزى پس نداد. عمر سعد عده‌ای از سپاهش را به عنوان مراقب اطراف خیمه ها گذاشت تا کسى آسیب به آنان نرساند.(270)
بلاذرى می‌نویسد: پس از شهادت امام حسین(ع) ، هر آنچه بر تن حسین بود، غارت کردند. قیس بن اشعث بن قیس کندى قطیفه امام را برداشت که او را قیسِ قطیفه نامیدند. نعلین او را اسود نامى از بنى اود برداشت؛ شمشیرش را مردى از بنى نهشل بن دارم برد. آنگاه آنچه از لباس و حلّه و شتر در خیمه‌گاه بود غارت کردند. بیشتر لباس ها و حلّه را رحیل بن زهیر جعفى و جریر بن مسعود حضرمى و اسید بن مالک حضرمى بردند. ابوالجنوب جعفى هم شترى را برده، بعدها از آن آب‌کشى می‌کرد و نامش را حسین گذاشته بود! در این وقت، ملحفه‌هاى زنان را از سر آنان کشیدند که عمر بن سعد مانع آنان شد. (ابن سعد می‌نویسد: مردى عراقى در حالى که گریه می‌کرد لباس فاطمه دختر امام حسین(ع) را از او می‌گرفت. فاطمه به او گفت: چرا گریه می‌کنى؟ گفت: لباس دختر پیامبر(ص) را از او بگیرم، اما گریه نکنم! فاطمه گفت: خوب رها کن! گفت: می‌ترسم شخصى دیگرى آن را بگیرد!) (271) (به نقل شیخ مفید، أبجر بن کعب نیز که از جمله کسانى بود که ضربات شمشیر بر امام حسین(ع) زد، پس از شهادت امام حسین(ع) بخشى از لباس حضرت را برد.) (272) آنگاه عمر سعد از یارانش خواست تا براى پایمال کردن جسد امام حسین(ع) با اسب آماده شوند. دوازده نفر براى این کار آماده شده، چندان اسب تاختند که بدن امام حسین(ع) را خرد کردند. (273)
گفته شده است که از یاران امام حسین(ع) 72 تن کشته شدند. (274) به نظر می‌رسد اینها شمار سرهایی است که به کوفه بردند، اما شمار شهدا بیشتر بود. مردمان غاضریه یک روز بعد از آن جسد امام حسین(ع) و یاران ایشان را دفن کردند. از جمع سپاه عمر بن سعد 88 نفر کشته شدند که عمر سعد بر آنان نماز خواند و دفنشان کرد. (275) تعدادى هم مجروح گشتند.
بلاذرى می‌نویسد: عمر بن سعد، سر امام حسین(ع) را همراه خولى بن یزید اصبحى و حمید بن مسلم ازدى ـ راوى بخشى از اخبار کربلا ـ براى ابن زیاد فرستاد. آنان دیر وقت به دروازه ورودى شهر رسیدند که بسته بود. خولى سر را به منزلش برده آن را در تنورى جاى داد. همسرش نوار دختر مالک حضرمى پرسید: چه چیز همراهت آوردى؟ گفت: جئتُ بِغِنَى الدّهر، بى نیازى دهر را آورده ام. سر حسین اکنون در خانه با توست! زن گفت: مردم طلا و نقره به خانه می‌آورند و تو سر فرزند دختر پیامبر(ص) را آورده اى؟ دیگر سر من و تو روى یک بالش نخواهد بود. عمر سعد روز عاشورا و فرداى آن روز را در کربلا ماند؛ پس از آن به حمید بن بکیر احمرى گفت تا نداى کوچ به سوى کوفه را سر دهد. وى خواهران و دختران امام حسین(ع) ودیگر بچه ها و همچنین على بن الحسین اصغرِ بیمار را همراه خود برد. در این وقت، زنان که از کناره بدن امام حسین(ع) می‌گذشتند، بر سر و صورت خود می‌زدند. زینب(س) دختر على(ع) می‌گفت: یا محمّداه! صلّى علیک ملیک السماء، هذا حُسَین بالعراء، مرمّل بالدماء، مقطّع الأعضاء، یا محمّداه و بناتک سبایا و ذرّیتک مُقتّلة تسفى علیها الصبا.(277) واى محمد! درود خداى آسمان بر تو باد. این حسین توست، عریان و خونین که اعضاى بدنش قطع شده است. واى محمد! دختران تو اسیرند و ذریه تو کشته شده‌اند و گرد و غبار بر آنان می‌وزد. در این وقت، دوست و دشمن می‌گریستند. بلاذرى می‌افزاید: سر 72 تن را از تنشان جدا کرده، همراه شمر بن ذى الجوشن و قیس بن اشعث و عمرو بن حجاج و عزرة بن قیس احمسى نزد ابن زیاد بردند.(278)

اسرای کربلا
اسراى کربلا را از منطقه نبرد سوار بر شتر کرده به کوفه آوردند و به دستور ابن زیاد در کوچه‌هاى مختلف کوفه گرداندند (فَدِیرَ به فى سُکک الکوفة و قبائلها). سپس آن را به قصر ابن‌زیاد آوردند.(279) در این وقت مردم کوفه اجتماع کرده گریه می‌کردند و امام سجاد(ع) فرمود: هؤلاء یبْکین علینا فمن قَتَلنا؟(280) وقتى اسرا بر ابن‌زیاد وارد شدند، ابن زیاد گفتگویى با على بن الحسین(ع) داشت. وى از حضرت پرسید: نامت چیست؟ گفت: على. ابن‌زیاد گفت: مگر خدا على بن الحسین را نکشت؟ گفت: برادرى داشتم نامش على بود و از من بزرگتر، مردم او را کشتند! ابن زیاد گفت: خدا او را کشت. امام سجاد(ع) پاسخ داد: اللّه یتَوَفَّى الأنْفُسَ حین مَوْتِها،(281) خداوند وقت مرگ، روح آنان را می‌ستاند. و ما کانَ لِنَفْس أنْ تَمُوتَ إلاّ بإذْنِ اللّه،(282) ابن‌زیاد دستور قتل على بن الحسین(ع) را داد که زینب (س) فریاد زد: حسبک من دمائنا، أسألک باللّه إن قتلته إلاّ قتلنى معه، بس است آنچه از خون ما ریختى؛ تو را به خدا سوگند می‌دهم اگر بناى کشتن او را دارى اول مرا بکش. در این وقت ابن زیاد از کشتن امام سجاد(ع) منصرف گشت.(283) ابن زیاد گفتگویى هم با زینب (س) داشت. به گزارش ابومخنف، زینب (س) با کم ارزش‌ترین لباس آمده بود در حالى که کنیزانى در اطرافش بودند. ابن زیاد پرسید: این زن کیست؟ سه بار پرسید و کسى پاسخش را نداد. عاقبت یکى از کنیزان گفت: این زینب دختر على(ع) است. ابن زیاد گفت: سپاس خداى را که شما را رسوا کرده، کشت و اقدامتان را باطل کرد، أکذب احدوثتکم؛ زینب (س) پاسخ داد: الحمد لله الذى أکرمنا بمحمّد(ص) و طهّرنا تطهیرا.(284)
حکایت خطبه خوانى حضرت زینب (س) در کوفه را منابعى چون ابومخنف، بلاذرى، ابن سعد و دینورى نیاورده اند؛ اما ابن اعثم به تفصیل آورده و به نظر می‌رسد منبع اصلى این خطبه همو باشد. وى با ستایش از سخن گفتن حضرت زینب(س) و این که گویى على سخن می‌گوید، سخنان وى را خطاب به مردم کوفه آورده است. ابتدا مردم را ساکت کرد؛ آن گاه پس از ستایش خدا و فرستادن درود بر رسول و خاندان طاهر او مردم کوفه را به خیانت و غدر و نقض عهد و پیمان شکنى متهم کرده، به خاطر این که حرمت پسر پیامبر(ص) را شکسته‌اند آنان را به غضب و سخط الهى وعده داد. این که کبد پیامبر(ص) را پاره کردند، و خون (پسر) رسول الله (ص) را ریختند، و حرمت او را شکستند؛ در این شرایط، اگر از آسمان خون ببارد، نباید در شگفت شوند. در پایان هم فرمود که إنّ ربّک لبالمرصاد.(285)
همچنین خطبه امام سجاد(ع) در مسجد دمشق در حضور یزید به اختصار در فتوح آمده است؛ همچنان که برخى از مآخذ دیگر هم آن را آورده اند. خطیبِ مسجد دمشق بر بالاى منبر از على بن ابى طالب و حسین بن على(ع) بدگویى می‌کند و به تفصیل در فضائل معاویه و یزید سخن می‌سراید. على بن الحسین(ع) همانجا فریاد اعتراض بلند می‌کند و خطاب به خطیب می‌فرماید: اشْتَرَیتَ مرضاة المخلوق بسخط الخالق. سپس از یزید اجازه می‌خواهد بر منبر رود. یزید ابتدا طفره می‌رود، اما اطرافیان می‌گویند اجازه دهد تا صحبت کند. آن حضرت بر فراز منبر، در برابر مردمى که اهل بیت را نمى شناسند، به معرفى خود می‌پردازد. در میانه نه معرفی است که یزید از بروز فتنه ترسیده، به مؤذن گفت اذان بگوید.(286)
ابن سعد نوشته است که سر امام حسین(ع) را محفّز بن ثعلبه عائذى نزد یزید آورد.(287) اسراء نیز نزد یزید آورده شدند، در حالى که تنها مرد آنان على بن الحسین(ع) بود که زنجیرى به گردن او بسته وى را وارد شام کردند، فغلّ بغلّ الى عنقه. آن حضرت در طول راه با هیچ کس صحبتى نکرد تا به شام رسیدند.(288) بلاذرى ضمن اشاره به این که سر امام حسین(ع) مدتى در کوفه در جایى نصب شده و حتى در شهر گردانده می‌شد، می‌نویسد: زَحْر بن قیس جعفى سر امام حسین(ع) و یاران و اصحاب او را به شام براى یزید بن معاویه برد.(289) گویا سرها را همین زحر بن قیس برده، اما اسرا را محفز بن ثعلبه برده است. به نقل ابومخنف: محفّز عائذى و شمر اسرا را به شام منتقل کردند و همان دمِ در، محفز با صداى بلند گفت: هذا محفّز بن ثعلبة أتى أمیرالمؤمنین باللئام الفجرة!(290) وقتى سرهاى امام حسین(ع) و اهل بیت و اصحابش را نزد یزید گذاشتند، یزید شعرى خواند و گفت:‌ای حسین! اگر من با تو روبرو می‌شدم تو را نمى کشتم!(291) این هم روشی برای توجیه این ماجرا و تبرئه خودش بود. حال که دشمنش را از سر راه برداشته بهتر است گناه کشته شدن او را گردن دیگری بیندازد، البته این دیگری، هیچ‌گاه تنبیه نمی‌شود و همچنان به حکومت جابرانه خود در عراق ادامه می‌دهد.
بر اساس همین سیاست، یزید کوشید تا به نوعى به دلجویى از بازماندگان امام حسین(ع) بپردازد. ابومخنف می‌گوید: یزید دستور داد تا اسیران را در خانه‌ای جاى دادند. چند روز بعد آنان را به خانه خود آورد که همه اهل حرم یزید گریه کردند و سه روز مجلس نوحه و عزا برپا بود! فأقاموا علیه مَناحا ثلاثا. در این مدت، یزید، هر بار سر سفره خود، على بن الحسین(ع) را حاضر می‌کرد. در این ملاقات، حضرت درخواست بازگشت به مدینه را کرد. یزید دستور داد تا آنان را آماده کرده، همراه با نگاهبانانى به مدینه فرستاد. (292)
زمانى که خبر شهادت امام حسین(ع) و خویشان و یارانش در مدینه انتشار یافت، فریاد زنان بنى‌هاشم به آسمان رفت. عمرو بن سعید حاکم اموى شهر، خندید و با خواندن بیتى که حکایت از تلافى و انتقام داشت، گفت: واعیةٌ بمثل واعیة عثمان. این نوحه در مقابله نوحه‌ای باشد که براى عثمان برپا شد! (293) برای امویان، ماجرا کربلا، انتقام داستان عثمان بود، داستانی که کمترین ارتباطی به اهل بیت و در رأس آنها به امام علی (ع) نداشت اما با دروغ و تهمت و شایعه، مسوولیت آن را روی دوش امام علی (ع) گذاشتند تا امورات سیاسی آنان بگذرد.

هدف امام حسین از قیام کربلا چه بود؟
یک پرسش مهم درباره قیام کربلا این است که اساساً حکمت شهادت امام حسین(ع) چه بوده است؟ آیا این شهادت شهادتی سیاسى است یا روحی و معنوى؟ اگر این حادثه پیروزى سیاسى را در آغوش می‌کشید، جاى این پرسش نبود، اما اکنون، امام حسین(ع) در برابر سپاه اموى شکست خورده و به شهادت رسیده است. بنابراین باید این پرسش را مطرح کرد.
ممکن است گفته شود که خداوند در آفرینش این حادثه براى ولىّ خود، منظور و هدف خاصی داشته است. به عبارت دیگر خداوند امام حسین(ع) و یارانش را به این مصایب گرفتار کرد تا در بهشت جایگاه والاترى داشته باشند و برای دیگران شفاعت کنند. تعبیر إنّ الله شاء أن یراک قتیلا در برخی از نقلها، می‌تواند کسانى را به این هدایت کرده باشد که امام حسین(ع) و یارانش طبق یک برنامه الهی به شهادت رسیدند.
برخی بر این باورند که این مسأله اگر درست هم باشد، منافات با اهداف سیاسى ندارد، اما به هر روی در ظاهر، گویای آن است که کربلا نه یک حادثه سیاسى بلکه یک رخداد معنوى و شخصى بوده است.
سوال دیگر این که چرا خداوند چنین نقشه ای از شهادت ولی خود داشت. بسا پاسخ این باشد که آن حضرت به شهادت رسید تا دیگران به نحوى با سوگوارى براى او بتوانند از وجود او در آخرت براى خود بهره ببرند. مرحوم علامه مجلسى در عین آنکه به نحوى از ماجراى کربلا برداشت سیاسى کرده و بحثهایی چون رسوایی امویان را یادآور شده است، در زمینه این برداشت شخصى در ارتباط با ثمرة قیام امام حسین(ع) براى پیروانشان چنین می‌نویسد:
و باید دانست که این مذلّت‌هاى دنیا موجب مزید عزّت ایشان است و دوست خدا به اینها ذلیل نمى گردد. ... حق تعالى نام آن بزرگواران را بلند گردانیده و علوم و کمالات ایشان عالم را فرا گرفته و دوست و دشمن بر ایشان در نماز و غیر نماز صلوات می‌فرستند و به شفاعت ایشان در درگاه خدا حاجت می‌طلبند... و هر روز چندین هزار کس به برکت زیارت ایشان مغفور می‌گردند و چندین هزار کس به برکت لعنت بر دشمنان ایشان مستحق بهشت می‌گردند و چندین هزار کس از برکت گریستن بر ایشان و محزون گردیدن از مصاب ایشان صحیفه سیئات خود را از لوث گناه می‌شویند و چندین هزار کس به برکت اخبار و نشر آثار ایشان به سعادت ابدى فایز می‌گردند و چندین هزار کس به برکت احادیث ایشان به درجه معرفت و یقین می‌رسند و چندین هزار کس به متابعت آثار ایشان و اقتداى به سنت ایشان به مکارم اخلاق و محاسن آداب محلى می‌گردند و چندین هزار کور ظاهر و باطن در روضات مقدسات ایشان شفا می‌یابند و آلاف و الوف از مبتلاى به بلاهاى جسمانى و روحانى از دارالشفاى بیوت رفیعه و علوم منیعه ایشان صحت می‌یابند.(294)
باید به این نکته توجه داشت که در جریان بسط نگرش صوفیانه در قرن‌های ششم تا دهم، این نگرش، روی تحلیل حادثه کربلا نیز اثر گذاشت. به طوری که به طور جدی نگاه فقهی ـ سیاسی درباره عاشورا نبود و به طور عمده، نوعی تحلیل صوفیانه و صرفا قدسی از کربلا می‌شد.

آیا امام حسین (ع) از شهادت خود آگاه بود؟
مسأله دیگرى که در حل پرسش پیشگفته یعنی هدف امام حسین(ع) از قیام مؤثر است، این است که آیا امام از قبل، از قیام و شهادت خود آگاه بوده است یا خیر؟
اگر پاسخ منفی باشد، یک اشکال کلامی پیش می‌آید و آن این که با معتقدات رسمی و غالب در گفتمان شیعه درباره امامت ناسازگار است. با دادن پاسخ منفی، می‌توان تصور کرد که هدف امام حسین (ع) یک هدف سیاسی بوده و خبری هم از شهادت خود نداشته است.
اما اگر پاسخ مثبت باشد، یعنی مفروض این باشد که امام حسین(ع) آگاهى پیشین از این رخداد داشته است، در آن صورت این اشکال طرح شده است که چطور ممکن است کسی که از شهادت خود به طور قطعی اطلاع دارد، انگیزه سیاسی برای ایجاد یک قیام به هدف پیروزی بر دشمن داشته باشد؟
برخی مشکل پیشگفته را با ارائه دو راه حل پاسخ داده‌اند:
راه حل اول این که ما باید مسأله داشتن هدف سیاسی را به گونه‌ای مطرح کنیم که با آگاهی پیشین منافات نداشته باشد. این هدف سیاسی، اگر «شهادت» باشد، یعنی امام شهادت را برای رسوا کردن دشمن انتخاب کرده باشد، طبعا با علم به شهادت از قبل سازگار است. به عبارت دیگر اگر هدف نوعى ایثار براى به راه انداختن یک جنبش انقلابى باشد، در آن صورت شهادت خود یک هدف سیاسى خواهد بود. به این معنا که امام از شهادت خود به دقت آگاه بوده و صرفا براى نجات دین دست به این اقدام زده است. این سیره در میان افراد انقلابى عالم مرسوم و معمول است. اما اگر مقصود امام حسین(ع) یک هدف سیاسی مهم‌تر یعنی تصرف حکومت بوده باشد، با آگاهی پیشین سازگار نیست.
راه حل دوم این است که بگوییم تکلیف ظاهر و باطن جدای از یکدیگر بوده است. در ظاهر امام به دنبال یک هدف سیاسی بوده و بر اساس این نظریه که پیامبران و امامان مأمور به ظاهر بوده اند، تکلیف باطن را جدا کنیم. اطلاع از شهادت مربوط به تکلیف باطنی است، و هدف سیاسی هرچه باشد مربوط به تکلیف ظاهری.
در این راه حل، آنچه به بحث ما مربوط می‌شود آن است که حتى اگر فرض کنیم که هدف امام حسین(ع) بر پایه اقداماتى که انجام شده، سرنگونى حکومت اموى و تأسیس دولت جدیدى به رهبرى خودش بوده، بر اساس ظاهر، این می‌توانسته معقول باشد. علامه مجلسى به این راه حل اعتقاد دارد و در حد خود، کوشیده است تا برخورد سیاسى ـ البته نه در حد اعتقاد به گرفتن حکومت ـ داشته باشد. در واقع او به همان اندازه که برداشت معنوى دارد، برداشت سیاسى نیز دارد. ابتدا سخن او را در تحلیل و تفکیک ظاهر و باطن نقل می‌کنیم:
و باید که ایشان [انبیا و امامان] به علم واقع مکلَّف نباشند، و در تکالیف ظاهره با سایر ناس شریک باشند، چنانچه ایشان در باب طهارت و نجاست اشیاء و ایمان و کفر عباد به ظاهر مکلّف بودند و اگر به علم واقع مکلّف می‌بودند، بایست که با هیچ‌کس معاشرت نکنند، و همه چیز را نجس دانند و حکم به کفر اکثر عالم بکنند، و اگر چنین می‌بود حضرت رسول(ص) دختر به عثمان نمى داد و عایشه و حفصه را به حباله خود در نمى آورد. پس حضرت امام حسین(ع) به حسب ظاهر مکلف بود که با وجود اعوان و انصار با منافقان و کفار جهاد کند و با وجود بیعت زیاده از بیست هزار کس و وصول زیاده از دوازده هزار نامه از کوفیان بى وفا، اگر تقاعد می‌ورزید و اجابت ایشان نمى نمود، ایشان را به ظاهر بر حضرت، حجّت بود و حجّت الهى بر ایشان تمام نمى شد.(295)

هدف سیاسى امام حسین(ع) در چهار مرحله
اگر از باطن کربلا عبور کنیم، و مصمم باشیم بر اساس شواهد تاریخی و آنچه در مقاتل و تواریخ برجای مانده، هدف سیاسی امام حسین (ع) را از قیام بشناسیم، می‌باید چهار دوره تاریخی و زمانی را از یکدیگر تفکیک کنیم و هر کدام را منطبق با شرایط خاص خود، از این زاویه مورد بررسی قرار دهیم:
نخستین مرحله، از زمان حرکت از مدینه به سوى مکه است که ویژگى عمده آن «اعتراض» به حاکمیت یزید است. این که بعدا چه خواهد شد به لحاظ سیاسى روشن نیست و بسته به تحولاتى است که پس از آن پیش خواهد آمد. این تا زمانى است که امام تصمیم به رفتن به کوفه نگرفته و هنوز در مکه است.
دومین مرحله از زمان تصمیم به رفتن به کوفه آغاز می‌شود و تا رسیدن سپاه حر ادامه دارد. ابتدا نامه‌هاى مردم کوفه می‌رسد که امام تصمیمى نمى گیرد. پس از آن نمایندگان مردم کوفه می‌آیند که موضوع جدى‌تر می‌شود و امام نماینده‌ای را براى بررسى اوضاع به کوفه اعزام می‌کند. پس از آمدن نامه مسلم امام که اطمینان سیاسى پیدا کرده به سمت کوفه حرکت می‌کند. اینجا هدف تصرف کوفه و عراق است. این مرحله ادامه دارد تا آنجا که خبر شهادت مسلم به امام می‌رسد. امام احساس می‌کند دست‌یابى به آن هدف دیگر مقدور نیست اما هنوز احتمال پیروزى هست؛ چون به هر حال، همه چیز که در مسلم خلاصه نمى شود.
سومین مرحله از زمان رسیدن سپاه حرّ آغاز می‌شود. این زمانى است که حر می‌کوشد تا امام را به کوفه برده، به ابن زیاد تحویل بدهد. در اینجا هدف امام گریز از دست ابن زیاد و اصرار بر نرفتن به سمت کوفه است. پیشنهاد بازگشت به مکه را مطرح می‌کند که همچنان تا زمان آمدن سپاه عمر بن سعد به کربلا ادامه دارد. امام باز می‌گردد، اما حر نمى گذارد و در نهایت راهى میانه را انتخاب می‌کنند که به کربلا می‌رسد. امام می‌کوشد تا هرچه بیشتر از کوفه فاصله بگیرد. در این مرحله، هدف دور شدن از فضاى خشن کوفه است و تا زمانى ادامه دارد که سپاه کوفه امام را در کربلا متوقف می‌کند و اصرار دارد که یا آن حضرت بیعت با یزید کند یا آماده نبرد باشد.
چهارمین مرحله همینجاست. امام در اینجا شهادت را بر می‌گزیند. در اینجا دیگر نه بحث حکومت است، نه گریختن مصلحت جویانه از دست دشمن؛ اینجا پاى عزت و شرافت و شهادت در میان است و امام این را به عنوان یک
هدف می‌پذیرد.
ما باید هر کدام از مراحل را جداى از یکدیگر مورد بررسى قرار دهیم و شرایط تاریخى آنها را از یکدیگر تفکیک کنیم.
در این میان، کسانی که خود «شهادت» را یک هدف سیاسی می‌دانند، چندان نیاز به این مرحله بندی هم ندارند. در میان نویسندگان معاصر شریعتی و هاشمی نژاد بر این باور بودند.

تأثیر نهضت امام حسین(ع) در سقوط امویان
براى زوال و سقوط یک دولت، یک سرى عوامل نزدیک وجود دارد، یک سرى عوامل دور که هر دو در جاى خود اهمیت دارند. عوامل دور ممکن است از نظر زمانى با زمان سقوط فاصله داشته باشد، اما بى‌تردید و به دلایل تاریخى، نقش مهمى در زوال یک دولت دارد. در سقوط یک دولت عوامل نزدیک، مثل انقلابى فراگیر یا حمله خارجى، وقتى مؤثرند که بنیاد دولت حاکم ضعیف شده باشد؛ یعنى در جذب پشتوانه مردمى و ملى براى حمایت از خود ضعیف باشد. اگر این ضعف نباشد، انقلاب فراگیر محقق نمى شود، یا اگر حمله خارجى صورت گیرد، حمایت مردمى، می‌تواند دولت را نجات دهد. بنى امیه سال 41 به قدرت رسیدند. سال 61 انقلاب عاشورا بود، سال 132 یعنى هفتاد و یک سال بعد، امویان سقوط کردند.
اکنون پرسش این است: عاشورا چه تأثیرى بر سقوط امویان داشت؟ به نظر می‌رسد عاشورا از دو زاویه در سقوط دولت اموى تأثیر داشت:
جهت اوّل: زیر سؤال بردن اسلامیت دولت بنى امیه؛ این مطلب در سخنان حضرت امام حسین(ع) آنجا که به معرفى یزید و ویژگى‌هاى وى می‌پردازد فراوان است. آن حضرت با تعبیر و عَلَى الإسلام السّلام اسلامیت دولت یزید و طبعا دولت اموى را زیر سؤال می‌برد. امام، روى سگ‌بازى و مشروب‌خوارى یزید انگشت می‌گذارد و از تغییر احکام و رواج بدعت ها سخن می‌گوید. دولت اموى که اساس آن با حیله‌گرى معاویه آغاز شده بود، تلاش زیادى داشت تا خود را اسلامى نشان دهد. در اوج فساد اخلاقى حاکم بر دستگاه اموى، مسجد سازى وجود داشت. عبدالملک در اوج حمله به حجاز و مسلط کردن حجاج بر مردم، جامع اموى می‌ساخت، مسجد الاقصى و مسجد صخره را در بیت المقدس تعمیر می‌کرد. حتى در زمان ولید مسجد پیامبر(ص) در مدینه را بازسازى و طلا کارى کردند. به علاوه فتوحات را پیش می‌بردند. به طور مسلّم فتوحات عصر بنى امیه بیشتر از زمان خلفاى اول و یا زمان عباسیان بوده است. اما آیا اینها اسلامیت بود؟ اسلامیت اهل بیت، اسلامیت دیگرى بود. اسلام اموى متفاوت با این اسلام بود. این فریبکارى دولت اموى به جاى آن که در جهت حفظ هویت دینى مردم، حفظ اخلاق اسلامى، زنده نگاه داشتن عرفان حقیقى، رعایت عدالت اسلامى و رسیدگى به حقوق مردم تلاش کند، براى بدست آوردن غنائم بیشتر کشورگشایى می‌کرد و براى فریب مردم مساجد باشکوه می‌ساخت. در قرآن وقتى صحبت از آب‌رسانى به حجاج و جهاد فى سبیل الله و مقایسه آنهاست، خداوند به روشنى، جانب جهاد فى سبیل الله را می‌گیرد. البته فتوحات، می‌توانست جهاد فى سبیل اللّه باشد، اما بنى امیه در اندیشه منافع مادى آن بودند. همین امویان فاسق، براى گرفتن پول بیشتر، اسلام آوردن مردم خراسان را نمى پذیرفتند و تا مدتها با این که آنها مسلمان شده بودند، هنوز آنها را ذمّى دانسته جزیه از آنان می‌گرفتند.(296)
البته مسلمانانى که در جبهه‌هاى نبرد می‌جنگیدند؛ طارق بن زیادها و دیگران، شاید واقعا مجاهد فى سبیل الله بودند. وقتى ماهیت دولت اموى براى چنین مردمانى آشکار می‌شود، فتوحات هم متوقف می‌شود. چنان که در خراسان چنین شد. در قیام دیرالجماجم وقتى مردم عراق به فرماندهى عبدالرحمان بن محمد بن اشعث بن قیس در سال 71 براى فتح سیستان رفته بودند، به خاطر شدت فشار و ستم حجاج، با همان لشکر، به سوى عراق بازگشتند تا دولت اموى را سرنگون کنند.
جهت دوم تأثیر نهضت امام حسین(ع) در سقوط دولت اموى آن بود که پس از رحلت رسول خدا (ص) از همان ابتدا دو گروه براى به دست گرفتن رهبرى جامعه اسلامى مطرح بودند. بنى‌هاشم و بنى امیه. این دو گروه به دلایل متفاوتى پس از رحلت آن حضرت نتوانستند حکومت را در دست بگیرند و در عوض، برخى از گروه‌هاى میانى موفق به تصاحب قدرت سیاسى شدند. اندکى بعد، بنى امیه، طى حوادث دوران عثمان تا شهادت امام على(ع) بر اوضاع غلبه کردند. در این وقت، تنها رقیب آنان بنى‌هاشم بودند که در حکومت امام على(ع) و فرزندش امام حسن(ع) این مسأله نمودار شد. نهضت کربلا بار دیگر نشان داد که گروه دیگر، همچنان فعال است و رهبرى جریان مخالف را بر عهده دارد و آماده است تا با ساقط کردن حکومت اموى، یک دولت هاشمى و علوى تأسیس کند. به لحاظ سیاسى و براى عمق بخشیدن به ادعاى علویان براى حکومت در دوره بعد، این نکته کمى نبود. به واقع، در اوج فشار امویان، نهضت کربلا، فعّال بودن بنى‌هاشم و اهل بیت را نشان داد. براى مثال، سال‌های پایانى دولت اموى شعار الرضا من اهل بیت بود که جوهره رهبرى را در مبارزه سیاسى بر ضد امویان تعریف کرد. این بنى هاشم بودند که دولت اموى را سرنگون کردند و در واقع عشق به اهل بیت بود که دولت اموى را برانداخت.
اهل بیت این قداست خود را از کجا آوردند. این احساس سیاسى هواداران بنى‌هاشم از کجا آمده است؟ به نظر می‌رسد یکى از بزنگاه‌هاى اصلى درایجاد این احساس، نهضت کربلا بوده است. در آن حادثه، شمار زیادى از افراد خاندان پیامبر(ص) بین شانزده تا 25 نفر به شهادت رسیدند. چطور مردم می‌توانستند این ماجرا را فراموش کنند. مظلومیت آنان را از یاد ببرند و به آن بى توجه باشند.
البته نباید تصور کرد که علت سقوط بنى‌امیه تنها در همین جهت بوده است. مهم آن است که وقتى رهبرى ماجرا به دست بنى‌هاشم می‌افتد، باید ریشه بخشى از سقوط را در مظلومیت این خاندان جستجو کرد. البته و مع الاسف، شاخه بنى عباس (از بنى هاشم) از فرصت استفاده کرد و آنچنان که شرح آن در تواریخ آمده، با توجه به ابهامى که براى بسیارى از مردم در تعریف اهل بیت و الرضا من آل محمد به وجود آورد و با تلاش برخى از ایادى خود مانند ابومسلم خراسانى، سوار بر مرکب خلافت شد. هر چند ابومسلم خود اولین قربانى این دولت بود و پاداشش را خیلى زود گرفت.

قیام امام حسین(ع) یک قیام اسوه
اصولا از یک نگاه، دو نوع قیام قابل تصور است: نخست قیامى که فى حدّ‌نفسه با توجه به اهداف خود در یک مقطع تاریخى انجام گرفته و پرونده آن همانجا بسته می‌شود؛ چه موفق باشد چه ناموفق. البته ممکن است در عبرت‌هاى تاریخى از آن یاد شود و مورد بازبینى قرار گیرد و تحلیل شود. دوم نوعى دیگر از قیام ها که تعدادشان واقعا انگشت‌شمار است، قیام هایى است که حالت اسوه براى دوره‌هاى بعد پیدا می‌کند. براى نمونه در تاریخ ایران، قیام کاوه آهنگر چنین حالتى پیدا کرده است. این تصویرى است که فردوسى از آن براى ما ارائه کرده و قاعدتا می‌بایست تا روزگار وى همچنان در اذهان پابرجا بوده باشد. در ادبیات اسلامى، به ویژه ادبیات شیعى، قیام امام حسین(ع) حالت نوعى الگو و اسوه را یافته است. یعنى از حالت یک واقعه در یک زمان درآمده، تعمیم یافته و نوعى بى‌زمانى یا فرازمانى در آن لحاظ شده است. از این مهمتر، به صورت عاطفى، با هویت یک فرد شیعه ممزوج شده و به نوعى جزو معتقدات او درآمده است. روشن است که شمار این قبیل قیام‌ها و شهادت ها اندک است. در شهادت ها، می‌توان به شهادت بسیارى از علما و مجاهدان و سربازان اشاره کرد که شهادتشان فراموش می‌شود؛ اما عدادى از آنها حالت اسوه پیدا می‌کنند که این دلایل خاص خود را دارد. براى مثال شهید فهمیده در تاریخ جنگ ایران و عراق چنین موقعیتى را به دست آورده است. چنان که در تاریخ شیعه، شهید اول و شهید ثانی تا اندازه‌ای همین موقعیت را دارند. اینها بسته به نوع شهادت، کیفیت رخداد، دلایل شهادت و شرایطى است که آن حادثه در آنها اتفاق می‌افتد.
نهضت امام حسین(ع) از این زاویه، به صورت قیامى درآمد که حالت فرازمانى پیدا کرد. دلیلش هم این بود که ارزش‌هایى که در آن مطرح شد، واقعا ارزش‌هاى زمانى نبود. یعنى درست است که علیه یزید بود؛ اما به قدرى این ارزشها کلّى و فراگیر بوده و هست، که مربوط به هیچ زمانى نبوده و نیست. لذاست که در زیارت وارث امام حسین(ع) از زاویه تاریخى و ارزش فراگیر و فرازمانى، در ادامه مسیر انبیاء مطرح می‌شود و وارث آنان تلقّى می‌گردد. مسائل دیگرى هم در این جاودانگى مؤثر بود. این قیام با کیفیت خاصى انجام شد. رهبر آن فردى با اهمیت و نواده پیامبر(ص) بود. حالت تسلیم ناپذیرى داشت؛ شمار زیادى از افراد خاندان پیامبر(ص) در حادثه یاد شده به شهادت رسیدند. به علاوه به دلیل اهمیت مفهوم امام در شیعه، تأکید خاصى روى این قیام صورت گرفت. بعد از آن، این قیام، الگوى همه قیام‌هاى بعدى شد؛ در حالى که در دنیاى اسلام، قیام‌هاى فراوان دیگرى از سوى علویان و غیر علویان صورت گرفت که هیچ کدام چنین حالتى را در تاریخ اسلام به خود نگرفته است.

تأثیر مشخص قیام امام حسین(ع) روى قیام‌هاى پس از آن
باید توجه داشت که قیام امام حسین(ع) جداى از آن که مربوط به عدم اجراى شریعت و مبارزه با منکر باشد، در اصل خط بطلانى بر مشروعیت سلطنت بنى‌امیه بود. بنابراین یک بار دیگر، پس از تلاشهاى امام على(ع) از سوى امام حسین(ع) که نواده پیامبر(ص) بود، بر این اصل تکیه شد که امامت حق امویان نیست. این نکته‌ای است که قیام عاشورا آن را استمرار بخشید و سرلوحه برنامه سایر علویان مانند زید بن على و فرزندش یحیى و دیگرانى بود که قیام را پیشه خود ساختند.
نکته دیگر شعارهایى بود که امام حسین(ع) مطرح کرد. اگر هدف امام را از قیام در سخنرانى‌هاى ایشان مرور کنیم، با آنچه که به عنوان شعار در سایر قیامهاى شیعى آمده، به مقدار زیادى تطبیق می‌کند. این اهداف معمولا در بحث بیعت مطرح می‌شود. یعنى مردمى که با یک رهبر انقلابى موافقت دارند، بر سر تحقق اهدافى با او بیعت می‌کنند. این بیعت از زمان پیغمبر(ص) وجود داشت وبعدها در زمان خلفاى بعد هم تکرار شد چنان که در کربلا نیز. نخستین رکن بیعت در قیام‌هاى علوى، دعوت مردم به کتاب خدا و سنّت رسول بود که به نوعى اشاره به عدم مشروعیت سنت خلفا بود؛ زیرا براى سنیان این ماجرا از زمان خلافت عثمان آغاز شده بود که مبناى بیعت عمل به کتاب خدا، سنت رسول وسنّت شیخین باشد؛ چیزى که امام على(ع) نپذیرفته بود.
قیام مسلحانه بر ضد حکومت جور و در جهت امر به معروف و نهى از منکر در شکل فراگیر آن، در همه این قیام‌ها مورد توجه است. این هدف مهمى بود که امام حسین(ع) در قیامش مطرح کرد و اصولا مشروعیت به آن داد. می‌دانیم که در میان جماعت اهل سنت، چنین چیزى مقبول نیست واصولا قیام مسلحانه پذیرفته نیست. البته درگذشته، مرجیان به قیام مسلحانه اعتقاد داشتند؛ چنان که روزگارى دسته‌ای از معتزله و خوارج نیز چنین می‌اندیشیدند.
نکته دیگر بیعت بر سر پذیرفتن امامت علویان بود که از ارکان نظریه سیاسى شیعه به حساب می‌آمد و همه جا گفته می‌شد امام باید از اهل بیت باشد. تعبیر رایج آن در اواخر دوره اموى الرضا من آل محمد بود. براى مثال در بیعت حسین بن على معروف به شهید فخ که در سال 169 قیام کرد آمده است: اُدعوکم إلى الرّضا من آل محمد و على أن نعمل فیکم بکتاب الله و سنّة نبیه و العدل فى الرعیة، والقسم بالسویة. (297) حتى در قیام توابین هم این نکته را می‌یابیم که اظهار کردند، اگر پیروز شدیم حکومت را به دست اهل بیت می‌سپاریم. عدالت گرایى که با مفهوم تقسیم بالسویه عنوان می‌شد و از زمان امام على(ع) رایج گشته بود، در این بیعت ها مورد تأکید قرار می‌گرفت.

امامان شیعه و مسأله قیام علیه حکومت‌ها
آنچه در این باره می‌توان گفت، این است که کربلا در میان شیعیان امامى، بیش از آن که یک حادثه سیاسى و قابل تقلید در عرصه سیاست باشد، به صورت یک تراژدى و حادثه خونبار و مقدس مورد توجه قرار گفت. در واقع علویان زیدى، و بیشتر، از نسل امام حسن(ع) راه قیام انقلابى را پذیرفتند که اصل آن برگرفته از کربلا و تقلیدى از حرکت امام حسین(ع) بود؛ پیشینه سیاسى آن هم باز به جمل و صفین می‌رسید؛ زیرا آن دو حرکت هم به نوعى مبارزه علیه طغیان‌گرى و ستمگرى حکام داخلى داشت.
با این حال، و به رغم آن که در میان شیعیان امامى، بعد سیاسى انقلابى کربلا کمتر مطرح گردید، اما به نوعى ارزش‌هاى سیاسى نهفته در آن بسیار بیش از آنچه میان زیدیان مطرح بود، به دوره‌هاى بعدى انتقال یافت. در واقع، عدم تقلید از آن حرکت، دلایل خاصى داشت و بیشتر به دلیل ناهموار بودن شرایط سیاسى جامعه براى تکرار چنان پدیده‌ای بود؛ بنابراین در صورتى که شرایط مناسبى فراهم می‌آمد، همان ارزش‌هاى سیاسى نهفته می‌توانست به بهترین وجه زنده شود. این تجربه در انقلاب اسلامى صورت گرفت و از بعدِ سیاسى کربلا به خوبى بهره‌گیرى شد.

تأثیر نهضت امام حسین(ع) بر جامعه شیعه
جامعه شیعه، در ابعاد مختلفى تحت تأثیر حادثه عاشورا قرار داشته است. اما این که تصور شود این تأثیر تنها در بعد سیاسى بوده، صحیح نیست. به عکس، تأثیر حادثه عاشورا، بیشتر در ابعاد غیر سیاسى بوده است. البته در اینجا مطلب یک پیچیدگى خاصى پیدا کرده است که نیاز به تبیین دارد. روشن است که ائمه شیعه، تلاش زیادى در جاودانه کردن حرکت کربلا داشتند و تأثیر آن را در وراى یک اثر سیاسىِ صرف مخصوصا قیام مسلحانه، بسیار بالاتر بردند. اولا کوشیدند تا کربلا را در میان امت جاودانه کنند و این با سنت روضه‌خوانى و زیارت دنبال شد. براى نمونه توصیه امام باقر(ع) به روضه خوانى در منى در ایام حج، یک نمونه قابل توجه است که مانند آن فراوان است. همچنین توصیه در رفتن به زیارت کربلا و حتى برابر دانستن آن با حج بلکه افضل بودن بر آن در ادامه همین جاودانه‌سازى بود. انشاى زیارت نامه ها، بُعد دیگر این امر را تشکیل می‌داد. اینها در اسوه‌کردن حادثه کربلا اهمیت زیادى داشته است. اکنون پرسش این است: آیا ائمه از این مسأله اهداف سیاسى داشته‌اند یا نه؟ بدون تردید پاسخ مثبت است. یعنى همه اینها زمینه‌ای براى همراه ساختن یک شیعه با اهداف امام حسین(ع) بوده است. در زیارت عاشورا که عام‌ترین ابزار برای بیان اهداف نهضت امام حسین(ع) و وسیله ایجاد ارتباط بین یک شیعه و این قیام است، همین اهداف سیاسى را می‌یابیم. در آنجا در یک مورد چنین می‌خوانیم: بأبى أنت و اُمّى، لقد عَظُم مصابى بک فأسئل اللّه الّذى أکرم مقامک و أکرمنى بک بأن یرزقنى طلب ثارک مع إمام منصور من أهل بیت محمّد صلى الله علیه وآله. و در جایى از همین زیارت عاشورا آمده است: وأسئله أن یبلّغنى المقام المحمود لکم عنداللّه و أن یرزقنى طلب ثارى مع إمام هُدًى ظاهر ناطق بالحقّ منکم. از این عبارات به دست می‌آید که حرکت امام حسین(ع) به یک معنا، به صورت یک ثار دائمى مطرح شده است؛ ثارى که یک شیعه در هر زمان باید در گرفتن آن سهیم باشد. یعنى در مسیر حق و باطل، حرکت امام حسین(ع) نه تنها یک اسوه و الگوست، بلکه چنان تصویر شده است که گویى همه چهره‌هاى باطل در ریختن خون امام حسین(ع) دخالت داشته‌اند و هر بار باید انتقام آن ثار را گرفت.

بُعْد معنوى کربلا
مع الاسف بخش سیاسى کربلا تا اندازه‌ای و در دوره‌هایى به طور کامل در میان شیعیان مورد غفلت قرار گرفته است. این مسأله ناشى از نوعى برداشت غیر صحیح از متون روایى و زیارتى ماست. این خلط، خلط میان وسیله و هدف است. در این نگرش، کربلا آئینه مبارزه حق و باطل نیست، نوعى حالت و وسیله‌ای براى رسیدن به اهداف والاى انسانى نیست؛ وسیله عبرت نیست. بلکه خودش فى حدّ نفسه بدون این جنبه، اهمیت پیدا می‌کند. این در حالى است که در زیارت عاشورا آمده است: الّلهم اجْعل محیاى محیا محمد و آل محمد و مماتى ممات محمد و آل محمد؛ اما مع الاسف بسیارى از شیعیان ما از طبقات مختلف، وقتى زیارت عاشورا را می‌خوانند، به این جمله نظر آینه‌ای دارند بلکه نفس خواندن این جمله را ثواب می‌دانند و بس. این گروه از شیعیان، روایاتى را که درباره اهمیت زیارت است، مشاهده کرده و از آنها برداشت ناقصى کرده‌اند. طبیعى است که همین خواندن محض زیارت عاشورا هم ثواب دارد؛ چون سبب تجدید خاطره نهضت امام حسین(ع) و جاودانه شدن عاشورا می‌شود که مشتمل بر همان اهداف مقدس است. درست مثل این که بگوییم حتى اگر کسى معناى آیات قرآن را نمى فهمد، باز خواندن آن ثواب دارد.
به بیان دیگر، وقتى روى زیارت کربلا تکیه می‌شود، مسأله دو جنبه دارد. یکى نفس زیارت و ثواب آن؛ دیگرى جهت‌دار بودن آن براى تأثیرى که این مسأله بر روى زنده نگاه داشتن شریعت و عدالت دارد. ما این نکته را از فرمایشات خود امام حسین(ع) نیز در می‌یابیم. جدا کردن این دو مورد از هم مشکل ایجاد کرده است. مشابه این نوع برخورد را در برخى دیگر از مسائل مذهبى نیز می‌توان مشاهده کرد. ائمه به محض آن که احساس می‌کردند حکمى از احکام دین رو به فراموشى است یا بدعتى در حال جایگزین شدن است، شیعیان را به سوى عمل به آن حکم ترغیب کرده و به مخالفت با بدعت تحریک می‌کردند. زمانى که امام باقر(ع) از زیارت امام حسین(ع) سخن می‌گوید، هنوز بنى امیه بر سریر قدرت نشسته‌اند و رفتن به زیارت امام حسین(ع) مبارزه با بنى امیه و زنده نگاه داشتن اهداف عاشورا است. البته عاشورا باید جاودانه باشد، رسم و رسوم آن هم باید جاودانه باشد، چرا که ما همیشه به اهداف عاشورا نیازمندیم. نکته‌ای که باید در تبیین حادثه عاشورا براى توده‌هاى مردم تأکید شود، وصل کردن حادثه عاشورا به اهداف عاشورا است. اگر این ارتباط و اتصال به وجود آید در آن صورت اسوه بودن و عبرت واقع شدن کربلا می‌تواند ملموس‌تر باشد. همچنین باید توجه شود که اگر گریه کردن براى امام حسین(ع) زایل‌کننده گناهان است، ناشى از تأثیر معنوى کربلا در ایجاد شرایط تحول درونى و آماده کردن یک شیعه براى دفاع و پاسدارى از دین و احیانا فداکارى و جانبازى در راه آن است. با این حال باید تأکید کرد که تکیه روى جنبه سیاسى کربلا، نباید توجه ما را به این رخداد به عنوان یک پدیده کاملا برتر، یک امر جاودانه، یک امر تقدیر شده و تعریف شده از سوى بارى تعالى، کم رنگ کند. کربلا یک نهضت زمینى صرف نیست؛ بخشى از وحى مجسم شده و قرآن عینیت یافته است. همان‌طور که نظریه امامت در شیعه، صرفا مشتمل بر جنبه سیاسى نیست، قیام عاشورا هم تنها یک حرکت سیاسى نیست.

ادامه کربلا از آغاز تا پایان


Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4

/* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-qformat:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin-top:0cm; mso-para-margin-right:0cm; mso-para-margin-bottom:10.0pt; mso-para-margin-left:0cm; line-height:115%; mso-pagination:widow-orphan; font-size:11.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif"; mso-ascii-font-family:Calibri; mso-ascii-theme-font:minor-latin; mso-hansi-font-family:Calibri; mso-hansi-theme-font:minor-latin;}

شیعیان کوفه چه می‌کردند؟
شیعیان کوفه، این زمان که لشکریان ابن زیاد برای اعزام به کربلا عزیمت می‌کردند، در چه حالی بودند و چه می‌کردند؟ ‌این پرسشى است که تاکنون تحقیق جدى درباره آن صورت نگرفته است. طى پنج روز از زمانى که امام حسین(ع) به کربلا رسید تا روزى که لشکر عظیم کوفه ـ که شمارش بین 22 تا 28 هزار نفر می‌رسید ـ به کربلا رسید، شیعیان در یک حالت بلاتکلیفی مانده، و تشکّل لازم را براى تصمیم‌گیرى متمرکز نداشتند. این همان مشکلى بود که در زمان حضور مسلم بن عقیل در کوفه هم داشتند. ترس از شمشیر عبیدالله هم که بى امان افراد مظنون را به قتل می‌رساند، آنان را خانه نشین کرده و تنها در این اندیشه بودند که اولا جان خود را از تهدید حکومت در امان بدانند. و ثانیا آن که به زور مجبور نشوند در سپاه کوفه حاضر شده، در کربلا برابر امام حسین(ع) قرار گیرند. شمار زیادى از کسانى که در شرایط عادى می‌توانستند در سپاه امام باشند، به اجبار در سپاه کوفه حاضر شدند. تلاش آنان این بود تا از این سپاه فاصله گرفته بگریزند. به همین دلیل همراه سپاه از کوفه بیرون آمده و در طول مسیر می‌گریختند: و کانَ الرّجل یبْعث فى ألف، فلایصل إلاّ فى ثلاثمائة و أربعمائة و أقلّ من ذلک، کراهة منهم لهذا الوجه. گاه یک فرمانده با هزار نفر اعزام می‌شد، اما تنها با سیصد، چهارصد یا کمتر از آن به کربلا می‌رسید؛ چرا که مایل به آمدن به این جنگ نبودند. (116) هرثمة بن سلیم که از شیعیان على بن ابى طالب(ع) بوده، از کسانى بود که به کربلا آمد و از آنجا گریخت. وى در این باره یادآور شد که وقتى در مسیر صفین با امام على(ع) در اینجا آمدند، حضرت مشتى از خاک کربلا برداشت و فرمود: واهًا لک یا تربة! لیحشرنّ منک قوم یدخلون الجنّة بغیر حساب. وى می‌گوید: وقتى در سپاه کوفه به کربلا رسیدم، خدمت امام رفتم و ماجرا را تعریف کردم و گفتم اکنون نه می‌خواهم با تو باشم و نه علیه تو. حضرت فرمود: از اینجا بگریز و شاهد کشته شدن من مباش که هیچ کس شاهد آن نخواهد بود مگر آن که خداوند او را در آتش خواهد سوزاند. و من هم از آنجا گریختم. (117)
پیوستن برخى از شیعیان به طور تک تک در روزهاى آخر ادامه یافت. یکى از آنان عبدالله بن عمیر کَلْبى مجاهد در جبهه‌هاى جنگ با کفار بود. وقتى دید عده‌ای در نخیله کوفه آماده جنگ با امام حسین(ع) می‌شوند، گفت: من علاقمند بودم در جهاد با مشرکین شرکت کنم؛ اما اکنون احساس می‌کنم نبرد با کسانى که به جنگ حسین فرزند فاطمه می‌روند، اولى است. آن گاه به خانه آمد و این مطلب را با همسرش در میان گذاشت. همسرش از سخن وى استقبال کرد و گفت: درست دریافته اى؛ من هم با تو می‌آیم. ایندو شبانه از کوفه خارج شده به امام حسین(ع) ملحق شدند، فخَرَج بها لیلاً حتى أتى حُسَینا فاقامَ معه. (118)
حبیب بن مظاهر از شیعیان برجسته کوفه بود که در همین ایام به امام حسین(ع) پیوست. وى کوشید تا شمارى از طایفه بنى اسد را که در آن نزدیکى زندگى می‌کردند به امام حسین(ع) ملحق سازد؛ آنان را راضى کرد، اما سپاه ابن زیاد از راه رسید و مانع شد. (119) نمونه دیگر مسلم بن عَوْسجه بود که وى نیز از شیعیان مقیم کوفه بود که به امام حسین(ع) پیوست. این نشان می‌داد که اگر شیعیان کوفه اراده می‌کردند، می‌توانستند به امام بپیوندند. حتى شمارى از آنان با سپاه کوفه به کربلا آمدند و در آنجا به امام حسین(ع) پیوستند. عمار بن ابى سلامه دالانى کوشید تا در نخیله عبیدالله را ترور کند، اما نتوانست. پس از آن به سرعت گریخت تا به امام حسین(ع) ملحق شد. در راه با سپاه زحر بن قیس که به کربلا می‌رفت، برخورد کرد. در آنجا با رشادت جنگیده و در حال جنگ به کربلا رفته، به امام حسین(ع) پیوست. (120)

آغاز سخت‌گیری بر لشکر امام حسین (ع)
از روز هفتم محرم، بر اساس فرمانى که عبیدالله فرستاد، قرار شد تا میان سپاه امام و آب فرات فاصله انداخته شود. یعنى آنها حق استفاده از آب را نداشته باشند. نامه ابن زیاد به عمر بن سعد این بود: حُلْ بین حسین و أصحابه و بین الماء فلایذوقوا منه قطرة، کما صنع بالتّقى الزّکى المظلوم. همان طور که اجازه استفاده از آب به عثمان داده نشد، اجازه استفاده از آب را به حسین و یارانش ندهید. (121) در خبر بلاذرى افزوده شده است: این اقدام، سه روز پیش از شهادت امام حسین(ع) بوده است. در نقل صدوق آمده است: و حُلْ بین الماء و بینه کما حیل بین عثمان و بین الماء یوم الدار. (122) خبرى در مقتل الحسین(ع) خوارزمى آمده است که بر اساس آن امام پشت خیمه حفره‌ای کند که قدرى آب در آن آشکار شد، اما آن نیز اندکى بعد تمام شد. (123) در خبر دیگرى آمده است که ابن زیاد ضمن نامه‌ای به عمر بن سعد نوشت: «شنیده ام که حسین و اصحابش دسترسى به آب داشته، چاه هایى کنده اند. هنگامى که نامه به دستت رسید، آنها را حتى الامکان از کندن چاه محروم کرده و با سختگیرى تمام اجازه بهره بردارى از آب فرات را به آنان نده».(124) این نامه اشاره به کندن چاه توسط امام حسین(ع) دارد که ظاهرا سودى در بر نداشته است.
روز نهم که تشنگى اصحاب کاروان جدى شد، امام یک سپاه پنجاه نفرى را با بیست ظرف آب به فرماندهى عباس بن علی برادرش و نیز نافع بن هلال فرستاد تا لشکر عمرو بن حجاج را کنار زده، قدرى آب بیاورند. زمانى که این گروه در برابر شریعه فرات رسیدند، عمرو بن حجاج جلوى آنان ایستاد. نافع جلو رفت؛ عمرو پرسید: براى چه آمده‌اید؟ گفت: از آب استفاده کنیم. عمرو پاسخ داد: تو می‌توانى. نافع گفت: أفأشرب و الحسین عطشان؟ پس از آن افراد وارد شریعه شدند و وقتى عمرو با سپاهش جلو آمد، با آنان درگیر شدند و به هر روى توانستند ظرف‌هاى خود را از آب پر کنند. (125)
گفتگوهای امام حسین (ع) با عمر بن سعد
گفتگوهاى چندى میان امام حسین(ع) و عمر بن سعد در این روزها صورت گرفت. امام در صحبت ها، روى مسأله بازگشت به حجاز تکیه داشت و بر آن بود تا وضعیت به گونه‌ای درآید که عجالتا بتواند از قلمرو نفوذ و قدرت ابن زیاد خارج شود. تقریبا در همه منابع کهن این خبر یا به این صورت آمده است که امام فرمود: یا اجازه دهید به جایى که از آنجا آمده ام بازگردم، یا به نزد یزید بروم و دست در دست او بگذارم، و یا آن که به یکى از نقاط مرزى دنیای اسلام بروم و همانند یکى از مرزبانان باشم. (126) عقبه بن سمعان می‌گوید: من از مدینه تا مکه و از مکه تا عراق، تا وقت کشته شدن او همراهش بودم. هیچ کلمه‌ای نگفت جز آن که شنیدم. به خدا سوگند که آنچه میان مردم شهرت دارد، و گمان می‌برند که حسین(ع) گفته است، اجازه دهید نزد یزید رفته دست در دست او بگذارم، یا به یکى از نقاط مرزى بروم، اشتباه می‌کنند؛ او چنین چیزى را نگفت، تنها چیزى که می‌گفت این بود: فلأذهب فى هذه الأرض العریضة، حتى ننظر ما یصیر أمر الناس. (127)
شاید وقتى خبر این گفتگوهاى خصوصى به ابن زیاد رسید، او به وى نوشت: من تو را براى منادمه و همنشینی با حسین نفرستاده‌ام. (128) یک گفتگوى شبانه میان این دو نفر در وسط سپاه دو طرف بدون حضور شخص ثالث صورت گرفت که کسى از محتواى آن آگاه نشد؛ گرچه حدس‌هایى زده می‌شد که در منابع تاریخى منعکس شده است. (129) این حدس‌ها چنین است که امام از عمر بن سعد خواسته تا هر دو سپاه را رها کنند و نزد یزید بروند! اما عمر بن سعد گفته است که ابن زیاد خانه‌ام را منهدم می‌کند و املاکم را می‌گیرد. ابن اعثم گزارش مفصل‌ترى آورده که در نهایت عمر بن سعد درخواست امام را در عدم جنگ با او نمى پذیرد و امام هم او را نفرین می‌کند. (130)
عمر بن سعد، بار دیگر خواسته امام ـ یا خواسته ای به نقل از امام اما در واقع از خودش ـ را به ابن زیاد منعکس کرد. از جمله آن که حسین حاضر است نزد یزید برود و با او بیعت کند یا به یکى از مرزها برود. متن نامه وى در منابع نقل شده و این که پس از طرح پیشنهادها نوشت: هذا لکم رضاً و للامّة صلاح.(131) ابن زیاد در حال پذیرفتن آن بود که شمر رأى او را زد و گفت: اگر حسین بن على از اینجا برود، به دست آوردن او دشوار است.(132) ابن زیاد سخن او را پذیرفت و شمر بن ذى الجوشن ضبابى را نزد عمر بن سعد فرستاد تا به حسین بن على(ع) بگوید: تنها راه، پذیرفتن حکم و فرمان ابن زیاد است. امام حسین(ع) از این سخن برآشفت و فرمود: أنزل على حکم ابن الزانیة؟ لا واللّه لاأفعل ، الموت دون ذلک و أحلى. (133) ابن زیاد، به شمر گفت: اگر عمر بن سعد مصمم بر جنگ نیست، بگو تا کار فرماندهى را به تو بسپارد. (134)

تصمیم بر جنگ از عصر تاسوعا
شمر عصر روز پنج شنبه نهم محرم وارد کربلا شد (برخى جمعه را نهم محرم می‌دانند) و آخرین پیام ابن زیاد را به عمر بن سعد داد. (135) عمر بن سعد، شمر را به خاطر این اقدامش که رأى ابن زیاد را زده، سرزنش کرد و گفت: لایستسلم واللّه الحسین، به خدا سوگند حسین تسلیم نخواهد شد و حتما جنگ صورت خواهد گرفت. نه، من فرماندهى می‌کنم و تو فرمانده نیروهاى پیاده باش. (136) عمر بن سعد پیغام ابن زیاد را براى تسلیم محض شدن به امام حسین(ع) فرستاد و حضرت فرمود: و اللّه لا أضع یدى فى ید ابن مرجانة ابدا. (137)
در این وقت شمر که از طایفه بنى کلاب بود ـ و ام البنین هم از همین طایفه ـ امان‌نامه‌ای برای عباس و برادرانش آورد. عباس پاسخ داد: لاحاجة لنا فى أمانکم، أمان الله خیر من أمان ابن سمیة. (138) در نقلى دیگر آمده است که خود شمر امان‌نامه را به کربلا آورد و چهار برادر پاسخ دادند: لعنک الله و لعن أمانک، أتؤمننا و ابن بنت رسول الله لا أمان له. (139) خدا تو را و امان تو را لعنت کند. آیا تو به ما امان می‌دهى و پسر دختر رسول خدا امان نداشته باشد.
عصر تاسوعا ابن سعد سپاه کوفه را با فریاد یا خیل الله! ارکبى؛‌ای سپاه خدا سوار شوید! پس از نماز عصر به نبرد با امام حسین (ع) فرستاد. ملاقات عباس با دشمن همراه بیست نفر از سپاهیان امام از جمله زُهَیر بن قین و حبیب بن مظاهر صورت گرفت. شخصى به زهیر گفت: تو عثمانى مذهب بودى؟ زهیر گفت: البته من نامه ننوشتم، اما وقتى دیدم شما به او خیانت کرده، نقض عهد نموده و میل به دنیا پیدا کردید، وظیفه خود دانستم از او حمایت کنم و در حزب او قرار گیرم تا حقى را که شما از رسول الله ضایع کرده اید، حفظ کنم. (140)
حبیب بن مظاهر هم در این لحظه با کوفیان سخن گفت: بد مردمانى هستند کسانى که ذریه پیامبرشان را بکشند؛ و عُبّاد و شب زنده داران این شهر را به قتل برسانند. تأخیر جنگ از آن شب، از سوى امام حسین(ع) با این هدف بود تا فرصتى براى عبادت داشته باشند: لعلّنا نُصلّى لربّنا اللّیلة و نَدْعوه و نَسْتغفره، فهو یعْلم أنّى قد کُنْتُ أُحبّ الصلاة له و تلاوة کتابه و کثرة الدُّعاء و الإستغفار. (141)
تاسوعا روز پنج شنبه بوده است. (142) و بدون تردید همان طور که در بسیارى از منابع آمده، روز عاشورا روز جمعه. (143)
درخواست تعویق جنگ به فردای آن روز از سوی امام حسین (ع) و توسط عباس مطرح شد و دشمن پذیرفت. بنابراین یک شب فرصت برای عبادت باقی ماند.

شب عاشورا
شب عاشورا، امام حسین(ع) اصحاب و افراد خاندانش را گرد آورد. حمد و ثناى الهى گفت و از این که خداوند نبوّت را در میان خاندان او قرار داده، خداى را سپاس گفت. آن‌گاه به حاضران فرمود: فردا جنگ خواهد شد؛ شما از ناحیه من آزادید تا از تاریکى شب استفاده کرده، این محل را ترک کنید. دشمن در پى من است؛ اگر مرا در اختیار داشته باشد، به شما کارى ندارد. اهل بیت پاسخ دادند: لا أبقانا اللّه بعدک، لا واللّه، لانفارقک حتى یصیبنا ما أصابک. و اصحاب نیز همان پاسخ را دادند؛ امام آنان را دعا کرده از خداوند خواست تا بهشت را به ایشان پاداش دهد. (144) آزاد کردن افراد به خاطر بیعتى بود که با امام کرده بودند و حضرت بیعت را از آنان برداشت، أنتم من بیعتى فى حلّ. و لیس علیکم منّى ذمام. (145) در این شب، مسلم بن عوسجه و سعید بن عبدالله حنفى و دیگر یاران، سخن گفتند. مسلم گفت: آن قدر با تو می‌مانم که نیزه‌ام در سینه آنان بشکند؛ تا شمشیر در دست دارم می‌جنگم؛ و اگر شمشیر نداشتم با سنگ از تو دفاع خواهم کرد تا بمیرم. (146) سعید حنفى گفت که دوست دارد هفتاد بار زنده شود و بمیرد و همچنان از امامش دفاع کند. (147) زهیر گفت: به خدا دوست دارم کشته شوم، باز زنده شوم، باز کشته شوم تا آن که هزار نفر را به قتل برسانم، باشد که خداوند با این کشتن من، از تو و جوانان خاندانت دفاع کند. (148) از خاندان آن حضرت، عباس(149) و سپس دیگران سخن گفتند. (150) این محفل نزدیک شب، درست پس از بازگشت سپاه کوفه بود. (151) امام حسین(ع) در همین خطابه به جمع اصحاب و اهل بیت فرمود: روى زمین خاندانى بهتر از خاندان خود و یارانى بهتر از یارانش نمى شناسد. (152)
در این شب، امام به اصحاب فرمود: قوموا، فاشربوا من الماء یکن آخر زادکم، و توضّأوا و اغسلوا ثیابکم لتکون أکفانکم. (153)
در شب عاشورا، اصحاب، خیمه ها را نزدیک به هم کرده و طناب خمیه‌ها را به گونه‌ای از یکدیگر عبور دادند که رفت و آمد بین خیمه‌ها دشوار باشد. (154) این بدان دلیل بود که از یک طرف با دشمن درگیر باشند. خیمه‌ها به گونه‌ای ترتیب یافت که به صورت یک نعل اسب در آمد و شیعیان از پشت سر و چپ و راست ایمن بوده و تنها از روبرو با دشمن مواجه بودند. پس از آن، وقتى نیمه شب شد، همه به شب زنده دارى پرداخته مشغول نماز شدند و تسبیح خداى را گفته، استغفار و تضرّع به درگاه خدا می‌کردند: لما جنَّ اللّیل على الحُسَین و أصحابه، قاموا اللیل کلّه یصلّون، و یسبّحون و یستغفرون و یدعون و یتضرّعون. (155) صداى استغفار و دعاى اصحاب در برخى نقلها، به صداى زنبوران تشبیه شده که منطقه‌ای را پر کرده باشد، و لهم دوىّ کدوىّ النحل ما بین راکع و ساجد و قائم و قاعد،(156) به علاوه، اطراف خیمه ها خندق مانندى نیز کنده شد، فحفروه فى ساعة من اللیل، فجعلوه کالخندق،(157) وچوب و غیره در آن ریختند تا صبح عاشورا آن را آتش زده و مانع ورود دشمن به سمت خیمه ها باشد. (158)
به نوشته برخى از مورخان، شب یا صبح (یا شب تا صبحِ) عاشورا، بیست تا سى نفر از سپاه کوفه به امام حسین(ع) پیوستند. این خبر در الامامة و السیاسه،(159) و برخى منابع دیگر سى نفر گزارش شده است. (160) در آن شب، ابتدا امام حسین(ع) و سپس برخى از اصحاب خود را نظیف کرده وغسل شهادت کردند. بُرَیر بن حضیر به مزاح با عبدالرحمان بن عبدربه (یا حبیب بن مظاهر) پرداخت؛ وقتى عبدالرحمان گفت: اکنون وقت شوخى نیست؛ بریر گفت: اطرافیانم آگاهند که من نه در جوانى و نه پیرى، در پى باطل نبوده‌ام؛ اما اکنون آگاهم که میان من و حورالعین، تنها فرود آمدن شمشیر کوفیان فاصله است. دلم می‌خواهد هرچه زودتر شمشیر اینان بر من فرود آید. (161)

روز عاشورا
صبح روز عاشورا ـ روز جمعه ـ ابن سعد، پس از نماز صبح! سپاهیانش را منظم کرد. ترکیب سپاه طایفه‌ای بود؛ یعنى هر قبیله‌اى، یک فرمانده داشت. جمعا عدد سپاه دشمن 22 هزار نفر، نه کمتر و نه بیشتر (و القوم اثنان و عشرون الفا و لایزیدون و لاینقصون) بوده است. (162) برخى تا 28 هزار نفر هم نوشته اند. (163) گذشت که تا 35 هزار هم نوشته شده است.
امام حسین(ع) در صبح عاشورا سپاهیانش را مرتّب کرد. درباره شمار آنان، میان مورخان قدیم اختلاف است. بلاذرى می‌نویسد: آنها 32 نفر سواره و 40 نفر پیاده بودند. زُهَیر بن قین فرماندهى سمت راست و حبیب بن مظاهر فرماندهى سمت چپ را بر عهده داشت و پرچم هم در اختیار عباس بود و خیمه ها پشت سر آنان. (164) در جاى دیگر می‌نویسد: آنان جمعا حدود یک صد مرد یا قریب به آن بودند: پنج نفر از نسل امام على(ع)، شانزده نفر هاشمى، و دو نفر هم از هم‌پیمانان بنى‌هاشم، یکى از طایفه سلیم و دیگرى از کنانه بود. (165) دینورى همان ارقام را درباره شمار کلى رزم آوران سپاه امام حسین(ع) آورده است. (166)
پیش از آغاز نبرد، امام حسین(ع) دستور داد تا داخل خندقى را که اطراف خیمه ها کنده بودند، آتش بریزند تا دشمن نتواند از اطراف به خیمه ها و حرم امام حسین(ع) وارد شود. (167) شمر که فرد بى‌حیایى بود، به امام حسین(ع) گفت: براى ورود در آتش عجله دارى! امام پاسخ دادند: تو اولى‌تر به ورود در آتش هستى. در این وقت، مسلم بن عَوسجه از امام خواست اجازه دهد تیرى به شمر بزند؛ اما امام فرمود: فإنى أکره أن أبدأهم. نمى خواهم آغازگر این جنگ باشم. (168)
صبح روز عاشورا، ندایى از یکى از کوفیان برخاست که خطاب به لشکر ابن زیاد می‌گفت: یا جند الله ارکبوا! (169) در آغاز نبرد، امام حسین(ع) سر بر آستان الهى بلند کرد و با دعاى اللهم أنت ثقتى فى کلّ کَرْب، و رجائى فى کل شدّة، و أنت لى فى کلّ أمر نزل بى ثقة وأنت ولىّ کلّ نعمة و صاحب کلّ حسنة(170) و جملاتى دیگر،(171) به استقبال نبرد رفت. حضرت سوار بر اسب شده، قرآنى در پیش رو گرفت و پس از آن نبرد آغاز گردید. (172)
قبل از آنى که نبرد میان طرف آغاز شود، امام پس از نماز صبح، امام اصحابش را به تقواى الهى و صبر و جهاد دعوت کرد. (173)
هنگامى که دو سپاه برابر هم قرار گرفتند، امام از بُرَیر بن حضیر همدانى خواست تا با دشمن سخن بگوید و با آنان احتجاج کند. بریر خطاب به کوفیان گفت: اکنون نسل محمد (ص) در میان شماست؛ اینان ذرّیه، عترت، بنات و حرم پیامبرند. از آنان چه می‌خواهید. گفتند: تسلیم شدن بر حکم ابن‌زیاد. بریر گفت: آیا نمى پذیرید به همآنجا که آمده اند، باز گردند. آیا فراموش کرده اید که با نامه‌هاى شما به اینجا آمده اند. آیا از آبى که یهود و نصارا و مجوس بهره می‌برند، آنان را منع می‌کنید. با ذرّیه پیامبرتان بد رفتار می‌کنید؛ خداوند روز قیامت شما را سیراب نکند. (174) برخورد دشمن جز تمسخر و خنده چیزى نبود. (175)
صبح عاشورا، امام خود با کوفیان سخن گفت و فرمود: من پس از رسیدن نامه‌هاى شما که در آنها گفته بودید، سنّت از میان رفته، نفاق برآمده و حدود تعطیل گشته است، به اینجا آمدم. از من خواستید بیایم و امّت محمد (ص) را اصلاح کنم. اکنون آمدم؛ آیا سزوار است که خون مرا بریزید. آیا من فرزند دختر پیامبر شما نیستم. آیا حمزه و عباس و جعفر عموهاى من نیستند. آیا سخن پیامبر(ص) را در حق من و برادرم نشنیدید که فرمود: هذان سیدا شباب أهل الجنة، اگر من را در این نقل تصدیق می‌کنید که چه هیچ، و گرنه از جابر بن عبدالله و ابوسعید خدرى و انس بن مالک و زید بن ارقم بپرسید. شمر پاسخ داد: هو یعبد الله على حرف. (176) او به ظاهر خداى را پرستنده است. حبیب بن مظاهر به او پاسخ داد که: إنى أراک تعبد الله على سبعین حرف.
قیس بن اشعث بن قیس گفت: آیا حکم ابن زیاد را نمى پذیرى؟ حضرت فرمود: و اللّه لا أعطى بیدى إعطاء الذّلیل و لا أفرّ فرار العبید. (177) امام در این سخنان، بر آن بود تا براى کسانى که او را نمى شناختند، خود را معرفى کند و آنان را به تأمل در رفتار زشتشان بر انگیزد، راجعوا أنفسکم، و در واقع، به نوعى اتمام حجّت کند. (178) اهل حرم که سخنان آن حضرت را می‌شنیدند، همه به گریه افتادند و امام حسین(ع) ، برادرش عباس را فرستاد تا آنان را ساکت کند.
در سخنان صبح عاشورای امام به روایت تحف العقول این جملات آمده است: ألا و إنّ الدّعى ابن الدّعى قد رکز بین اثنین: بین السِّلة و الذِّلَّة، و هیهات منا الذّلة. (179) ابن زیاد یکى از دو چیز را از من می‌خواهد؛ یا مرگ یا ذلت؛ و دور باد که من پذیراى ذلت باشم.
حُرّ بن یزید ریاحى از معدود کسانی بود که تحت تأثیر سخنان امام به این سمت آمد. پس از شنیدن خطابه امام حسین(ع) نزد عمر بن سعد آمد و گفت: [آیا واقعا قصد جنگ با این مرد را دارى؟](180) آیا هیچ یک از پیشنهادهاى وى را نمى پذیرید؟ عمر سعد گفت: اگر تصمیم با من بود، آرى. حرّ پاسخ داد: سبحان الله! چه قدر دشوار است که حسین این مطالب را بگوید و شما از پذیرش آن ابا کنید. پس از آن به سوى امام حسین(ع) رفت. (181) حر به عمر سعد گفت: اگر چنین پیشنهادهایى را تُرک و دیلم ـ که در آن زمان کافر بودند ـ می‌دادند، شما حق نداشتید آن را نپذیرید. (182) وقتى حرّ نزد امام رسید، پرسید: من همان کسى هستم که آن کارها را کردم؛ اکنون آمده ام جانم را در راه شما بدهم. آیا به عقیده شما راه توبه باز است؟ و قد أتیتُک مواسیا لک بنفسى، أفترى ذلک لى توبة مما کان منّى، امام فرمود: نَعَم، إنّها لک توبة، فابشر، فأنت حرّ فى الدنیا و أنت حرّ فى الاخرة إن شاء الله. (183)
فردى عمر نام از بنى تمیم، نخستین تیر را رها کرد که در ناحیه کتف امام به زره آن حضرت اصابت کرد و متوقف شد. (184)
زهیر خطاب به کوفیان گفت: بندگان خدا! فرزند فاطمه، بیشتر از فرزند سمیه سزاوار است تا کمک شود. اگر یاریش نمى کنید، رهایش کنید تا خود با یزید سخن بگوید؛ یزید بدون کشتن او هم از اطاعت شما راضى می‌شود. شمر تیرى به سوى او انداخت و گفت: ساکت شو. زهیر گفت: شمر! تو را در قیامت به آتش جهنّم بشارت می‌دهم. شمر پاسخ داد: خداوند همین الان تو و اطرافیانت را خواهد کشت. (185) به روایت ابومخنف، زهیر این جمله را گفت که بسیار مهم است: ‌ونحن حتّى الان إخوة و على دین واحد و ملّة واحدة، ما لم یقع بیننا و بینکم السیف، و أنتم للنصیحة منّا أهل، فاذا وقع السیف، انقطعت العصمة، وکنّا اُمّة و أنتم اُمّة، ما تا به امروز برادر و بر دین واحد و ملت واحدى بودیم؛ تا وقتى که شمشیر میان ما نیامده بود و شما اهلیت پذیرش نصیحت از سوى ما را داشتید؛ اما وقتى شمشیر آمد، پرده ها دریده خواهد شد، آن وقت شما امّتى جدا و ما امّتى جدا خواهیم بود.
این به معنای جدا شدن شیعیان و سنیان بود. وقتى شمر زهیر را تهدید به مرگ کرد، زهیر گفت: آیا مرا از مرگ می‌ترسانى! مرگ براى من بهتر از زندگى با شماست. آنگاه باز خطاب به مردم گفت: شما نبایست فریب چنین فرد سبک سرِ جِلْفى را بخورید؛ بدانید که قاتلین حسین(ع) و ذرّیه پیامبر(ص) بهره‌ای از شفاعت او نخواهند برد. آنگاه مردى از اصحاب امام حسین(ع) ، زهیر را صدا زد و گفت: حسین می‌گوید برگرد، تو وظیفه خود را در نصیحت و ابلاغ ادا کردى. (186)
امام در آخرین لحظه، عمر بن سعد را صدا کرد. او از آمدن کراهت داشت؛ اما بالاخره آمد. امام فرمود: آیا براى رسیدن به ملک رى با من می‌جنگى. بدان که بعد از من در دنیا و آخرت خوشى و راحتى نخواهى دید و بد روزهایى در انتظار توست. (187)

آغاز نبرد و شهادت گروهی سپاه امام حسین (ع)
عمر بن سعد با انداختن نخستین تیر، رسما جنگ را آغاز کرد و گفت: نزد عبیدالله شهادت دهید که من نخستین تیر را رها کردم. (188) عمر بن سعد خطاب به کوفیان گفت: منتظر چه هستید! اینان برای شما یک لقمه هستند. (189) زمانى که عمر بن سعد تیر انداخت، سپاه ابن زیاد نیز شروع به تیر اندازى کردند. (فلمّا رمى عمر، ارتمى الناس،(190) به گزارش ابن اعثم، و أقبلت السهام کأنّها المطر، باران تیر از سوى کوفیان به سوى اصحاب امام حسین(ع) شدت گرفت و امام فرمود: اینها نماینده این قوم به سوى شماست؛ براى مرگى که چاره‌ای از پذیرش آن نیست، آماده باشید. پس از آن دو گروه بر یکدیگر حمله کردند و ساعتى از روز را به طور دسته جمعى با یکدیگر جنگیدند، به طورى که بنا به برخى اخبار پنجاه و اندى از اصحاب امام حسین(ع) به شهادت رسیدند.
در این حمله، بسیارى از اصحاب با تیرهایى که بربدنشان فرود آمد، به شهادت رسیده یا زخمى شدند، فما بقى واحد من أصحاب الحسین إلاّ أصاب من رمیهم سهم،(191) ابن شهرآشوب اسامى شهدایى را که در حمله نخست دشمن به شهادت رسیدند، فهرستوار آورده است. این افراد جمعا 28 نفر از اصحاب و ده نفر از موالى امام حسین(ع) و پدرشان امام على(ع) بودند که در مجموع 38 نفر می‌شدند. (192) اینها افرادى هستند که اساسا فرصت نبرد تن به تن پیدا نکرده و در تیراندازى نخست کوفیان به شهادت رسیدند. دیدیم که ابن اعثم شمار آنان را بیش از پنجاه نفر یاد کرده است. (193)
با شهادت پنجاه نفر در یک حمله دسته جمعى، شمار اندکى از یاران امام حسین(ع) باقى ماندند؛ کسانى که به نوعى، مبارزه تن به تن با سپاه ابن زیاد داشتند. از آن جمله، عبدالله بن عمیر کلبى است که در برابر مبارزه‌خواهى یسار از موالى زیاد بن ابیه، پس از کسب اجازه از امام حسین(ع) عازم میدان شد. در همان حال همسرش او را تحریک به جنگ می‌کرد و خطاب به او می‌گفت: قاتِل بأبى و أُمّى عن الحسین ذُریة محمّد. (194) در واقع، اوّل حبیب بن مظاهر و بُرَیر بن خضیر قصد رفتن به مبارزه را داشتند که امام اجازه نداد و پس از آن که عبدالله بن عمیر اجازه خواست، امام اجازه رفتن به میدان را به وى داد. وقتى در این نبرد یسار را کشت، سالم از موالى عبیدالله به میدان آمد که به رغم آن که انگشتان عبدالله کلبى در برابر شمشیر سالم افتاد، اعتنا نکرده، او را نیز کشت و در میان میدان شروع به رجز خوانى کرد. زنش هم عمودى در دست گرفته به تحریض او می‌پرداخت و می‌گفت: قاتِل دونَ الطیبین ذرّیة محمّد. امام به همسر او دستور داد تا بازگردد و در عین حال آن ها را دعا کرد. (195) یسار و سالم، نخستین کشتگان سپاه ابن زیاد بودند.
پس از تیرباران نخست و مبارزه عبدالله بن عمیر و ابوالشعثاء، سپاه عبیدالله ابتدا از سمت راست و سپس از سمت چپ به سپاهِ اندک امام نزدیک شدند. افراد باقى مانده از سپاه امام، روى زانو نشسته، نیزه‌هاى خود را به سوى اسبان گرفتند و آنها به اجبار برگشتند. پس از آن، شروع به تیراندازى به سوى سپاه عبیدالله کرده، عده‌ای را کشته و شمارى را مجروح کردند. (196)

نبرد تن به تن اصحاب امام حسین (ع)
باقی‌مانده سپاه تک تک عازم میدان شده و پس از مبارزه به شهادت رسیدند. یکى از چهرگان کربلا بُرَیر بن حضیر هَمْدانى است که در کوفه به سیّد‌القراء شهرت داشت و از شیعیان بنام این شهر بود. وقتى یزید بن معقل مبارز طلبید، بریر عازم نبرد با وى شده، چنان ضربتى بر سر او زد که نه تنها کلاهخود او، بلکه نیمى از سرش را هم شکافت. پس از آن رضى بن منقذ عبدى به نبرد وى آمد. ساعتى به هم پیچیدند تا بُرَیر بر سینه او نشست. رضى از دوستانش یارى طلبید. در این وقت کعب بن جابر به سوى بریر شتافت و نیزه خود را بر پشت بریر فرو کرد. [عفیف بن زهیر که خود در کربلا بوده، می‌گوید: به کعب گفتم: این بریر همان است که در مسجد کوفه به ما قرآن تعلیم می‌داد.](197) پس از آن بر وى حمله کرده، او را به شهادت رساند. در گفتگویى که میان یزید بن معقل و بریر صورت گرفت، یزید به عقاید سیاسى بریر اشاره کرده، گفت: به خاطر دارى که در کوفه می‌گفتى: إنّ عثمان بن عفّان کان على نفسه مُسْرفًا، و إنّ معاویة بن أبى سفیان ضالّ مضلّ، و إنّ امام الهدى و الحقّ علىّ بن أبى طالب. (198) بعدها خواهر کعب به برادرش کعب که بریر را به شهادت رسانده بود، می‌گفت: آیا بر ضد فرزند فاطمه جنگیدى و سید قرّاء را کشتى، به خدا سوگند دیگر با تو سخن نخواهم گفت. (199)
از چهره‌هاى برجسته کربلا، یکى همین نافع بن هلال بِجلى است. طایفه بجیله، از طوایف شیعه کوفه است که بعدها نیز در میان آنان شیعیان زیادى شناخته شده اند. از وى نیز تعریفى براى تشیع رسیده که بسان آنچه درباره بریر گذشت، جالب است. وقتى به میدان مبارزه آمد، فریاد می‌زد: أنا الجملى، أنا على دین علىّ. مزاحم بن حُرَیث به مقابله با او آمد و گفت: أنَا عَلى دین عثمان. نافع پاسخ داد: أنت على دین شیطان. پس از آن با هم گلاویز شدند تا نافع او را کشت. (200)
پس از مبارزه تن به تن برخى از اصحاب با کوفیان و کشته شدن شمارى از سپاه عبیدالله، عمرو بن حجاج خطاب به سپاه عمر سعد فریاد زد:‌ای احمق ها! شما با قهرمانان این شهر می‌جنگید؛ کسى با آنان تن به تن به مبارزه نرود. آنها اندک‌اند و شما با پرتاب سنگ می‌توانید آنها را از میان ببرید. عمر بن سعد رأى او را تصدیق کرده، از سپاهش خواست تا کسى مبارزطلبى نکند. پس از آن عمرو بن حجاج از سمت راست سپاه کوفه بر سپاه امام یورش برد. عمرو به سپاه کوفه فریاد می‌زد: یا أهل الکوفة! الزموا طاعتکم و جماعتکم، و لاترتابوا فى قتل من مَرَق عن الدین و خالف الإمام!. (201) ‌ای کوفیان! اطاعت و جماعت خود را نگاه دارید و در کشتن کسى که از دین خارج شده و با امام خود مخالفت کرده، تردید به خود راه مدهید. به احتمال شمار سپاه امام در این لحظه 32 نفر بوده است. (202)
در این میان، مسلم بن عوسجه اسدى به دست دو نفر از کوفیان به شهادت رسید. شهادت مسلم موجب شادى سپاه کوفه شد و شَبَث بن ربعى که خود امیر بخشى از سپاه کوفه بود، متأثر شد. وى به یاد رشادت‌هاى مسلم بن عوسجه در جنگ با مشرکان در آذربایجان افتاد که مسلم در آنجا شش نفر از مشرکان را کشته بود. (203) امام حسین(ع) پیش از شهادت مسلم، زمانى که هنوز رمقى در وجود او مانده بود، خود را به وى رساند و فرمود: رحمک ربّک یا مسلم. آنگاه حضرت آیه فمنهم من قضى نَحْبَه و مِنْهُم من ینْتظر را براى وى خواند.
حبیب بن مظاهر، دوست صمیمى مسلم بن عوسجه هم کنار او آمد و او را به بهشت بشارت داد و گفت: اگر در این شرایط نبودم، دلم می‌خواست به وصایاى تو گوش می‌دادم. مسلم بن عوسجه گفت: أوصیک بهذا ـ و اشاره به امام حسین(ع) کرد ـ أن تموت دونه، در راه او کشته شوى و به دفاع از او جانت را بدهى. حبیب گفت: به خداى کعبه چنین خواهم کرد. (204) تعبیر به این که مسلم بن عوسجه اوّل اصحاب الحسین بوده است که شهید شده، می‌باید اشاره به آن باشد که نخستین شهید در حمله عمومى سپاه کوفه بوده که طبعا پس از تیراندازى عمومى اول و شهادت برخى از مبارزان به صورت تک تک شهید شده است. با این حال، در زیارت ناحیه، به طور کلى از وى به عنوان اولین شهید کربلا یاد شده است: کنت أوّل من شرى نفسه و أوّل شهید من شهداء اللّه. (205)
در این مرحله عبدالله بن عمیر کلبى به شهادت رسید. با شهادت وی همسرش بر بالین او رفت و گریه کرد. شمر به یکى از غلامان خود با نام رستم دستور داد تا با عمودى آهنین بر سر او بکوبد. رستم چنین کرد و آن زن نیز به شهادت رسید. (206)
در این نبرد، بقایاى سپاه امام، چنان فشرده در کنار یکدیگر قرار داشتند که دشمن نمى توانست در آنان نفوذى داشته باشد. به ویژه آنان اطراف خیمه ها را کنده و آتش در آنها روشن کرده بودند و دشمن تنها از یک سوى می‌توانست بر آنان یورش برد. عمر سعد کسانى را براى نفوذ در چادرها و کندن آنها از جاى، به درون محوطه خیمه ها فرستاد که این افراد توسط چند نفر از اصحاب امام محاصره و کشته شدند. این امر سبب شد تا عمر سعد دستور دهد تا چادرها را آتش بزنند. امام حسین(ع) فریاد زد: اجازه دهید آتش بزنند، در هر حال جز از یک سمت نمى توانند بر شما حمله کنند. (207) دشمن براى این که کار را یکسره کند، تصمیم حمله به خیمه ها و آتش زدن آنها را گرفت. شمر همراه سپاهش نیزه اش را به سوى چادر امام حسین(ع) پرتاب کرد و فریاد زد: علىّ بالنار حتى أحرق هذا البیت على أهله، باید این خانه را بر سر اهلش آتش بزنم. در اینجا بود که فریاد زنان و کودکان به آسمان رفته، همه از چادر بیرون ریختند. در اینجا بود که شَبَث بن ربعى شمر را توبیخ کرده، حرکت او را زشت شمرد و شمر بازگشت. (208) زهیر بن قین که فرماندهى ناحیه راست سپاه امام را داشت، همراه با ده نفر به سوى شمر حمله کرده او را از محل اقامت زنان و کودکان امام حسین(ع) دور کرد. (209) اما شمر بر او حمله کرده چند نفر از افراد وى را به شهادت رساند. (210)
نبرد ادامه یافت. اصحاب امام حسین(ع) یک یک به شهادت می‌رسیدند و هر کدام که شهید می‌شدند، نبود آنان کاملا احساس می‌شد؛ در حالى که کشته‌هاى دشمن به دلیل فراوانى آنان، نمودى نداشت. (211) این حوادث تا ظهر عاشورا ادامه یافت.
نزدیکى ظهر بود که حبیب بن مظاهر به شهادت رسید. واقعه از این قرار بود که ابوثمامه صائدى ـ که از اصحاب امام على(ع) بود(212) ـ وقتى دید اصحاب تک تک به شهادت می‌رسند، نزدیک امام حسین(ع) آمد و گفت: احساس می‌کنم دشمن به تو نزدیک می‌شود، اما بدان! کشته نخواهى شد مگر آن که من به دفاع از تو کشته شوم. أما پیش از آن من می‌خواهم در حالى خداى خود را ملاقات کنم که نماز ظهر را با تو خوانده باشم. أحبّ أن ألقى ربّى و قد صلّیت هذه الصلاة الّتى دنا وقتها، امام حسین(ع) فرمود: ذکّرت الصلاة! جَعَلَک اللّه من المصلّین الذّاکرین، نماز را به یاد ما آوردى! خداوند تو را از نمازگزاران ذاکر قرار دهد. امام ادامه داد: از دشمن بخواهید جنگ را متوقف کند تا نماز بگزاریم. حُصَین بن نُمَیر تمیمى فریاد زد: نماز شما قبول نمى شود! در این وقت، حبیب بن مظاهر فریاد زد:‌ای الاغ! نماز آل رسول الله قبول نمى شود، اما نماز تو قبول می‌شود؟ در این جا بود که حبیب با حصین بن تمیم درگیر شد. (213) حبیب در این حمله با زخمى کردن اسب حصین توانست وى را به زمین بیندازد که یارانش سر رسیدند و حصین را نجات دادند. به دنبال آن با بدیل بن صریم تمیمى درگیر شده، او را کشت. در این وقت یک تمیمى دیگر بر حبیب حمله کرده، او را مجروح کرد. حصین بن تمیم سر رسید و شمشیرش را بر سر حبیب فرود آورد. در این وقت آن فرد تمیمى از اسب پیاده شد و سر حبیب را از تنش جدا کرد. حصین بن تمیم براى افتخار، ساعتى سر حبیب را گرفته بر گردن اسبش آویخت؛ سپس آن را به آن مرد تمیمى داد تا نزد ابن زیاد برده، جایزه اش را بگیرد. (214) شهادت حبیب، امام حسین(ع) را سخت تکان داد، لمّا قُتِل الحبیب هدّ ذلک حسینا و قال عند ذلک: أحتسب نفسى و حماة أصحابى. (215) وقتى مرد تمیمى به کوفه آمد، قاسم فرزند حبیب بن مظاهر که آن زمان نوجوانى بیش نبود، از او خواست تا سر پدرش را به او بدهد تا آن را دفن کند. آن مرد نداد. قاسم چندان صبر کرد تا زمان تسلط مصعب بن زبیر بر کوفه، آن تمیمى را کشت. (216)

آخرین نماز
ظهر شد و وقت نماز فرا رسید. هنوز زهیر و شمارى اصحاب در اطراف امام بودند. امام نماز را به جماعت ـ در شکل نماز خوف ـ اقامه کرد. (217) امام دو رکعت نماز ظهر را آغاز کرد در حالى که زهیر و سعید بن عبدالله حنفى جلوى امام ایستادند. گروه دوم نماز را تمام کرده، آنگاه گروه اول رکعت دوم را به امام اقتدا کردند. در وقتى که سعید جلوى امام ایستاده بود، هدف تیر دشمن قرار گرفت. بعد از پایان نماز هم، هرچه امام به این سوى و آن سوى می‌رفت، سعید میان امام و دشمن قرار می‌گرفت. به همین دلیل، چندان تیر به وى اصابت کرد که روى زمین افتاد. در این وقت از خداوند خواست تا سلام او را به رسولش برساند و به او بگوید که من از این رنجى که می‌برم، هدفم نصرت ذرّیه اوست. وى در حالى به شهادت رسید که سیزده تیر بر بدنش اصابت کرده بود. (218)
سعید بن عبدالله بعد از نماز ظهر که باز درگیرى آغاز شده و شدّت گرفت، در شرایطى که حفاظت از امام حسین(ع) را بر عهده داشت به شهادت رسید. (219) در اینجا بازهم دشمن به تیراندازى به سوى اسبان باقى مانده سپاه امام ادامه داد تا همه آنان را از بین برد. در این وقت زهیر بن قین با رجزى که خواند بر دشمن حمله کرد. در شعرى که از او خطاب به امام حسین(ع) نقل شده، آمده است که امام را هادى و مهدى نامیده و در حال رفتن به ملاقات جدش پیامبر، برادرش حسن، پدرش على(ع) و عمویش جعفر و حمزه می‌باشد.
دو نفر از کوفیان با نام‌هاى کثیر بن عبدالله شعبى و مهاجر بن اوس بر وى حمله کرده او را به شهادت رساندند. (220)
عمرو بن خالد ازدى در شمار چنین افرادى است. وى رجزى خواند و جنگید تا به شهادت رسید. (221) فرزندش خالد بن عمرو ازدى نیز پس از پدر به شهادت رسید. (222) خوارزمى از عمرو بن خالد صیداوى نیز یاد کرده و نوشته است: وى نزد امام آمد و گفت: قصد آن دارم تا به دیگر یاران بپیوندم. امام حسین(ع) به او فرمود: تَقَدَّم فإنّا لاحقون بک عن ساعة. پیش برو، ما نیز ساعتى دیگر به تو خواهیم پیوست. (223)
سعد [شعبه] بن حنظله تمیمى مجاهد دیگرى است که با خواندن رجزى به میدان رفته پس از نبردى به شهادت رسید. (224)
عمیر بن عبدالله مَذْحِجى شهید بعدى است که رجزى خواند و به میدان رفت و به شهادت رسید.(225)
سوار بن أبى حُمَیر به میدان رفته مجروح شد و شش ماه بعد به شهادت رسید.(226)
عبدالرحمان بن عبدالله یزَنى شهیدى است که به نوشته ابن اعثم، پس از مسلم بن عوسجه به شهادت رسیده است. شعر وى در میدان، مضمون مهمى در تشیع او دارد؛ به طورى که شاعر خود را بر دین حسین و حسن معرفى می‌کند.
أنا ابن عبدالله من آل یزن دینى على دین حسین و حسن(227)
زیاد بن عمرو بن عریب صائدى همدانى معروف به ابوثمامه صائدى که نماز ظهر را به یاد امام حسین(ع) آورد، شهید دیگر بعد از ظهر است.(228) رجز زیبایى از وى توسط ابن شهرآشوب نقل شده است.(229)
ابوالشعثاء یزید بن زیاد کندى پیش روى امام حسین(ع) در برابر دشمن ایستاد و هشت تیر (و در برخى نقلها که پیش از این گذشت صد تیر) رها کرد که طى آن دست کم پنج نفر از سپاه کوفه کشته شدند. آنگاه که دشمن درخواست‌هاى امام حسین(ع) را رد کرد، به سوى دشمن تاخت تا کشته شد.(230)
نافع بن هلال بِجِلى که پیش از این اشاره به نبرد او با تنى چند از کوفیان داشتیم، با تیراندازى دقیق خود دوازده تن از سپاه کوفه را کشت تا آن که بازویش شکست. دشمن وى را به اسارت گرفت و شمر گردنش را زد.(231) نوشته‌اند که وى روى تیرهایش، نامش را نوشته بود و شعارش این بود: «أنا الجملى أنا على دین على». وی به صورت اسیر نزد عمر سعد آورده شد در حالی که همچنان خون از محاسنش جارى بود و فریاد می‌کشید: لو بقیتْ لى عضدٌ و ساعدٌ ما أسرتمونى؛ اگر بازو و دستى برایم مانده بود، نمى توانستید مرا به اسارت درآورید. وقتى شمر خواست گردنش را بزند، نافع گفت: به خدا سوگند اگر تو مسلمان بودى، براى تو دشوار بود که پاسخ خون ما را در درگاه خداوند بدهى. ستایش خداى را که مرگ ما را براى اجرا در دست بدترینِ خلق خود قرار داد. پس از آن شمر وى را به شهادت رساند.(232) گفتنى است که نافع از یاران امام على(ع) و از تربیت‌یافتگان مکتب آن حضرت بود. (233)
اخبار دیگری درباره شهادت شماری از یاران امام حسین (ع) در مآخذ آمده است که برای اطلاع در آن باره باید به منابع مفصل‌تر رجوع کرد.

شهادت اهل بیت (ع)
شروع به نبرد از سوى اهل بیت امام حسین(ع)، زمانى بود که از یاران کسى باقى نمانده بود. فلم یزل أصحاب الحسین یقاتلون و یقْتلون حتى لم یبق معه غیر أهل بیته.(234) آن گاه اهل بیت وارد کارزار شده و شمارى از آنان به شهادت رسیدند که رقم آنان را کمتر از شانزده نفر ننوشته‌اند،(235) و برخى از منابع نام بیش از بیست نفر را یاد کرده‌اند. یکی از مشهورترین آنان، عباس بن على بن ابى طالب بود، کسی که بعدها نسل و نوادگانش او را سقّا ‌نامیدند.(236) مردى زیباچهره و بلند قامت بود که وقتى سوار اسب می‌شد، پایش به زمین می‌رسید. ابوالفرج می‌نویسد که او را به خاطر زیبایى قمر بنى هاشم می‌گفتند.(237) عباس پرچمدار سپاه امام حسین(ع) بود و آنچنان که امام باقر(ع) فرموده است قاتلان وى زید بن رقاد جَبنّى و حکیم بن طفیل سِنْبسى از قبیله طى بودند.(238) وى زمان شهادت 34 سال داشت.(239) برادرش جعفر بن على بن ابى طالب (فرزند امّ البنین و نوزده ساله)،(240) توسط هانى بن ثُبَیت حضرمى کشته شد. در روایت امام باقر(ع) آمده است که خولى بن یزید اصبحى، قاتل جعفر بن على بوده است.(241) برادر دیگرش عبدالله بن على بن ابى طالب: (فرزند امّ البنین و 25 ساله(242) ) به دست هانى بن ثُبَیت حضرمى کشته شد. برادر دیگر عباس، عثمان بن على بن ابى طالب:(243) (فرزند امّ البنین). وقتى به میدان رفت، ابتدا خولى بن یزید تیرى به او زد و سپس مردى از طایفه ابان بن دارم او را کشت.(244) مادر هر چهار نفر گذشته، ام البنین عامریه از آل وحید بود. دینورى با اشاره به این مطلب می‌نویسد: اینان از برابر امام حسین(ع) عبور کردند، یقونه بوجوههم و نحورهم، و سر و گردن را سپر بلاى او قرار دادند. (245)
شمار دیگری از فرزندان امام علی(ع) و در مجموع افرادی از اهل بیت که به شهادت رسیدند عبارت بودند از: ابوبکر بن على بن ابى طالب که به نوشته دینورى با تیر عبدالله بن عقبة غنوى به شهادت رسید.(246) محمد اصغر بن على بن ابى طالب که دست مردى از طایفه ابان بن دارم کشته شد. (247)
على اکبر پسر بزرگ امام حسین (ع) و فرزند ام لیلى و متولّد در زمان عثمان(248) که توسط مرة بن منقذ بن نعمان عبدى [عبدالقیس] کشته شد. ابومخنف، بلاذرى و دینورى می‌گویند: نخستین کشته از اهل بیت، على اکبر بود.(249) ابن اعثم نخستین شهید را از این خاندان عبدالله بن مسلم بن عقیل دانسته است.(250) به نوشته ابن سعد، علی اکبر نیز به خاطر مادرش (آمنه نواده دختری ابوسفیان) امان نامه گرفت اما نپذیرفت و فرمود: لقرابة رسول الله(ص)کانت أولى أن تُرْعى من قرابة أبى سفیان.
شهدای دیگر اهل بیت عبارتند از: عبداللّه بن الحسن بن على(ع):(251) ، ابوبکر بن الحسن(252) بن على، عبدالله بن حسین (فرزند رباب دختر امرؤالقیس که امام حسین وقت شهادتش گفت: الّلهم إنّ کنْتَ حبسْتَ عنّا النّصر، فاجعَلْ ذلک لما هو خیر فى العاقبة و انْتَقِم لنا من القوم الظّالمین.(253) قاسم بن حسن که توسط سعید بن عمرو ازْدى(254) به طرز سوزناکی به شهادت رسید. عون بن عبدالله بن جعفر: توسط عبدالله بن قُطْبة الطائى کشته شد. محمد بن عبدالله بن جعفر: توسط عامر بن نهشل تمیمى کشته شد.(255) مسلم بن عقیل بن ابى طالب که در کوفه و به تاریخ هشتم ذى حجه سال 60 کشته شد. جعفر بن عقیل، عبدالرحمان بن عقیل، عبدالله اکبر بن عقیل، عبدالله بن مسلم بن عقیل، محمد بن ابى سعید بن عقیل.
همچنین از مردى از آل ابولهب و طبعا هاشمى که نامش را نمی‌دانیم، ابوالهیاج از نوادگان ابوسفیان بن حارث بن عبدالمطّلب، سلیمان غلام آزاد شده امام حسین(ع)، 23 . مَنْجح (یا مُنْجح) (256) غلام آزاد شده امام حسین(ع)، عبدالله بن بُقْطر برادر رضاعى امام حسین(ع) نیز به عنوان شهدای کربلا یا پیش از کربلا اما مرتبط با آن یاد شده است. همچنین از افراد زیر در برخی از مآخذ یاد شده است: عبیدالله بن عبدالله بن جعفر،(257) محمد بن مسلم بن عقیل،(258) على بن عقیل بن ابى طالب،(259) عبیدالله بن على بن ابى طالب،(260) ابوبکر بن القاسم بن حسین بن على: خلیفة بن خیاط وى را نیز در جمله کشتگان کربلا دانسته است. (261)

کربلا از آغاز تا پایان

Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4

آنچه در پی خواهد آمد گزارشی است از واقعه کربلا آنچنان که در مصادر قدیمی آمده است. ضمیمه آن تحلیل هایی هم هست که بر اساس همان نقلهاست.

امام حسین (ع) در سوم شعبان(1) سال چهارم(2) هجرت در مدینه به دنیا آمد و روز دهم محرم سال 61 هجری به شهادت رسید. آن حضرت در تمام سال‌های کودکیش در کنار جدش رسول خدا (ص) و با آن حضرت مأنوس بود. درباره وی و برادرش روایاتی چون الحَسَنُ و الحُسین سیدا شبابِ أهلِ الجنَّة، مَنْ أحبّنى فلیحبّ هُذَین،(3) من أحبّ الحَسَن و الحسین فقد أحبّنى، و من أبغضهما فقد أبغضنى،(4) ، هُما ریحانَى من الدُنیا،(5) و درباره امام حسین‌(ع) روایت حُسَین منّى و أنا مِن حُسَین(6) نقل شده است. 
امام حسین (ع) در جنگ‌هاى جمل، صفین و نهروان حضور داشت و مردم را به جنگ ترغیب می‌کرد.(7) ایشان در همان مراحل مقدماتى صفین در گرفتن مسیر آب از دست شامیان نقش داشت، و لذا امام علی(ع) فرمود: هذا اوّل فتح
ببرکة الحسین.(8) این نخستین پیروزی است که به برکت حسین به دست آمد.
امام حسین (ع) وفادار به صلح برادر
امام حسین(ع) در دوره امامت برادرش، به طور کامل از سیاست وى دفاع می‌کرد. آن حضرت در برابر درخواست‌هاى مکرر مردم عراق براى آمدن آن حضرت به کوفه، حتى پس از شهادت برادرش، حاضر به قبول رأى آنها نشده و فرمودند: تا وقتى معاویه زنده است، نباید دست به اقدامى زد. نمود این سخن آن بود که امام در فاصله ده سال به اجبار حکومت معاویه را تحمّل کردند. رهبرى شیعیان پس از شهادت امام حسن(ع) در اختیار امام حسین(ع) قرار گرفت و مردم کوفه ضمن یک نامه تعزیت، از رهبرى و امامت امام حسین(ع) استقبال کرده وفادارى خود را به عنوان یک شیعه به ایشان اعلام کردند.(9)
با این حال، امام در برابر فشار کوفیان فرمود: إنّ بینه و بین معاویة عهدا و عقدا لایجوز له نقضه.(10)
زمانی که معاویه اقدام به گرفتن بیعت برای یزید کرد، شماری از فرزندان صحابه، مخالفت هایی را ابراز کردند. مروان در نامه‌ای به معاویه نوشت: إنّى لسْتُ آمن أن یکون الحسین مَرْصدًا للفتنة، و أظنّ یومکم من حسین طویلا.(11) من در این باره ایمن نیستم که حسین منبع فتنه شود و تصور می‌کنم داستان طولانی با حسین خواهید داشت.
یکبار نیز معاویه کوشید تا دختر عبدالله بن جعفر بن ابى طالب را براى فرزندش یزید خواستگارى کند. عبدالله با امام حسین(ع) مشورت کرد. حضرت فرمود: أتُزَوِّجه و سیوفهم تقطر من دمائنا؟ آیا در حالى که از شمشیرهایشان خون ما می‌چکد، دختر به او می‌دهى؟ دخترت را به عقد فرزند برادرت قاسم بن محمد در آر.(12)
خبر مخالفت‌های امام حسین (ع) به معاویه رسید، اما او به حاکم خود در مدینه تأکید کرد تا وقتى حسین آرام است، با او کارى نداشته باش و تنها از وى سخت مراقبت کن. یکبار معاویه ضمن نامه ای به امام حسین (ع) از او خواست تا دست از شقاق و اختلاف‌افکنى بردارد و به مردم عراق اعتماد نکند.(13) امام حسین(ع) از نامه معاویه برآشفت و ضمن نامه‌ای به وی نوشت: آیا تو قاتل حجر بن عَدى و اصحاب نمازگزار و عابد او نبودى که با ظلم درافتادند، بدعت ها را انکار کردند و در این راه از چیزى نهراسیدند؛ ... آیا تو نبودى که زیاد بن سُمیه را که در خانه عبید به دنیا آمده بود، به ابوسفیان بستى ... و به این ترتیب سنّت رسول الله را ترک کرده، به طور عمدى فرمان او را رها ساختى و هواى نفس خود را به رغم هدایت الهى، پیروى کردى. آنگاه وى را بر عراقَین مسلّط ساختى، آنچنان که دست مردم را قطع کرده، چشمانشان را کور ساخته و آنان را به شاخه‌هاى نخل می‌آویخت. آیا تو دو حضرمى را نکشتى، آن دو نفرى که زیاد به تو نوشت: آنان بر دین على هستند و تو پاسخ دادى که هر کسى را که بر دین و رأى على بود بکش. او نیز به دستور تو آنان را کشت و مثله کرد; آیا جز آن است که دین على همان دین محمد است؟ ...(14)
انتقادهاى امام به معاویه در قالب این نکته است که معاویه، کسانى را کشته است که اولا با ستمگرى مخالف بوده‌اند و ثانیا با بدعت: ینکرون الظلم و یستعظمون البدع. به خصوص که آنان عابد و زاهد هم بوده اند. سپس نمونه‌هایى از ستمگرى‌هاى معاویه و زیاد را در عراق بیان کرده و به ترک سنّت پیامبر(ص) در داستان انتساب زیاد به پدرش ابوسفیان تصریح می‌کند.(15)

گوشه‌ای از اخلاقیات امام حسین (ع)
بی مناسبت نیست اشارتی نیز به فضائل اخلاقی آن حضرت داشته باشیم: یحیى بن سالم موصلى که از دوستداران امام حسین(ع) بود می‌گوید: با امام در حرکت بودیم، به در خانه‌ای رسیدند و آب طلبیدند. کنیزى با قدحى پر از آب بیرون آمد. امام پیش از خوردن آب، انگشتر نقره خود را از دست در آورده به او دادند و فرمودند: این را به اهلت بسپار، آنگاه به نوشیدن آب پرداختند.(16)
ابوبکر بن محمد بن حزم گوید: امام حسین(ع) از کنار صفّه‌ای می‌گذشتند؛ در آن حال دیدند که گروهى از فقرا مشغول خوردن طعامى هستند. آنها از حضرت خواستند تا همراهیشان کند. امام فرمودند: خداوند متکبّران را دوست ندارد. آنگاه پایین آمده با آنها غذا خوردند. پس از آن به آنان فرمودند: شما مرا به سفره خود خواندید و من اجابت کردم; اکنون من شما را به سفره خویش می‌خوانم و شما اجابت کنید. آن وقت حضرت روى به رباب کرده و فرمودند: هر چه آماده کرده‌ای حاضر کن.(17)
از امام باقر(ع) روایت شده است که امام حسین(ع) در سفر حج پیاده حرکت می‌کرد؛ در حالى که چهارپایان او پشت سرش حرکت می‌کردند.(18)
در نقلى دیگر هم آمده است که کنیزى دسته ریحانى را تقدیم امام حسین(ع) کرد. حضرت در برابر او را آزاد کردند. به حضرت گفته شد که شما تنها براى یک دسته گل او را آزاد کردى؟ حضرت فرمود: خداوند در قرآن ما را چنین ادب آموخته است که: و اذا حُییتُم بِتَحِیة فَحَیوا بِأَحْسَنِ مِنْها أو ردّوها، بهتر از دسته گل، آزاد کردن او بود.(19)
در نقلى دیگر آمده است: یکى از موالى امام حسین (ع) نقل می‌کند: کنت مع الحسین بن على‌(ع)، فمرّ بباب فاستسقى، فخرجتْ الیه جاریة بقدح مفضّض!(20) فجعل ینزع الفضة فیرمى بها الیها، قال: اذهبى بها إلى أهلک، ثم شرب.(21)
روی کار آمدن یزید و آغاز نهضت امام حسین (ع)
پس از آن که یزید به قدرت دست یافت، در نخستین مرحله، از حاکمش ولید بن عُتْبَة بن ابى سفیان خواست تا از مردم مدینه براى خلافت او بیعت بگیرد و براى این کار از امام حسین(ع) شروع کند! منابع نوشته‌اند که یزید تمام تلاشش آن بود تا از این چند نفر مخالف بیعت گرفته شود.(22) در برخى از منابع هم آمده است که اگر حسین بیعت نکرد، او را بکش: إن أبى علیک فاضرب عنقه، و ابعث الىّ رأسه.(23) در خبرى هم ابن اعثم آورده است که یزید به ولید نوشت، اگر حسین بیعت نکرد، و لیکن جوابک إلىّ رأس الحسین.(24)
ولید، امام حسین(ع) و ابن زبیر را که در مسجد نشسته بودند، به دارالاماره فرا خواند. آن دو دریافتند که باید اتفاقى مثل مرگ معاویه رخ داده باشد. امام حسین به منزل آمد. لباس پوشید، وضو گرفت و دو رکعت نماز خوانده همراه (نوزده نفر(25) از) طایفه و عشیره خود به دارالاماره رفت و به آنان فرمود: در صورتى که اوضاع وخیم شد، ـ مثلا سر و صدایى بلند شد ـ آماده باشند.(26) وقتى نزد حاکم مدینه سخن از بیعت با یزید شد، امام فرمود: لا خیر فى بیعة سرٍّ، و الظاهرة خیر.(27) و بدین وسیله خود را از آن وضعیت بیرون آورد.
امام صبح روز بعد با مروان روبرو شد و او به امام حسین(ع) گفت: إنّى آمرک ببیعة أمیرالمؤمنین یزید، فانّه خَوّلک فى دینک و دنیاک. در این وقت امام فرمود: إنّا لله و إنّا الیه راجعون، و على الإسلام السّلام. (إذْ بُلِیت الإسلام براع مثل یزید) بحث میان آنان بالا گرفت و امام فرمود: از پیامبر(ص) شنیده است که حکومت بر آل ابوسفیان و طلقا حرام است. مروان گفت: تو می‌بایست با یزید بیعت کنى، آن هم در حالى که در حالت تحقیر قراردارى (صاغرًا). پس از آن اشاره به نزاع تاریخى میان بنى هاشم و بنى امیه کرد. امام فرمود: یا مروان! إلیک عنّى، فإنّک رجسٌ و إنّا أهل بیت الطهارة.(28)
امام حسین(ع) عزیمت مکه کرد و برای رفتن شب را انتخاب نمود تا مزاحمتی از سوی حکومت برای او پیش نیاید.
به گزارش ابن‌اعثم، امام حسین(ع) در حین خداحافظى با قبر مادر و پیامبر (ص) آن حضرت را در عالم رؤیا دید که به امام حسین(ع) فرمود: یا حسین! کأنّک عن قریب أراک مقتولا مذبوحا بأرض کرب و بلا من عصابة من اُمّتى.(29)
باز هم به نوشته ابن اعثم، وصیتى براى برادرش نوشت و در آنجا بود که هدف اصلى از قیام خود را یاد کرد: إنّى لَم اَخْرج أشِرًا و لا بَطِرًا و لا مُفْسدًا و لا ظالمًا وَ إنّما خرجْتُ لِطلب الإصلاح فى اُمّة جدّى اُریدُ أنْ آمُرَ بالمعروف و أنْهى عن المنکر و اسیرُ بِسیرة جدّى و سیرةِ أبى علىّ بن أبى طالب.(30) این متن تنها در فتوح ابن‌اعثم آمده است.
امام حسین(ع) در حال خروج از مدینه در شب شنبه 27 رجب سال 60(31) این آیت قرآنى را که حکایت حضرت موسى و خروج او از میان فرعونیان بود می‌خواند: فَخَرَجَ مِنْهَا خَائِفاً یتَرَقَّبُ قَالَ رَبِّ نَجِّنِی مِنْ الْقَوْمِ الظَّالِمِین.(32)
امام حسین(ع) در 28 ماه رجب از مدینه به سوى مکه حرکت کرد و سوم شعبان (شب جمعه) ـ سالروز ولادتش ـ وارد مکه شد. ایشان بیش از چهار ماه ـ از سوم شعبان تا هشتم ذى حجه ـ در مکه ماند و وقت ورود، به خانه عباس بن عبدالمطلب وارد شد.(33) با ورود امام حسین(ع) به مکه اهالی مکه خوشحال شدند و صبح و شب در اطرافش حاضر می‌شدند.(34)

شیعیان کوفه و دعوت از امام حسین (ع)
شهر مکه هیچ‌گاه به عنوان یک شهر شیعی سابقه ای نداشته است. آنچه در این وقت نسبت به امام حسین (ع) وجود داشت، تنها یک احساس عاطفی بود. بنابراین امام نمی‌توانست چشم امیدی به این شهر داشته باشد. آنچه اهمیت داشت شهرهای عراق، به ویژه کوفه و بصره بود. یک سوم مردم کوفه شیعه بودند. شماری شیعه نیز در بصره زندگی می‌کردند. بنابراین مهم کوفه بود، شهری که این زمان نعمان بن بشیر بن سعد، یک انصاری زاده عثمانی بر آن حکمرانی می‌کرد.
از سوی دیگر، شیعیان کوفه، سالها در انتظار مرگ معاویه بودند و اکنون تنها یک راه در پیش داشتند و آن دعوت از امام حسین(ع) بود. شیعیان کوفه که خبر عدم بیعت امام حسین(ع) با یزید را شنیده و آماده براى مبارزه شده بودند، تصمیم گرفتند تا امام را به کوفه بیاورند، اجتمعت الشیعة فى منزل سلیمان بن صُرَد و تذاکرو أمر الحسین و مسیره الى مکّة، قالوا: نکتب الیه یأتینا الکوفة.(35) آنان در منزل سلیمان اجتماع کردند و از کار حسین و آمدنش به مکه آگاه شدند و گفتند: به او نامه می‌نویسم تا به کوفه بیاید. پس از آن نامه‌نگارى آغاز شد. سلیمان که مردى با تجربه بود، نپذیرفت تا به تنهایى نامه بنویسد؛ بلکه از همه خواست تا به طور مستقل نامه‌نگارى کنند. این امر طبیعتا همه آنها را درگیر ماجرا می‌کرد. طبق تصریح همه مورخان، کوفیان نامه‌هاى فراوانى به امام حسین(ع) نوشتند. هر گروهى نامه‌ای را می‌نوشتند و دسته‌جمعى آن را امضا کرده، براى امام می‌فرستادند. در میان این افراد، افزون بر بزرگان شیعه، برخى از اشراف فرصت طلب هم مشارکت داشتند که از آن جمله می‌توان به شَبَث بن ربعى، حجّار بن اَبْجر عِجلى و عمرو بن حَجّاج و عده‌ای دیگر(36) اشاره کرد که پس از آشکار شدن نشانه‌های فروشدن جنبش شیعی، در کربلا حاضر شده و در رأس سپاه کوفه بر ضد امام حسین(ع) جنگیدند. این چند نفر با هم یک نامه نوشتند(37) که این نشان از هماهنگى آنان در یک توطئه دارد.
محتواى این نامه ها تقریبا یکنواخت بود و مطالب مهم آنها، همانى است که در نامه سلیمان بن صرد آمده است: سپاس خداى را که دشمن جبّار تو را شکست؛ کسى که بر این امّت شورید؛ اموال آن را غصب کرد و بدون رضایت بر آن حاکم شد؛ پس از آن بهترین ها را کشت و بدترین ها را برجاى گذاشت و مال خدا را میان ثروتمندان بگرداند؛ دور باد همان‌گونه که ثمود؛ اما اکنون: لیس علینا إمام، فأقدِم علینا، لعلّ الله یَجمعنا بک على الحقّ.(38) اکنون امامى نداریم، بیا، شاید خداوند همه ما را زیر سایه رهبرى تو بر راه حق وحدت بخشد.
پس از آن که شمار نامه ها به حدّی رسید که نشان می‌داد حدود دوازده هزار نفر آماده حضور امام در کوفه هستند، امام حسین(ع) که تا این زمان سکوت کرده بود، اقدام به دادن پاسخ کرد. این پاسخ، همراه با یک اقدام عملى براى سنجش وضعیت کوفه و گرفتن درصد اطمینان به کوفیان صورت گرفت. در این نامه امام محتوای نامه‌هاى متعدد کوفیان را با این عبارت بیان فرمودند که: و مقالة جلّکم: انّه لیس علینا إمام، قأقبل لعلّ الله أنْ یجمعنا بک على الهُدى و الحقّ. بر این اساس، من، برادرم، عموزاده ام و فرد مورد اعتماد از اهل بیتم را می‌فرستم. به او گفته‌ام تا از حال و کار و عقیده شما مرا آگاه سازد. اگر او به من نوشت که آراى شما همان است که در نامه‌هایتان آمده، نزد شما خواهم آمد. سپس امام افزودند: فلعمرى ما الإمام إلاّ الحاکم بالکتاب، القائم بالقسط، الدائن بدین الحق، الحابس نفسه على ذات اللّه و السّلام.(39) امام، امام نیست مگر آن که به کتاب خدا عمل کند، عدالت را اجرا کند، باور به دین حق داشته باشد و خود را وقف خداوند کند.

رفتن مسلم به کوفه
مسلم که شجاع‌ترین فرزندان عقیل بود، این زمان، در حدود چهل و پنج سال سن داشت. وى ـ بنا به نقلى همراه قیس بن مسهّر صیداوى(40) ـ از مکه عازم مدینه شد و از آنجا همراه دو راهنما، راه عراق را در پیش گرفت. امام حسین(ع) از او خواسته بود تا بر هانى بن عروه وارد شود.(41) بر اساس برخى اخبار ابتدا نزد هانى آمد.(42) اما اخبار دیگرى اشاره دارد که بر مختار وارد شد.(43) خبر دیگرى حکایت از آن دارد که بر مسلم بن عوسجه وارد گردید.(44) قاعدتا براى آن که محل وى چندان مشخص نباشد، ممکن است چندین خانه را به عنوان محل استقرار خود معین کرده باشد.
مسلم در 15 رمضان سال 60 به راه افتاد و در پنجم شوال همان سال ـ یعنى بیست روز بعد ـ وارد کوفه شد و تا هشتم ذى حجه که شهید شد، در این شهر بود. به محض ورود وى، رفت و آمد شیعیان با او آغاز شد و آنان با مسلم به عنوان نماینده امام حسین(ع) بیعت کردند. مبناى بیعت، عمل به کتاب خدا و سنت رسول خدا(ص)، مبارزه با ستمگران، دفاع از مستضعفان و تقسیم غنائم به طور عادلانه بود. بر طبق نقل مورخان، دوازده تا هیجده هزار(45) نفر با مسلم بیعت کردند.
بصره نیز شیعیانی داشت و امام حسین (ع) به همراه غلامش که سلیمان نام داشت، نامه هایی برای شیعیان بصره نوشت. عبیدالله بن زیاد حاکم بصره از آمدن سلیمان آگاه شد؛ او را دستگیر کرده، به دار آویخت.(46)
مسلم در اوج فعالیت خود، زمانى که شرایط را فراهم دید، براى آن که مبادا امویان مشکلى براى کوفه ایجاد کنند، نامه‌ای به امام حسین(ع) نوشت و از آن حضرت خواست تا به سرعت خود را به کوفه برساند و اصلا در آمدن تأخیر نکند. در این زمان، برخى از طرفداران بنى امیه ـ مانند عمر بن سعد، محمد بن اشعث بن قیس، مسلم بن سعید حضرمى و عمارة بن عقبه و عبدالله بن مسلم(47) ـ گزارش وضعیت کوفه دائر بر آمدن مسلم و بیعت شیعیان با او را به یزید نوشتند و از وى خواستند که اگر به کوفه نیاز دارد، فردى نیرومند را که مانند خودش با دشمنان عمل کند، (رجلاً قویا ینفّذ أمرک، و یعمل مثل عملک فى عدوّک) به کوفه بفرستند.(48)
یزید، عبیدالله را که حاکم بصره بود، مأمور کوفه کرد. سختگیرى ابن زیاد، یکباره اوضاع کوفه را دگرگون نمود. ابن زیاد با اعمال روش استبدادى و همراه‌کردن اشراف توانست کوفه را در مشت خود بگیرد. مردم پراکنده گشتند و مسلم در کوفه تنها ماند. وی در نهایت در خانه زنی به نام طوعه پنهان شد، اما توسط فرزند وی لو رفته و به شهادت رسید.
درست روزى که مسلم به شهادت رسید، یعنى روز هشتم ذى حجه یا روز ترویه، امام حسین(ع) با عجله هرچه تمام‌تر، مکه را به قصد عراق ترک کرد. امام که عمره حج انجام داده بود، آن را تبدیل به عمره مفرده کرده، از مکه خارج شد.(49)
در یک ماه آخر اقامت امام حسین (ع) در مکه که احتمال عزیمت آن حضرت به کوفه می‌رفت، بسیاری با این سفر مخالفت کردند. برخی که اموی مسلک بودند، او را به اطاعت امام وقت و دوری از شقاق دعوت می‌کردند. برخی با توجه به روحیات پیمان شکنانه مردم کوفه در جریان صلح امام مجتبی (ع)، آنان را غیر قابل اعتماد می‌شمردند. کسانی مردم زمانه را بنده درهم و دینار دانسته و آن حضرت را از رفتن به عراق بر حذر می‌داشتند. البته احتمال تحریکات امویان برای وادار کردن این افراد به این توصیه به امام وجود داشت، چون واقعا احتمال پیروزی امام در کوفه زیاد بود. اما این که کسانی از روی ترس یا بر اساس محاسبات سیاسی خود چنین اظهارنظرهایی کرده باشند، وجود دارد. طبیعی است که محاسبه امام آن هم پس از نامه مسلم، چیزی متفاوت بود، هرچند به دلیل تغییرات سیاسی رخ داده در کوفه، به خصوص تعویض امیر آن، اوضاع درهم شد، و به شهادت امام منجر گردید. در برخی از نقلهای خاص هم امام روی خواب‌هایی که دیده یا دستوری که به او داده شده و مطالبی شبیه به این امر تکیه کرده است که نباید آنها را در یک تصمیم‌گیری سیاسی دخیل دانست. مسأله بسیار ساده و روشن است. محاسبه امام کاملا درست بود، اما اوضاع کوفه بهم ریخت.

امام حسین (ع) از کوفه تا کربلا
امام حسین(ع) از مکه حرکت کرد در حالى که همراه وى از بنى عبدالمطلب، نوزده نفر و قریب شصت نفر از مشایخ و جوانان کوفه حاضر بودند.(50) آن حضرت روز سه شنبه یا چهارشنبه (نهم ذى حجه ـ یا هشتم) از مکه خارج شد.(51) برخى شمار تمامى افراد همراه آن حضرت را در وقت خروج از مکه به سمت عراق 82 نفر نوشته اند.(52) روز ترویه که عمدتا آن را روز خروج امام از مکه نوشته اند، همان روزى است که مسلم در کوفه خروج کرده و پس از دستگیرى به شهادت رسید.
امام حسین(ع) در تنعیم با کاروانى از یمن روبرو شد که هدایایى را از سوى حاکم امویان در یمن براى یزید می‌برد. حضرت آن را تصرف کرد و از افراد آن خواست اگر مایلند می‌توانند همراه او به کوفه بروند و اگر نمى خواهند، آزاد هستند. چند نفر همراه امام شدند که در نهایت سه نفر آنها تا کربلا کنار امام ماندند.(53)
امام در آغاز مسیر به فرزدقِ شاعر که آن زمانى جوانى بیش نبود، برخورد. از وى درباره وضعیت کوفه پرسش کرد. فرزدق گفت: أنتَ أحبُّ الناس إلى الناس، و القضاء فى السماء، و السیوف مع بنى امیة.(54) و در نقلى دیگر: قلوبهم معک و سیوفهم علیک،(55) قلوب الناس معک و سیوفهم مع بنى امیة.(56) پاسخ امام حسین(ع) به فرزدق این بود: ما أشکّ فى أنک صادق، الناس عبیدُ الدنیا، و الدّین لغوٌ - لعق - على ألسنتهم، یحوطونه ما درّت به معایشهم، فاذا استنبطوا ـ محصوا ـ قلّ الدیانون.(57) تردیدى ندارم که تو راستگو هستى. مردم بنده دنیایند و دین تنها بر زبانشان جارى است؛ اطراف آن می‌گردند تا وقتى که معیشتان بگذرد، اما در وقت سختى، دیندار واقعى اندک است. این وضعیت کوفه بود، اما محاسبه سیاسى امام، روى اطمینان صددرصد نبود؛ بلکه روى شیعیان کوفه بود که گزارش آنها را از طریق نماینده خود مسلم به دست آورده بود.
امام از منازل مختلفى ـ حدود بیست منزل میان مکه و کربلا ـ گذشت که نام آنها و برخى از رخدادهایى که در هر یک از آنها صورت گرفته، در منابع تاریخى آمده است. دو منزل از منازل نخستین صفاح و ذات عِرق نام دارد. امام در هر منزل تلاش خود را براى جذب افراد و یا روشن کردن اذهان اطرافیان داشت. در ذات عرق، شخصى با نام بِشْر بن غالب اسدى به امام رسید و اوضاع کوفه را آشفته وصف کرد و حضرت هم سخن او را تأیید کردند. بعد از آن، آن شخص از امام حسین(ع) درباره این آیه یوْمَ نَدْعُو کُلَّ أُنَاس بِإِمَامِهِم(58) پرسید. حضرت فرمود: یا أخا بنى اسد! هم امامان: امام هدى، دعا الى هدى و امام ضلالة دعا الى ضلالة. فهدى من أجابه الى الجنة، و من أجابه الى الضلالة دخل النار.(59) دو دسته امام وجود دارد. دسته‌ای که مردم را به هدایت می‌خوانند و گروهى که به ضلالت دعوت می‌کنند. کسى که امام هدایت را پیروى کند به بهشت و کسى که امام ضلالت را پیروى کند، داخل در جهنم خواهد شد. بشر بن غالب با امام همراه نشد؛ بعدها او را دیدند که سر قبر امام حسین(ع) گریه می‌کند و از این که او را نصرت نکرده پشیمان است.(60)
در راه ـ در منطقه ثعلبیه ـ فردى با نام ابوهرّه ازدى به امام رسید و علت سفر را جویا شد. حضرت فرمود: امویان مالم را گرفتند، صبر کردم. دشنامم دادند، تحمّل نمودم. خواستند خونم را بریزند، گریختم. ‌ای ابوهره! بدان که من به دست فرقه‌ای باغى کشته خواهم شد و خداوند لباس مذلّت را به طور کامل به تن آنان خواهد پوشاند و شمشیرى برنده بر آنان حاکم خواهد کرد؛ کسى که آنان را ذلیل سازد.(61) این اخبار نگرانى‌هاى امام را از وضع بدى که در انتظار کاروان آن حضرت بوده است، نشان می‌دهد، گرچه هنوز به طور جدى، خبر ناگوارى از کوفه به دست امام نرسیده بود.
امام حسین(ع) پیش از رسیدن خبر شهادت مسلم، دو نفر را با فاصله به کوفه فرستاد تا خبرى از مسلم بیاورند. یکى از اینها عبدالله بن بُقْطُر [یا یقطر] برادر رضاعى امام حسین(ع) بود و دیگرى قیس بن مسهّر صیداوى. هر دو نفر به دست مأموران ابن زیاد اسیر شده و به شهادت رسیدند. متن نامه امام به کوفیان آن بود که نامه مسلم که در آن خبر از اجتماع شما و اشتیاق شما براى ورود ما داده بود، به من رسید. من این نامه را از بطن الرّمه می‌نویسم و به سرعت به شما خواهم رسید.(62) امام در این نامه تصریح کرد که در روز هشتم ذى حجه، یعنى روز ترویه از مکه خارج شده است.(63)
خبر شهادت مسلم و هانى، مهم‌ترین خبر منفى و ناگوار از وضعیت کوفه بود. این خبر در منطقه زرود(64) یا قطقطانه(65) یا شراف(66) یا زباله(67) به امام رسید و ناقل آن هم فردى از بنى اسد بود که گفت: در کوفه شاهد بودم که جنازه این دو نفر را در بازار به خاک می‌کشیدند.

پس از رسیدن خبر شهادت مسلم
زمانى که خبر حرکت امام به یزید رسید، نامه‌ای به ابن زیاد نوشت و با آگاه‌کردن وى از این دشوارى که براى شهر او یعنى کوفه به وجود آمده، از او خواست تا به شدت شهر را کنترل کرده و به علاوه، کسانى از مردم که اهل طاعت‌اند و فرمانبردار، صددر صد بر بخشش‌هاى بیت المال به آنان بیفزاید.(68) وى ابن زیاد را تهدید کرد، در صورتى که نتواند از عهده این مسأله برآید، به همان نسب پیشین خود که منسوب به عبید نام برده‌ای در ثقیف بود، باز خواهد گرداند.(69) همچنین تأکید کرد که فَضِع المناظر و المسالح، و احْتَرِس على الظَنّ و خُذْ على التّهمة.(70) محافظان و مراقبان را در هر جا بگمار، موارد مشکوک را مراقبت کرده، با وجود اتهام افراد را دستگیر کن. بر اساس نقلهای تاریخی آگاهیم که ابن زیاد توانست مردم را از اطراف مسلم پراکنده کرده، او را دستگیر و به شهادت برساند.
خبر شهادت مسلم که طبعا همراه با اخبار دیگرى از سخت‌گیرى ابن زیاد بود، نشان می‌داد که وضعیت کوفه دگرگون شده است. اما هنوز بحث از نامه‌ها و دعوت‌ها و بیعت‌ها مطرح بود. به هر حال شیعیان فراوانى در این شهر بودند و امید آن می‌رفت که اگر با امام حسین(ع) روبرو شوند، به حمایت وى بشتابند. با رسیدن اخبار شهادت مسلم و هانى، برخى از اصحاب به آن حضرت گفتند: إنّک والله ما أنت مثل مسلم بن عقیل و لو قدمت الکوفة لکان الناس إلیک أسرع. تو مانند مسلم نیستى. اگر به کوفه درآیى، مردم به سوى تو خواهند شتافت. (71)
پس از خبر شهادت مسلم بود که امام حسین(ع) یارانش را گرد آورد و فرمود: می‌بینید که وضعیت چگونه است؛ من بر این عقیده ام که این قوم مرا تنها خواهد گذاشت، و ما أرى القوم الاّ سیخذلوننا، هرکسى اراده رفتن دارد، برود. کسانى که در راه به او ملحق شده بودند، رفتند و کسانى که از مکه او را همراهى می‌کردند و شمار اندکى از آنان که در راه به او پیوسته بودند، نزدش ماندند. در این وقت سى و دو اسب با آنان بود. (72)
کوفه بعد از شهادت مسلم و هانى، رنگ خشونت و استبداد کامل و کنترل شدید را به خود گرفت. ابن زیاد که خطر وجود شیعیان کوفه را با تمام وجود حس کرده بود، دستور داد همه راه‌هاى ورودى و خروجى کوفه را بسته و بر سر همه پلها محافظانى گماشته و رفت و آمد افراد را مراقبت کنند. این اقدام به هدف قطع ارتباط میان امام حسین(ع) و شیعیان کوفه و نیز ممانعت از پیوستن شیعیان به امام حسین(ع) صورت گرفت. همچنین با این اقدام، آنان از گریختن اشخاص متهم جلوگیرى می‌کردند. ابن زیاد دستور داد تا فاصله میان دروازه شام تا دروازه بصره را مراقبت کرده، اجازه ورود و خروج به احدى را ندهند: فلایترک أحداً یلج و لایخرج. (73)
همچنین یک سپاه چهارهزار نفرى به فرماندهى حُصَین بن نمیر را براى مراقبت از منطقه میان قادسیه تا قطقطانه اعزام کرد تا اجازه خروج احدى را به سمت حجاز ـ که ممکن بود به امام حسین(ع) بپیوندند ـ ندهند، فیمنع من أراد النفوذ من ناحیة الکوفة الى الحجاز. (74) سپاه یک هزار نفرى حرّ که سر راه امام درآمد، بخشى از همین سپاه حصین بن نمیر بود. (75) در این سوى، افراد مشکوکى که در کوفه دیده شدند، دستگیر و براى نمونه چند نفر اعدام شدند تا عبرت دیگران شوند. امام حسین(ع) در مسیر آمدن، از اعراب آن نواحى شنید که حق هیچ‌گونه جابجایى را ندارند. (76) و در خبر دیگر آمده است که کنترل به حدى شدید بود که فلیس أحد یقدر أن یجوز إلاّ فتش. (77)
امام حسین(ع) که اوضاع را سخت دید، خطاب به اصحابش فرمود: أیها الناس! قد خذلتنا شیعتنا ... فمن أراد منکم الإنصراف، فلینصرف. عده‌ای رفتند؛ اما شمارى که از حجاز او را همراهى می‌کردند، کنارش ماندند. (78) افرادى که رفتند، از اعراب بودند که به تصور موفقیت امام حسین(ع) در راه به او پیوستند. (79) کان الحسین لایمرّ بماء من میاه العرب ولا بِحَىّ من أحیاءها الاّ تبعه أهله و صحبوه، اما وقتى خبر شهادت اینان را شنیدند، همه این اعراب متفرق شدند. (80) گویا پیوستن زهیر بن قین به امام در منطقه زرود و پیش از وقتی بود که خبر شهادت مسلم برسد. با این حال زهیر نزد امام ماند تا به شهادت رسید. گفته‌اند که او خبری از سلمان فارسی شنیده بود که: إذا أدرکتم سید شباب آل محمّد، فکونوا أشدّ فرحًا بقتالکم مما أصبتکم الیوم من الغنائم. (81)

امام حسین (ع) و رویارویی با حر بن یزید ریاحی
نخستین برخورد امام حسین(ع) با سپاه هزار نفرى حرّبن یزید ریاحى بود که بخشى از نیروى چهارهزار نفرى حصین بن نمیر بود. این سپاه به سمت قطقطانه اعزام شده بود تا منطقه را کنترل کند. امام این زمان در منطقه ذوجُشَم ]ذى حُسُم[(82) یا وادى السباع بوده و در حال حرکت به سوى کوفه بود. وقتى سپاه حرّ رسید، امام که امید به حمایت کوفیان داشت، از حرّ پرسید که به کمک آنان آمده یا بر ضد آنهاست؟ حرّ گفت: بر ضد شما. (83)
حرّ گفت که وظیفه او بردن امام به کوفه است. امام حاضر به حرکت به کوفه نشد و به جدّ، قصد بازگشت کرده، به طرف حجاز به راه افتاد. (84) حرّ با بازگشت امام مخالفت کرده و گفت: چون دستور جنگ ندارم، راه میانه را انتخاب می‌کنیم تا دستور برسد و چنین تصمیم گرفته شد. (85)
صحبت از بازگشت به حجاز گفتمان غالب امام در تمامی سخنرانی هایی است که از این پس تا صبح روز عاشورا دارد. البته امام روی دلیل آمدنش، نامه ها، محکوم کردن روش امویان و مسائل دیگر تأکید دارد. در مواردی از اصحابش می‌خواهد که در صورت تمایل، از او جدا شده راه خود را بروند. یک بار فرمود: ‌ونحن أهل البیت أولى بولایة هذا الأمر علیکم من هؤلاء المدّعین ما لیس لهم، و السائرین فیکم بالجَوْر و العُدْوان، پس از آن امام فرمود که اگر ما را نمى خواهید و حق ما را نمى شناسید، و رأى شما برخلاف نامه هایى است که فرستاده اید، از همین جا باز می‌گردم. (86)
امام همچنان مسیر را به سمت قادسیه کج می‌کرد تا هرچه بیشتر از کوفه دور شود. این مسیر ادامه یافت تا به منطقه بیضه رسیدند. در آنجا امام باز سخنرانى کرد و ضمن آن مطالبى درباره لزوم مخالفت با حکام ستمگر که حرام خدا را حلال کرده، فساد را ظاهر ساخته، حدود را تعطیل کرده، و مال بیت المال را غارت می‌کنند، مطرح کرد. (87)
از امام حسین(ع) در منطقه ذى حُسُم نیز سخنانى نقل شده است که به صورت خطابه ایراد گردید. امام در این سخنرانى از این که چهره دنیا عوض شده و از خوبى به بدى گراییده است، سخن گفتند: إنّه قد نزل من الأمر ما ترون؛ و إنّ الدنیا قد تغیرت و تنکّرت، و أدبر معروفها ...سپس با اشاره به کوتاه بودن عمر دنیا فرمودند: ألا ترون أنّ الحقّ لایعْمل به و أنّ الباطل لایتناهى عنه ... إنّى لا أرى الموت الاّ شهادة و لا الحیاة مع الظالمین إلاّ برما. آیا نمى نگرید که به حق عمل نمى شود و از باطل نهى نمى شود؟ ... در مبارزه با این وضعیت، مردن چیزى جز شهادت نیست و زندگى با ستمگران جز مایه رنج نخواهد بود. زهیر به تأیید سخن آن حضرت، از جاى برخاست و گفت: حتى اگر دنیا براى همیشه باقى باشد، و حمایت از تو، این ابدیت را از ما بگیرد، باز ما ترجیح می‌دهیم که با تو باشیم. (88)
در این فاصله تک تک یا به صورت دسته‌های کوچک دو سه نفری، شیعیانی از کوفه به امام می‌پیوستند. در روز 28 ذى حجه سال 60 که امام در منطقه عُذَیب الهجانات بود، یک گروه چهارنفرى از مردم کوفه که نافع بن هلال در میان آنان بود، قصد پیوستن به امام حسین(ع) را داشتند. حرّ خواست تا آنان را حبس کرده مانع از پیوستن آنان به امام بشود. امام حسین(ع) فرمود: در این صورت من مجبور به دفاع از آنها هستم؛ چون اینان از اعوان و انصار من هستند. قرار بود تا قبل از آمدن نامه ابن زیاد، متعرّض من نشوى. (89) آمدن این چهار نفر نویدى بر این بود که کسان دیگرى هم به امام خواهند پیوست؛ اما مسدود بودن راه ها، مانع از چنین اقدامى بود. عکس آن هم وجود داشت. طِرمّاح بن عدى بن حاتم طائى که از کوفه آمده بود، به امام حسین(ع) خبر داد که جمعیت زیادى را در کوفه دیده است که آماده اعزام به کربلا ـ براى جنگ با شما ـ بودند. وى افزود: بهتر است در همین جا، با سپاه هزار نفری حرّ بجنگید، پیش از آن که اسیر دست سپاهیان بعدى شوید. امام درخواست او را نپذیرفت و فرمود: ما با حرّ قرارى داریم که از آن تخلّف نخواهیم کرد. به علاوه روشن نیست که عاقبت کار چه خواهد شد. (90)

دستور ابن زیاد برای توقف در کربلا و اصرار بر جنگ یا بیعت
عبیدالله در نخستین نامه‌ای که به حرّ بن یزید نوشت، از او خواست امام حسین(ع) را در جایى نگاه دارد که آب و آبادى نباشد. (91) زمانى هم که عمر بن سعد را فرستاد به او گفت: حُلْ بینه و بین الفرات أن یشرب. (92) به گونه‌ای نیروهایت را مستقر کن که اجازه استفاده از آب فرات را به امام حسین(ع) ندهى. سخت‌گیری آغاز شد. با این حال اگر کسی می‌خواست از سپاه امام برود، می‌توانست. فراس بن جَعده بن هبیره مخزومى احساس کرد که کار دشوار است، از امام اجازه خواست تا برود؛ امام هم اجازه داد و او شبانه آنجا را ترک کرد. (93)
امام حسین (ع) در قصر بنى مقاتل بود که روى اسب خواب کوتاهى کرد و در آن حال، اسب سوارى را دید که می‌گفت: القوم یسیرون و المنایا تسرى إلیهم. این قوم در حال حرکت هستند و مرگ نیز به سوى آنان در حرکت. امام بیدار شد و فرمود: إنّا للّه و إنّا إلیه راجعون؛(94) علىّ اکبر علت تلاوت آیه را پرسید. امام فرمود که خبر از مرگ ما می‌دهد. على اکبر گفت: ألَسنا على الحقّ؟ قال: بلى. قال: یا أبت إذًا لانُبالى نموت محقّین. فقال: جزاک الله من ولد خیر ما جزى ولدًا عن والده. (95) برخى گفته‌اند که این می‌تواند اشاره به سلام بر على اکبر در کنار سلام بر امام حسین(ع) باشد. در این مسیر بود که امام می‌کوشید تا از کوفه دور شده به سمت بادیه حرکت کند؛ اما حرّ ممانعت می‌کرد تا به کربلا رسیدند؛ جایى که به آن نینوا مى گفتند. (96)
با رسیدن به این منطقه بود که نامه ابن زیاد به حرّ رسید که لاتنزله إلاّ العراء على غیر حصن ولا ماء،(97) او را در جایى بدون آب و سرپناه فرود آر. در ضمن حامل نامه را مسؤول کرده بود تا مراقب اجراى فرمان عبیدالله باشد. امام اجازه خواست تا در قریه نینوا یا غاضریه توقف کند، اما حرّ اجازه نداد. (98) بالاخره در جایى که آب و آبادى نبود توقف کردند؛ زهیر از امام خواست تا جمعیت دشمن اندک است، جنگ را آغاز کنند؛ اما امام فرمود: تا جنگ را آغاز نکنند، ما شروع کننده نخواهیم بود. (99)
امام روز پنج شنبه دوّم محرم سال شصت و یکم هجرى، در کربلا فرود آمد. در آنجا خیمه‌ای براى خود و فرزندانش زد و سایر اهل بیت نیز در اطراف خیمه امام حسین(ع) ، خیمه زدند. (100) هم در اینجا بود که امام حسین(ع) خطاب به یارانش فرمود: النّاس عبید الدنیا، و الدین لَعِقٌ على ألسنتهم یحوطونه ما درّت معایشُهُم فاذا مُحِّصوا بالبلاء قلّ الدیانون. (101) ام کلثوم گریه می‌کرد و می‌گفت: جد و پدر و برادر و مادرم فاطمه را از دست داده ام و اکنون باید در انتظار از دست دادن برادرم باشم. امام از اهل بیتش خواست تا پس از کشته شدن وى، گریبان چاک نزنند و به سر و صورت نکوبند. (102)
به گزارش ابن سعد، همراه امام حسین(ع) پنجاه نفر به کربلا آمدند؛ بیست نفر از سپاه کوفه به امام پیوستند؛ و نوزده نفر از اهل بیت همراهش بودند. (103) در منابع دیگر از 45 اسب سوار و یک صد پیاده یاد شده است. (104) این روایتى است که از امام باقر(ع) حکایت شده است. (105) گزارش یعقوبى چنان است که در وقتى که عمر بن سعد با چهارهزار نفر به کربلا آمد، امام حسین(ع) 62 یا 72 نفر همراهش بودند. (106)
زمانى که ابن زیاد خبر توقف امام حسین(ع) در کربلا را شنید، نامه‌ای به آن حضرت نوشت و در آن خطاب به امام گفت:‌ای حسین! امیرالمؤمنین به من دستور داده است خوب نخوابم و سیر نخورم تا آن که یا تو را بکشم یا تسلیم دستور یزید کنم. وقتى نامه به امام رسید، آن را دور انداخت و جوابى بدان نداده فرمود: رستگار نخواهند شد کسانى که رضاى مخلوق را به قیمت سخط
خالق می‌خرند. (107)
عدم پاسخ دادن امام حسین(ع) ، خشم عبیدالله را بیش از پیش برانگیخت و عمر بن سعد را که قرار بود بر رى و همدان حکومت کند و آماده رفتن بود، مأمور جنگ با امام حسین(ع) کرد. وى ابتدا نمى پذیرفت، اما وقتى قرار شد حکم حکومت رى و همدان(108) را پس دهد، به رغم مخالفت طایفه اش ـ بنى زهره که از خاندان‌هاى قریش بود ـ آن را پذیرفت. (109)
بحث پیوستن شمارى از شیعیان کوفه به سپاه امام، چیزى است که مورد انتظار امام و یارانش از قبیل حبیب بن مظاهر و دیگران بود. به گزارش مورخان، ابن زیاد شنید که برخى از کوفیان، تک تک، دو به دو و یا سه نفره، در حال حرکت به سوى حسین بن على هستند. در این جا بود که لشکرگاه نُخَیله را آماده کرده، عمرو بن حُرَیث را بر کوفه گماشت و مردم را به زور عازم میدان نبرد کرد. وى دستور بستن پل را نیز داد تا کسى ـ براى پیوستن به امام حسین(ع) ـ از آن عبور نکند. (110)
عبیدالله که اصرار بر جنگ داشت و آگاه بود که امام حسین(ع) بیعت نخواهد کرد، فرستادن سپاهیان بیشترى را به کربلا در دستور کار خود قرار داد. وى در کوفه بر منبر رفت و مردم را از فضائل و مناقب معاویه آگاه کرده! و گفت که او اجتماع و الفت را به آنان بازگردانده است. اکنون هم فرزندش یزید آمده که فردى است: حسن السیرة و محمود الطریقه، مُحْسنٌ الى الرعیة، متعاهد الثغور، یعطى العطاء فى حقّه. (111) و بر سهمیه بیت المال تک تک شما صد در صد افزوده است. بنابراین همه شیوخ قبایل، تجار و سکنه کوفه می‌بایست به لشکرگاه بروند؛ در غیر این صورت أیما رجل وجدناه بعد یومنا هذا مُتَخَلّفا عن العَسْکر برئْتُ منه الذمّة؛ پس از امروز، هر کسى را که دیدیم از رفتن به لشکرگاه تخلّف ورزیده، ذمّه خود را از او برداشته ایم. (112)
رقم سپاه کوفه را تا 35 هزار نفر نوشته اند،(113) که ممکن است بسیارى از آنان از نیمه راه گریخته باشند. فرماندهان سپاه به طور عمده، از میان اشراف کوفه و مشایخ قبایل مختلف بودند که بنى امیه از روز نخست دل به تطمیع آنان بسته و با استفاده از ایشان، جمعیت قبایل را به دفاع از خود آماده می‌کردند. ابن زیاد، مبالغ هنگفتى پول به اهل ریاست، یعنى همین اشراف داد: و وضع لأهل الریاسة العطاء و أعطاهم، و نادى فیهم أن یتهیأوا للخروج الى عمر بن سعد لیکونوا عَوْنًا له فى قتل الحسین. (114) براى اهل ریاست بخشش ها قرار داده و به آنان اطلاع دادند تا آماده خروج براى پیوستن به سپاه عمر بن سعد و کمک به او براى کشتن حسین باشند. این اشراف نقش مهمى در ایجاد انحراف در حرکت‌هاى انقلابى در تمام این دوران داشتند. لشکر کوفه به طور کامل در روز ششم محرم در کربلا حاضر بود. (115) /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-qformat:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin-top:0cm; mso-para-margin-right:0cm; mso-para-margin-bottom:10.0pt; mso-para-margin-left:0cm; line-height:115%; mso-pagination:widow-orphan; font-size:11.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif"; mso-ascii-font-family:Calibri; mso-ascii-theme-font:minor-latin; mso-hansi-font-family:Calibri; mso-hansi-theme-font:minor-latin;}

ادامه داستان حضرت موسی

گوساله پرستي بني اسرائيل
قبل از اين كه موسي(عليه‌السلام) براي مناجات با خداي سبحان و نزول تورات از شهر بيرون رود، مردم را در جريان گذاشته بود كه غايب بودن وي از آن‌ها سي روز طول مي‌كشد، وقتي كه به موسي دستور داده شد كه ده روز ديگر بماند، در مجموع چهل روز گرديد. و بازگشتن موسي(عليه‌السلام) ده روز به تأخير افتاد، بني اسرائيل گفتند: موسي (عليه‌السلام) به وعده‌اي كه به ما داده بود عمل نكرد. [59]
اينجا بود كه انديشه شرارت و تبهكاري در درون سامري[60] برانگيخته شد از آن فرصت استفاده كرد و در غياب موسي(عليه‌السلام) و از زمينه‌اي كه در ميان بني اسرائيل (تمايل به بت پرستي) وجود داشت سوء استفاده كرد و قسمتي از زر و زيوري كه زنان بني اسرائيل از مصر با خود آورده بودند، از آنان گرفت و آن‌ها را در آتش ذوب كرد و از آن‌ها قالب گوساله‌اي ريخت و به شيوه خاصي آن را ساخت كه هرگاه در آن باد دميده مي‌شد از دهان آن‌، صدايي مانند صداي گوساله خارج مي‌شد.
سپس اعلام كرد: موسي دروغگو است، ديگر هرگز به سوي شما باز نمي‌گردم اين خدايي كه برايتان ساختم پرستش كنيد.
به اين ترتيب اكثريت قاطع جاهلان بني اسرائيل، از راه توحيد خارج شده و گوساله پرست شدند.
هارون(عليه‌السلام) هر چه قوم را نصيحت مي‌كرد و آن‌ها را از گوساله پرستي بر حذر داشت، به سخنش اعتنا نكردند، حتي با جوسازي و هياهوي خود نزديك بود او را بكشند. خداوند ماجراي گمراهي قوم توسط سامري را، به موسي(عليه‌السلام) وحي كرد، وي با ناراحتي و خشم و اندوه زياد از كوه طور به سوي قوم خود بازگشت و به آنان گفت: آيا پروردگارتان به شما وعده‌اي شايسته نداد، تا تورات را به شما عنايت كند، كه هدايت و نور در آن است؟ او به وعده خويش وفا نمود، آيا وعده خدا طولاني شد يا خواستيد كاري ناروا انجام دهيد،تا موجب خشم و غضب پروردگارتان شود؟...
بني اسرائيل گفتند: ما به ميل و رغبت خويش از وعده به شما تخلف نورزيديم، بلكه سامري اين كار را كرد و ما را گمراه ساخته و فريب داد.
سپس موسي(عليه‌السلام) متوجه برادرش هارون(عليه‌السلام) شد، در حالي كه موهاي سر و صورت او را محكم مي‌‌كشيد، با عصبانيت به او گفت: چرا وقتي ديدي اين قوم فريب خورده و به پرستش گوساله رو آورده‌اند، از من پيروي ننمودي. مگر هنگامي كه مي‌خواستم به ميعادگاه بروم، نگفتم جانشين من باش و در ميان اين جمعيت به اصلاح بپرداز و راه مفسدان در پيش مگير،[61] تو چرا با اين بت پرستان به مبارزه برنخاستي؟
هارون(عليه‌السلام) كه ناراحتي شديد برادر را ديد، براي اينكه او را بر سر لطف آورد و از التهاب او بكاهد و ضمناً عذر موجه خويش را در اين ماجرا بيان كند، گفت: فرزند مادرم! ريش و سر مرا مگير، من فكر كردم، كه اگر به مبارزه برخيزم و درگيري پيدا كنم تفرقه شديدي در ميان بني اسرائيل مي‌افتد و از اين ترسيدم كه تو به هنگام بازگشت بگويي، چرا در ميان بني اسرائيل تفرقه افكندي و سفارش مرا در غياب من به كار نبستي.
آنگاه موسي(عليه‌السلام) سامري را كه سبب گمراهي آنان شده بود، به شدت مورد نكوهش قرار داد، سامري به موسي(عليه‌السلام) پاسخ داد: من در ابتدا به بخشي از آيين تو ايمان آوردم و سپس در آن ترديد كردم و آن را بدور افكندم و به سوي آيين بت پرستي گرايش نمودم و اين در نظر من جالبتر و زيباتر بود!
سرنوشت دردناك سامري
در اين هنگام موسي(عليه‌السلام) به او گفت: از نزد من برو، خداوند تو را به گونه‌اي كيفر دهد، كه در زندگي هر كس به تو نزديك شود پيوسته بگويد با من تماس نگير و دست به من نزنيد، سپس كيفر او را در قيامت به او گوشزد كرد و گفت: تو وعده گاهي (عذابي) در پيش داري، كه هرگز از آن تخلف نخواهي كرد.
سپس به سامري گفت: به اين معبودت (گوساله ساختگي) كه پيوسته او را عبادت مي‌كردي، نگاه كن و ببين ما آن را مي‌سوزانيم و سپس ذرات آن را به دريا مي‌پاشيم تا براي هميشه محو و نابود گردد.
سپس موسي(عليه‌السلام) به سمت گوساله رفت و آن را سوزانده و قطعه‌هاي آن را به دريا افكند. موسي(عليه‌السلام) با اين فرمان قاطع، سامري را از جامعه طرد كرد و او را به انزواي مطلق كشاند.[62] و براي چندمين بار، بني اسرائيل را از انحراف و سقوط نجات داد، آن‌ها از كرده خود پشيمان شده و از پروردگار خود طلب آمرزش كردند. خداوند به موسي (عليه‌السلام) وحي كرد: توبه آن‌ها زماني صحيح است، كه نفس خويشتن را بكشند يعني هواهاي نفساني را سركوب كرده و آن را از شرارت‌ها و تبهكاري‌ها پاك گردانند و از هر گونه تمايلات نفساني رها سازند. در اين صورت خداوند توبه آن‌ها را خواهد پذيرفت.[63]
قرار گرفتن كوه بر بالاي سر بني اسرائيل[64]
هنگامي كه موسي(عليه‌السلام) از كوه طور بازگشت و تورات را با خود آورد و آن را به قوم خود عرضه كرد، فرمود: كتاب آسماني آورده‌ام، كه حاوي دستورهاي ديني بر حلال و حرام است،‌دستورهايي كه خداوند آن را برنامه كار شما قرار داده است، آن را بگيريد و به احكام آن عمل كنيد.
بني اسرائيل تصور كردند عمل به اين همه وظايف كار مشكلي است و به همين جهت بناي مخالفت و نافرماني گذاردند، در اين هنگام خداوند فرشتگاني را مأمور كرد، تا قطعه عظيمي از كوه طور را بالاي سر آن‌ها قرار دهند، فرشتگان چنين كردند، بني اسرائيل با ديدن اين صحنه وحشت زده شده و دست به دامان موسي(عليه‌السلام) شدند.
موسي(عليه‌السلام) به آن‌ها اعلام كرد: اگر پيمان وفاداري به اين احكام ببنديد و به دستورهاي خدا عمل كنيد و از تمرد و سركشي توبه نماييد، اين خطر (عذاب و كيفر) از شما برطرف خواهد شد، آن‌ها تسليم شدند و براي خدا سجده كردند و تورات را پذيرفتند و در حالي كه هر لحظه انتظار سقوط كوه بر سر آن‌ها مي‌رفت به بركت توبه، آن عذاب از سر آن‌ها برطرف گرديد.
تقاضاي ديدن خدا
گروهي از بني اسرائيل به نزد موسي(عليه‌السلام) آمده و گفتند: ما به تو ايمان نمي‌آوريم، مگر اين‌كه خدا را آشكار با چشم خود ببينيم، موسي(عليه‌السلام) از اين ماجرا سخت ناراحت شد، كه چرا چنين تقاضايي مي‌كنند، هر چه آن‌ها را نصيحت كرد، فايده نداشت.
سرانجام موسي(عليه‌السلام) از ميان آن‌ها هفتاد نفر از سران بني اسرائيل را برگزيد و همراه خود به ميعادگاه پروردگار (كوه طور) برد، صاعقه‌اي فرود آمد و بر كوه خورد، برق خيره كننده‌ و صداي رعب انگيز و زلزله‌اي كه همراه داشت، آن چنان همه را وحشت فرو برد، كه بي‌جان به روي زمين افتادند و هلاك شدند و موسي(عليه‌السلام) بيهوش شد.
اين همان تجلي قدرت خدا بر كوه بود، چرا كه قوم موسي(عليه‌السلام) از وي خواسته بودند از خدا بخواهد كه خود را نشان دهد، با اين‌كه خدا ديدني نيست، ولي اين صحنه نشان دادن قدرت الهي بود، تا آن‌ها با ديدن جلوه‌هاي قدرت الهي، با چشم باطن، خدا را بنگرند. سپس موسي(عليه‌السلام) به هوش آمده و عرض كرد: پروردگارا! اگر تو مي‌خواستي، مي‌توانستي آن‌ها و مرا پيش از اين هلاك كني... پروردگارا مي‌دانيم كه اين آزمايش تو بود... تنها تو ولي و سرپرست ما هستي، ما را ببخش و مشمول رحمت خود قرار ده، تو بهترين آمرزندگان هستي.
سرانجام هلاك شدگان زنده شدند و به همراه موسي(عليه‌السلام) به سوي بني اسرائيل بازگشتند و آنچه را ديده بودند براي آنها بازگو كردند.[66]
سرگذشت دردناك قارون
در ميان قوم موسي يك نفر بود در سرمايه داري معتبر
گنج‌ها از سيم و زر انباشته تخم حرص و آز در دل كاشته
روزي آمد با همه زينت برون سوخت از دنيا پرستان اندرون
گفت موسي اي زمين در كش به كام گير از قارون ملعون انتقام
گشت قارون با تمام سيم و زر لقمه‌اي بهر زمين، آن فتنه گر
آن‌چنان با خود زمين او را ربود از كنوز سيم و زر نابرد سود
موسي(عليه‌السلام) در طول زندگي خود با سه قدرت طاغوتي تجاوزگر مبارزه كرد:
1) «فرعون» كه مظهر قدرت حكومت بود.
2) «سامري» كه مظهر صنعت و فريب و اغفال.
3) «قارون» كه مظهر ثروت بود.
گرچه مهمترين مبارزه موسي(عليه‌السلام) با قدرت حكومت بود، ولي دو مبارزه اخير، نيز براي خود واجد اهميت است و محتوي درسهاي آموزنده بزرگ.
لذا وي پس از نجات از شر فرعون و فرعونيان و سپس سامري، به شر ديگري در رابطه با قارون دچار شد.
«قارون بنن يصهر بن قاهث» پسر عمو يا پسر خاله حضرت موسي(عليه‌السلام) بود و از نظر اطلاعات و آگاهي از تورات، معلومات قابل ملاحظه‌اي داشت.
آنچه از آيات قرآن مجيد استفاده مي‌شود،[67] رسالت موسي(عليه‌السلام) از اغاز هم براي مبارزه با سه كس بود (فرعون و وزيرش هامان و قارون)، از اين آيات استفاده مي‌شود كه قارون همكار فرعونيان بود و در خط آن‌ها،[68] بعد از نابودي فرعونيان مقدار عظيمي از ثروت و گنج‌هاي آن‌ها در دست قارون ماند و موسي(عليه‌السلام) تا آن زمان مجال اين را پيدا نكرده بود، كه اين ثروت باد آورده فرعون را به نفع مستضعفان از او بگيرد.
[به هر حال خواه او اين ثروت را در عصر فرعون پيدا كرده باشد، يا از طريق غارت گنج‌هاي او، و يا به گفته بعضي از طريق علم كيميا، و آگاهي بر فنون تجارت سالم هر چه بود قارون بعد از پيروزي موسي(عليه‌السلام) بر فرعونيان ايمان اختيار كرد و به سرعت تغيير چهره داد و با زبر دستي خاصي كه ويژه اين گروه است، خود را در صف قاريان تورات و آگاهان بني اسرائيل جا زد، در حالي كه بعيد است ذره‌اي ايمان در چنين قلبي نفوذ كند.]
سرانجام هنگامي كه فرمان گرفتن زكات از سوي خدا بر موسي(عليه‌السلام) صادر شد، وي نزد او رفت و از او مطالبه كرد، پرده از چهره‌اش كنار رفت و قيافه زشت و منحوسي كه پشت ماسك فريبنده ايمان داشت، بر همگان ظاهر شد و سر باز زد،[69] و براي تبرئه خويش به مبارزه با موسي(عليه‌السلام) پرداخت، و در ميان جمعي از بني اسرائيل برخاست و گفت: اي مردم!‌ موسي(عليه‌السلام) مي‌خواهد اموال شما را بخورد، دستور نماز آورد پذيرفتيد، امور ديگر را نيز، همه پذيرفتيد، آيا زير اين بار هم مي‌رويد كه اموالتان را به او بدهيد؟! گفتند: نه، ولي چگونه مي‌توان با او مقابله كرد؟‌
قارون، اينجا يك فكر شيطاني به نظرش رسيد گفت: من راه خوبي فكر كرده‌ام، به عقيده من بايد براي او پرونده عمل منافي عفت ساخت.
قارون گفت: فلان زن بي عفت را به اينجا بياوريد، و با او قرار بگذاريد، (در مقابل فلان مبلغ رشوه) در انظار مردم بگويد: موسي(عليه‌السلام) با من زنا كرد.
آن‌ها نزد آن زن رفتند و قرار دادي در اين مورد با او بستند و آن زن قبول كرد، تا روزي قارون بني اسرائيل را در يك جا جمع كرد و سپس نزد موسي(عليه‌السلام) آمد و گفت: اي موسي(عليه‌السلام) قوم تو براي استماع سخنراني و موعظه شما اجتماع كرده‌اند.
موسي(عليه‌السلام) نزد قوم آمده و شروع به سخن كرد، تا به اينجا رسيد گفت: اي بني اسرائيل! كسي كه دزدي كند دستش را جدا مي‌كنيم. كسي كه نسبت زنا از روي دروغ به كسي بدهد، هشتاد شلاق به او مي‌زنيم و اگر كسي زنا كند، ولي همسر نداشته باشد، صد تازيانه به او مي‌زنيم، ولي اگر همسر داشته باشد، او را سنگسار مي‌كنيم تا جان بدهد.
ناگهان قارون از ميان جمعيت فرياد زد: اگرچه زنا كار خودت باشي؟
موسي(عليه‌السلام) گفت: اگرچه خودم باشم.
قارون گفت: بني اسرائيل مي‌گويند تو با فلان زن روسپي زنا كرده‌اي!
موسي(عليه‌السلام) گفت: آن زن را به اينجا بياوريد، اگر گفت: من زنا كرده‌ام، سخن او را بگيريد و مرا سنگسار كنيد.
عده‌اي رفتند و آن زن را آوردند. موسي(عليه‌السلام) رو به او كرد و گفت: به خدا سوگندت مي‌دهم، حقيقت را فاش بگو!
زن بدكاره با شنيدن اين سخن تكان سختي خورد، لرزيد و منقلب شد و گفت: اكنون كه چنين مي‌گويي من حقيقت را فاش مي‌گويم، اين‌ها از من دعوت كردند و پاداش سنگيني قرار دادند كه تو را متهم كنم، ولي گواهي مي دهم كه تو پاكي و رسول خدايي.
موسي(عليه‌السلام) به خاك افتاد و گريست و براي اينكه خداوند آبرويش را حفظ نمود، سجده شكر به جا آورد. خداوند بر قارون و آن جمعيت غضب كرد و به موسي(عليه السلام) گفت: به زمين فرمان بده تا قارون و خانه‌اش را در كام خود فرو برد.
موسي(عليه‌السلام) به زمين گفت: آن‌ها را بگيرد! زمين آن‌ها را تا ساق پايشان گرفت: بار ديگر موسي(عليه‌السلام) گفت: اي زمين آن‌ها را بگير! زمين آن‌ها را تا زانويشان گرفت، بار ديگر موسي(عليه‌السلام) گفت: اي زمين آن‌ها را بگير! زمين آن‌ها را تا گردنشان گرفت، آن‌ها ناله و گريه مي‌كردند و به موسي(عليه‌السلام) التماس مي‌نمودند كه به آن‌ها رحم كند، موسي(عليه‌السلام) براي آخرين بار گفت: اي زمين آن‌ها را بگير! زمين قارون و كاخ او را در كام خود فرو برد.[70]
ماجراي گاو بني اسرائيل
در ميان قوم موسي يك نفر كشته شد وز قاتلش كس بي‌خبر
پيكر مقتول در خون غوطه ور ليك از قاتل نمي‌بودي اثر
ماجراي گاو بني اسرائيل مختلف نقل شده، ولي آن‌چنان كه از تواريخ و تفاسير استفاده مي‌شود، انگيزه قتل در ماجراي بني اسرائيل را، مال و يا مسأله ازدوج دانسته‌اند، در اينجا دو تا از آن روايات را ذكر مي‌كنيم:
الف) در روايتي آمده كه: مردي از بني اسرائيل پسر عموي خويش به نام« عاميل» را كه از نيكوكاران قوم بود، به جرم آن‌كه با دختر دلخواه او ازدواج كرده بود، ناجوانمردانه به قتل رسانيد.
ب) در بعضي روايات ديگر آمده است كه: در ميان بني اسرائيل پيرمردي ثروتمند زندگي مي‌كرد، فرزندان برادرش به طمع ثروت عموي خويش، فرزند وي را به قتل رسانده، سپس با حيله و تزوير وانمود به خيرخواهي او نمودند.
به هر حال جواني در ميان بني اسرائيل به طرز مرموز و مشكوكي كشته شده بود، در آن زمان كشتن كسي در ميان بني اسرائيل جرمي بسيار بزرگ شمرده مي‌شد، و از طرفي چون قائل مشخص نبود، در ميان قبائل و اسباط بني اسرائيل درگيري ايجاد شد، هر يك آن را به طايفه و افراد ديگر نسبت مي‌دادند و خويش را تبرئه مي‌كردند. داوري را براي حل مشكل بوجود آمده، نزد موسي(عليه‌السلام) فرستادند و حل مشكل را از او خواستار شدند، چون از طريق عادي حل اين قضيه ممكن نبود و از طرفي ادامه اين كشمكش ممكن بود، منجر به فتنه عظيمي در ميان بني اسرائيل گردد.
موسي(عليه‌السلام) حل مشكل را از درگاه خداوند خواستار شد، خداوند دستوري به وي داد، موسي(عليه‌السلام) آن دستور را به قوم خود چنين بيان كرد: «خداوند به شما دستور مي‌دهد ماده گاوي را ذبح كنيد و قطعه‌اي از بدن آن را به مقتول بزنيد تا زنده شود و قاتل را معرفي كند و درگيري پايان يابد.»
بني اسرائيل از روي تعجب گفتند: آيا ما را مسخره مي‌كني؟
موسي(عليه‌السلام) در پاسخ آن‌ها گفت: به خدا پناه مي برم كه از جاهلان باشم. پس از آن‌كه آن‌ها اطمينان پيدا كردند، استهزايي در كار نيست و مسئله جدي مي‌باشد، به وي گفتند: از خدا بخواه براي ما روشن كند كه اين ماده گاو، بايد چگونه باشد.
موسي(عليه‌السلام) در پاسخ آن‌ها گفت: خدا مي‌فرمايد: ماده گاوي كه نه پير و از كار افتاده و نه جوان باشد، بلكه ميان اين دو باشد، آنچه به شما دستور داده شد زود انجام دهيد. آن‌ها دوباره گفتند: از خدا بخواه كه چه رنگي داشته باشد.
موسي(عليه‌السلام) گفت: خداوند مي‌فرمايد: گاوي زرد رنگ كه رنگ آن بينندگان را شاد كند، عجيب اين است كه باز هم به اين مقدار اكتفا نكردند و هر بار با بهانه جويي كار خود را مشكلتر ساخته و دايره وجود چنان گاوي را تنگتر نمودند و گفتند: از خدا بخواه، كه بيشتر توضيح دهد، زيرا چگونگي اين گاو براي ما مبهم است، اگر خدا بخواهد ما هدايت خواهيم شد.
مجدداً موسي(عليه‌السلام) گفت: خدا مي‌فرمايد: گاوي باشد كه براي شخم زدن، رام نشده و براي زراعت آبكشي نكندو از هر عيبي بركنار باشد و حتي هيچ گونه رنگ ديگري در آن نباشد، در اينجا كه گويا سؤال ديگري براي مطرح كردن نداشتند گفتند: حالا حق مطلب را ادا كردي؟
سپس گاو را با هر زحمتي بود به دست آوردند و آن را سر بريدند، ولي مايل نبودند اين كار را انجام دهند و دم گاو را قطع نموده و به مقتول زدند، او به اذن خدا زنده شد و قاتل خود را معرفي كرد. [71]
سرگذشت شگفت انگيز حضرت خضر(عليه‌السلام)
هست در قرآن كريم قصه ‌از خضر و موساي كليم
گنج حكمت در او بنهفته است عارف وارسته اين را آگه است
در قرآن مجيد به صراحت نامي از حضرت خضر(عليه‌السلام) برده نشده، ولي طبق روايات متعدد، منظور از مرد عالمي كه در (آيه 65 سوره كهف) آمده، حضرت خضر (عليه السلام) مي‌باشد.
در اين كه نام اين مرد عالم، چه كسي بوده و آيا او پيامبر بوده يا نه؟ ميان مفسران و راويان گفتگو است. مشهور و معروف اين است كه «خضر» بوده و نام اصلش «تليا»، لذا از اين رو كه هر كجا گام مي‌نهادند زمين از قدومش سرسبز و خرم مي‌شد او را خضر (به معني سبز) ناميدند. [72]
وي از نوادگان حضرت نوح(عليه‌السلام) بوده و سلسله نسبش چنين ضبط كرد‌ه‌اند «تليا بن ملكان بن عامر بن ارفخشد بن سام بن نوح».
گروهي معتقدند اين مرد عالم، پيامبر نبوده، بلكه دانشمندي همچون آصف بن برخيا و ذوالقرنين (عليهماالسلام) بوده است.[73] و برخي ديگر گويند وي از پيامبران مرسل است و داراي مقام نبوت بوده،[74] چنانكه بعضي از آيات سوره كهف [«ما فَعَلْتُهُ عَنِ امْرِي؛ من اين كار را خودسرانه طبق نظر شخصي خود انجام ندادم، بلكه وحي الهي بود».[75] و «فاردنا؛ ما مي‌خواستيم چنين و چنان شود».[76]] اين مطلب را تأييد مي‌كند.
بنابراين، ظاهر تعبير ايات قرآن اين است كه او از پيامبران بوده است.
هنگامي كه فرعون و فرعونيان در درياي نيل غرق شدند و زمام امور رهبري به دست موسي(عليه‌السلام) افتاد، وي در ميان قوم خود مشغول سخنراني بود و آن‌ها را به اطاعت و فرمانبرداري از خدا متذكر مي‌ساخت، هنگامي كه سخنش به پايان رساند، ناگاه يك نفر از وي پرسيد: آيا كسي را مي‌شناسي، كه سنبت به تو اعلم (عالم‌تر) باشد؟
موسي(عليه‌السلام) در پاسخ گفت: نه، خداوند همان لحظه به موسي(عليه‌السلام) وحي كرد: من در محل اتصال دو درياي مشرق و مغرب،[77] بنده‌اي دارم كه از تو داناتر است.
موسي(عليه‌السلام) عرض كرد: پروردگارا! چگونه او را دريابم؟
خداوند فرمود: يك عدد ماهي را بگير و در ميان سبد و زنبيل خود بگذار، و به سوي تنگه دو دريا برو، هر جا كه آن ماهي را گم كردي، آن عالم در همانجاست.
موسي(عليه‌السلام) ماهي را برگرفت و به همراه دوستش «يوشع بن نون» رهسپار آن ديار گرديد، زماني كه موسي(عليه‌السلام) و دوستش به مسير دو دريا رسيدند در كنار صخره‌اي، اندكي استراحت كردند و خوابشان برد.
در همين اثنا باراني باريد و ماهي در اثر رطوبت باران جان گرفت و خود را به دريا انداخت. موسي(عليه‌السلام) و همسفرش از خواب كه بيدار شدند، از آن محل گذشتند، طولاني بودن راه و سفر موجب خستگي و گرسنگي آنان گرديد.
در اين هنگام موسي(عليه‌السلام) به خاطرش آمد كه غذايي به همراه خود آورده‌اند، به يوشع(عليه‌السلام) گفت: غذايمان را بياور! كه از اين سفر، سخت خسته شده‌ايم، يوشع (عليه‌السلام) گفت:‌آيا به خاطر داري هنگامي كه ما به كنار آن صخره پناه برديم، ماهي راهش را به طرز شگفت انگيز در دريا گرفت و ناپديد شد و من در آن‌جا فراموش كردم كه ماجراي ماهي را برايت باز گو كنم، و اين شيطان بود كه ياد آن را از خاطر من ربود.
از آن‌جا كه اين موضوع به صورت نشانه‌اي براي موسي(عليه‌السلام) در رابطه با پيدا كردن عالم، بيان شده بود، وي مطلب را دريافت و به يوشع (عليه‌السلام) گفت: اين همان چيزي است كه ما در پي آن بوديم، اينك بايد از همان راهي كه آمده‌ايم بازگشته، تا به محلي كه ماهي را گم كرده، برسيم.
در اين هنگام از همان‌جا بازگشتند و به جستجوي آن عالم پرداختند، وقتي كه به تنگه رسيدند، همان فردي كه موسي(عليه‌السلام) وعده ديدار او را داشت يافتند، (حضرت خضر عليه السلام)
موسي(عليه‌السلام) از وي درخواست كرد:‌كه به او اجازه دهد وي را همراهي كند تا از علم و دانش وي بهره‌مند گردد. عالم (خضر) به موسي(عليه‌السلام) پاسخ داد: تو هرگز نمي‌تواني همراه من صبر و تحمل كني و چگونه مي‌تواني در مورد رموز و اسراري كه به ‌آن آگاهي نداري شكيبا باشي؟
موسي(عليه‌السلام) گفت: به خواست خدا، مرا شكيبا خواهي يافت و در هيچ كاري مخالفت فرمان تو را نخواهم كرد. شخص عالم (خضر) گفت: پس اگر مي‌خواهي به دنبال من بيايي، از هيچ چيز سؤال نكن، تا خودم به موقع، آن را براي تو بازگو كنم.
موسي(عليه‌السلام) و شخص عالم (خضر) با هم، در ساحل دريا به راه افتادند. نزديكي آنان، كشتي‌اي در حركت بود، از صاحبان كشتي درخواست كردند كه آن‌ها را سوار كنند آن‌ها هم پذيرفتند و آن دو، سوار بر كشتي شدند. پس از آن‌كه كشتي مقداري حركت كرد، شخص عالم (خضر) بي‌آنكه صاحبان كشتي متوجه شوند، به ديوار چوبي كشتي تكيه زده و گوشه‌اي از كشتي را سوراخ كرد و سپس آن قسمت را با پارچه و گل محكم نمود كه آب وارد كشتي نشود.
موسي(عليه‌السلام) وقتي اين منظره نامناسب را كه موجب خطر جان مسافران مي شد ديد، بسيار خشمگين شد و به شخص عالم (خضر) گفت: بسيار كار زشتي انجام دادي.
شخص عالم گفت: آيا نگفتم كه تو نمي‌تواني همراه من صبر و تحمل كني؟! موسي (عليه‌السلام) به اشتباه خود پي برد واز او خواست كه بر فراموشي او خرده نگيرد.
از آن‌جا گذشتند و از كشتي پياده شده و به راه خود ادامه دادند، در مسير راه، پسر بچه‌اي را ديدند كه با همسالان خود مشغول بازي است، شخص عالم (خضر) ترفندي به كار برد، تا او را دور از رفقايش گرفته و به قتل رساند.
قلب موسي(عليه‌السلام) از اين عمل ناروا به تپش افتاد و شديداً به او اعتراض كرد و گفت: چرا نفسي پاك را بي‌آنكه گناهي مرتكب شده باشد، به قتل رساندي؟ كار بسيار ناپسندي انجام دادي.
شخص عالم (خضر) با لحني نكوهش گرانه به وي گفت: آيا به تو نگفتم كه هرگز صبر و تحمل كارهايي را كه همراه من مشاهده مي‌كني نخواهي داشت؟
موسي(عليه‌السلام) در حالي كه از كرده خود پشيمان بود به او پاسخ داد: اگر از اين به بعد دوباره چيزي از تو پرسيدم، با من همراهي مكن و اين خود، برايت عذر و بهانه‌اي باشد كه از من جدا شوي.
از آن‌جا حركت كردند و به مسير خود ادامه دادند: تا اين‌كه به قريه‌اي رسيدند،[78] خستگي و گرسنگي بر آنان مستولي شد، داخل روستا شدند، از مردم روستا درخواست غذايي كردند، ولي اهالي آن‌جا از پذيرايي آنان خودداري كرده و به گونه‌اي غير محترمانه آن‌ها را برگرداندند، آنان در بازگشت، ديواري را در حال ويران شدن ملاحظه كردند، شخص عالم (خضر) آن ديوار را تعمير كرد و پايه‌هاي آن را استحكام بخشيد.
موسي(عليه‌السلام) تحمل نكرد و گفت: آيا براي پاداش كساني كه ما را از ديار خود بيرون راندند، ديوار آنان راترميم مي‌كني؟ اگر مي‌خواستي مي‌توانستي در قبال كار خود، لااقل مزدي بگيري، تا با آن خوراكي تهيه كنيم.
اينجا بود كه شخص عالم‌ (خضر) به موسي (عليه‌السلام) گفت: اين عذر مفارقت و جدايي بين من و تو است و من به زودي اسرار كارهايي كه تحمل صبر آن را نداشتي، برايت فاش خواهم ساخت.
موسي(عليه‌السلام) سخني نگفت، و دريافت كه نمي‌تواند همراه آن شخص عالم (خضر) باشد و در برابر كارهاي عجيب او صبر و تحمل داشته باشد. آن شخص عالم (خضر) قبل از اينكه از موسي (عليه‌السلام) جدا شود، راز سه حادثه شگفت انگيز فوق را براي موسي (عليه‌السلام) چنين توضيح داد:
اما آن كشتي مال گروهي از مستمندان بود كه جز آن كشتي، سرمايه ديگري نداشتند و من مي‌دانستم در آن ديار پادشاهي غاصب وجود دارد كه هركشتي سالمي را تحت تعقيب قرار داده و آن را از صاحبش مي‌ستاند، از اين رو خواستم در اين كشتي عيبي ايجاد كنم كه بعدها قابل ترميم باشد و وقتي پادشاه آن را ببيند، تصور كند كشتي مرغوبي نيست و دست از آن برداشته و براي صاحبانش سالم باقي بماند.
و اما آن پسر بچه، چون آثار فساد و تباهي از همان كودكي در سيماي او آشكار بود،[79] و پدر و مادر مؤمن و شايسته‌اي داشت، من بيم آن داشتم كه در اثر دوستي و علاقه و محبتي كه والدين به فرزندان دارند، فساد و تباهي او بر شايستگي پدر و مادرش چيره گردد و آنان را به كفر و سركشي وا دارد، او را كشتم، براي آن‌كه پدر و مادرش، از شر چنين فرزندي آسوده شوند و خداوند به جاي او به آنان فرزندي بهتر و شايسته‌تر و مهربان‌تر عنايت كند.[80]
و اما ديواري كه ترميم و درست كردم و در بناي آن رنج كشيدم، مربوط به دو پسر بچه يتيم در اين روستا بود كه گنجي متعلق به آنان در زير ديوار وجود داشت و پدرشان مرد صالح و شايسته‌اي بود.[337] خداوند بزرگ اراده فرمود كه گنج آن دو را برايشان نگهداري كند تا زماني كه بزرگ شدند، گنجشان را استخراج نمايند.
آنچه من انجام دادم با نظر شخصي خودم نبود بلكه از ناحيه وحي الهي بود. اين بود راز كارهايي كه به تو گفتم تحمل و صبر آن‌ها را نخواهي داشت.
موسي(عليه‌السلام) از توضيحات آن شخص عالم (خضر) قانع شد.[81]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[1] - سور و آياتي كه نام موسي(عليه‌السلام) در آن‌ها ذكر شده است عبارتند از:
بقره، آيات 51، 53، 55، 60، 67،87، 92، 108، 136، 246، 248- آل عمران، آيه 84 – نساء، آيات 152، 153، 163 – مائده، آيات 22، 24، 27- انعام، آيات 84، 91،‌154 – اعراف، آيات 102، 103، 114، 116، 121، 126، 127، 130، 133، 137، 141، 142، 143، 147، 149، 153، 154، 158، 159 – يونس، آيات 75، 77، 80، 81، 83، 84، 87، 88 – هود، آيات 17، 97، 111 – ابراهيم، آيات 5، 6،‌8 – اسراء، آيات 1، 2، 101، 102 – كهف، آيات 61، 67 – مريم، آيه 51 – طه، آيه 5،‌6،‌9، 11، 19،‌36، 40، 49،‌ 57، 61، 67، 70، 77، 83، 86، 88، 91 – انبياء، آيه 48 – حج، آيه 44 – مؤمنون، آيات 45-50 – فرقان، آيه 35 – شعراء، آيات 3، 5، 10، 43، 45، 62، 64، 66 – نمل، آيه 7، 9، 10 – قصص، آيه 3، 7، 10، 15، 18، 19، 20، 29، 30، 31، 36، 37، 38، 43، 44، 48، 76 – عنكبوت، آيه 39 – سجده، آيه 23 – احزاب، آيه 7 و 69 – صافات، آيات 102 و 114 – غافر، آيات 3، 5، 23، 26، 27، 37 – حم سجده، آيه 45 – شوري، آيه 13 – زخرف، ايه 46 – احقاف، آيه 12 و 30 – ذاريات، آيه 38 – نجم، آيه 36 – صف، آيه 5 – نازعات، آيه 15 – اعلي،‌آيه 19.
[2] - پادشاه زمان موسي(عليه‌السلام) مردم مصر را به دو طبقه مستضعف و مستكبر (بردگان و اشرافيان) به نام سبطيان و قبطيان تقسيم كرده بود. قبطيان همان فرعونيان بودند كه در اطراف فرعون به هوسبازي و عيش و نوش و ظلم و ستم سرگرم بودند و همه اختيارات كشور به دست آن‌ها بود. ولي بر عكس، سبطيان طبقه پايين اجتماع و ستمديدگان مستضعف بودند، موسي(عليه‌السلام) و بني اسرائيل از سبطيان بودند. (اقتباس از سوره قصص، آيات 3-5 و بحارالانوار: ج 13، ص 51).
[3] - همان صندوقي كه مادر موسي (عليه‌السلام) وي را در آن قرار داده و به رود نيل سپرد، قاموس قرآن: ج 6، ص 304.
[4] - بعضي گويند يهصر بن يافث.
[5] - پيرامون نام مادر موسي(عليه‌السلام) اختلاف نظر وجود دارد: نام‌هاي «نخيب، افاحيه و يوخابيد» براي او ذكر كرده‌اند، بهر حال از بانوان مجلله محترمه است، كه در چند سوره قرآن به او اشاره شده و او را مورد الطاف خفيه خدا و قلب وي را منبع وحي و الهام معرفي مي‌كند. از جمله در سوره‌هاي قصص، آيات 7 و 10 و 13 و طه، آيات 38 و 40.
[6] - ولي بعضي مدت عمر ا و را صد و بيست و شش سال دانسته‌اند و سرانجام در شب بيست و يكم ماه مبارك رمضان از دنيا رفت. (حيوة القلوب: ج 1، ص 302).
[7] - قصص قرآن: ص 411 – بحارالانوار: ج 13، ص 366 . به روايتي در شش فرسنگي بيت المقدس مدفون است. (منتخب التواريخ: ص 340).
ر.ك: حيوة القلوب: ج 1، ص 211 – رياحين الشريعه: ج 5، ص 121 به بعد – مجمع البيان: ج 4، ص 330 و ج 5، ص 405 – بحارالانوار: ج 13، ص 6 – تفسير قمي: ج 2، ص 270.
[8] - كلمه فرعون از لغات باستاني و معناي آن دربار يا قصر بزرگ است، اين كلمه از دو واژه (فارا به معني قصر و كاخ) و (اوه به معني بزرگ) تركيب شده و چنانكه در عصر حاضر مقر رياست جمهوري آمريكا را كاخ سفيد و (سابقا) مقر حكومت شوروي را كاخ كرملين مي‌گفتند، سپس كلمه «فارااوه» معرب شده و در عربي به صورت كلمه فرعون درآمده. فراعنه جمع فرعون، لقب پادشاهان مصراست كه هر كدام نام مخصوصي داشتند. لفظ فرعون هفتاد و چهار بار در قرآن مجيد آمده و در داستان‌هاي بني اسرائيل و موسي زياد به چشم مي‌خورد.
يونانيان «رامسيس» را سوسترپس» و عبرانيان او را «فرعون تسخير» مي‌نامند، وي سومين پادشاه را از سلسله نوزدهم ملوك مصر و مشهورترين كشور گشايان ايشان است، رامسيس با ملل اسيايي كينه و عداوتي شديد داشت و در حدود نه سال در خارج از كشور خود با ايشان مشغول جنگ بود و به همين مناسبت با بني اسرائيل بسيار بدرفتاري و سخت‌گيري مي‌كرد و شرح مظالم او را در قرآن كريم در چهار سوره به تفصيل بيان شده است «سوره‌هاي بقره، آيه 49 – اعراف، آيه 141 – ابراهيم، آيه 6 – قصص، آيه 4». (قاموس قرآن: ج 5، ص 163 – قصص قرآن: ص 391).
[9] - چون قبيله سبطيان كه بني اسرائيل هم از انان بوده، مردمي مستضعف و رنج كشيده و بيچاره بودند، فرعونيان كارهاي سخت را به آن‌ها محول مي‌كردند، مانند نگهباني شب و غيره، لذا عمران پدر موسي (عليه‌السلام) هم يكي از نگهبانان شب در كنار كاخ پادشاه مصر بود.
[10] - ر.ك: سوره قصص، آيات 3-5 – بحارالانوار: ج 13،‌ص 50 به بعد – تفسير نمونه: ج 16،‌ص 12 – مجمع البيان: ج 1، ص 106 و ج 7، ص 239 – رياحين الشريعه: ج 5، ص 121 – قصص قرآن: ص 391 – تاريخ انبياء: ص 493 به بعد
[11] - در مورد نام خواهر موسي(عليه‌السلام) دو قول است: بعضي نيز او را مريم ذكر كرده‌اند، او از بانوان مجلله و با ايمان بوده و جزو معدود زناني است كه رسول خدا(عليه‌السلام) وي را ستايش نموده و فرموده است: «خداوند كلثم را در روز قيامت در كنار خديجه، مريم و آسيه (عليهم‌السلام) به همسري من در مي‌آورد». كلثم يكي از چهار زني است كه بر خديجه كبري(عليهاالسلام) هنگام وضع حمل فاطمه زهرا (سلام‌الله‌عليها) نازل شده و براي ياري او آمدند، وي نخست به نامزدي قارون كه از نزديكان موسي و از ثروتمندان و زراندوزان روزگار بود درآمد، ولي قارون بدون عروسي با وي در اثر تخلف از اداي زكات و تهمت به حضرت موسي(عليه‌السلام) به قهر الهي گرفتار آمده و به اعماق زمين فرو رفت. سپس شخصي به نام «كاليب بن يوقني» با وي ازدواج كرد و به زندگي مشترك پرداختند. سرانجام در شهري به نام «قاديس» از دنيا رفت و همان جا دفن شد. خداوند نام كلثم را با عنوان «خواهر موسي» در دو سوره قرآن (قصص، آيه 11 و طه، آيه 40) ذكر كرده، ابتدا از نقش اطلاعاتي و تجسس ا و پرده برداشته و مي‌گويد: خواهر موسي (عليه‌السلام) از سوي مادرش يوكابد پس از به اب انداختن صندوقي كه موسي ( عليه السلام) را در آن گذاشته بودند به سراغ ال فرعون شتافته و عكس العمل آنان را در مورد برادرش موسي(عليه‌السلام) را زير نظر گرفته است، سپس در آيه 12 همين سوره قصص از نقش راهنمايي او سخن به ميان آورده و مي‌گويد: «چون موسي(عليه‌السلام) پستان هيچ يك از زنان شيرده و دايه‌هاي قبطي را نپذيرفت، كلثم بار ديگر به صورت ناشناخته به جلو آمده و گفت: آيا شما را به خانواده‌اي راهنمايي كنم كه مي‌تواند اين نوزاد را كفالت كننند و خيرخواه او هستند. اين آيه با مختصر تفاوتي كه با آيه 40 سوره طه دارد، مي‌رساند كه خواهر موسي با كياست كم نظيري نقش خود را ايفا كرد و برادرش را بدون خطر به آغوش مادر برگردانيد.
ر.ك: رياحين الشريعه: ج 5، ص 127 و ج 2، ص 272 – منتهي الآمال: مبحث ولادت فاطمه زهرا(سلام‌الله‌عليها) – اسدالغابه: ج 5، ص 439 – تحليل سيهر فاطمه بخش ولادت – سيماي زنان در اسلام: ص 98 – مجمع البيان: ج 7، ص 242 – بحارالانوار: ج 13، ص 55).
[12] - سوره قصص، آيه 7.
[13] - ر.ك: بحارالانوار: ج 13، ص 54 – مجمع البيان: ج 7، ص 241 – رياحين الشريعه: ج 5، ص 121 – تفسير نمونه:‌ج 16، ص 23 به بعد – حيوة القلوب: ج 1،‌ص 213.
[14] - همان مدرك سابق.
[15] - سوره قصص، آيه 7.
[16] - ديوان پروين اعتصامي.
[17] - آسيه دختر «مزاحم بن عبيد بن ريان بن وليد» از نسل پيامبران و از قوم بني اسرائيل است، سال ولادت و عمر او را مورخين ذكر نكرده‌اند، رامسيس فرعون مصر او را به عقد خود درآورد و دختري به نام «آنيسا» از آن‌ها به دنيا آمد. (اين دختر، عليل و بيمار غير قابل علاج بود، كه با ماليدن آب دهان موسي(عليه‌السلام) به وي – در همان دوران كودكي – او را بهبود بخشيدند) آسيه زن كسي بود كه ادعاي خدايي داشت (نازعات، آيه 24) و تمام زرق و برق‌هاي مصر پهناور و مردم آن سامان در اختيار او بود، ولي اسيه خود را در بربر آن همه عوامل مادي نباخت و با اخلاص تمام در نهان به بندگي خدا مي‌پرداخت و از زنان ممتاز جهان به شمار مي‌آمد. رسول خدا(صلي الله عليه و آله) وي را در رديف خديجه، فاطمه و مريم (عليهم‌السلام) بهترين زنان اهل بهشت خوانده است، وي هنگامي كه معجزه موسي (عليه‌السلام) را در مقابل ساحران مشاهده كرد، اعماق قلبش به نور ايمان روشن شد و از همان لحظه به موسي (عليه‌السلام) ايمان آورد، او پيوسته عقيده و ايمان خود را مكتوم مي‌داشت.
[در كاخ فرعون، همسر حزقيل به نام «صيانه» به عنوان آرايشگر دختر فرعون مشغول خدمت بود،‌روزي وي مشغول شانه زدن به زلف‌هاي آنيسا دختر فرعون بود، كه شانه از دستش افتاد و هنگام برداشتن آن‌«بسم الله» گفت! دختر فرعون با تعجب گفت: منظورت از گفتن «الله» پدرم فرعون است؟‌صيانه گفت: نه، منظورم خداي موسي و هارون (عليهم ‌السلام) است كه زمين و زمان و پدرت فرعون را آفريده، اين خبر به گوش فرعون رسيد، صيانه و فرزندانش را به حضور طلبيد و پرسيد: پروردگارت كيست؟ صيانه گفت: خداي من و تو، الله است كه پروردگار جهانيان است، فرعون با شنيدن اين سخن بي درنگ دستور داد تنوري را كه از مس ساخته بودند آتش كنند، سپس به ترتيب تمام فرزندان صيانه در ميان تنور آتش افكند و سوزاند، تا نوبت به آخرين بچه او رسيد كه طفلي شيرخواره بود، صيانه را منقلب شده و صبر و قرارش تمام و با عاطفه سوزناك شروع به اعتراض و گريه نمود، ولي آن بچه شيرخواره به امداد غيبي چون عيسي(عليه‌السلام) به سخن آمد و گفت: اي مادر صبر كن! كه اين بلاها، در راه حق است، سپس خود صيانه را به ميان تنور انداخت، كه رسول خدا(صلي الله عليه و آله) مي‌فرمايد: از سوختن آن زن و فرزندانش بوي خوشي پديدار شد كه در آسمان به مشام ملائكه رسيد و من هنگام رفتن به معراج آن بوي خوش را استشمام كردم].
آسيه وقتي كشته شدن صيانه همسر حزقيل و فرزندانش را با اين وضع فيجع و دردناك مشاهده نمود، ديد كه ملائكه روح صيانه را به آسمان مي‌برند، يقين او زياده شد، لذا ايمان خود را ظاهر كرده و شديداً به فرعون اعتراض كرده و گفت: واي بر تو اي فرعون! تا كي جنايت خواهي كرد؟ چقدر به خدايت و خداي عالميان جرأت و جراست پيدا كرده‌اي؟ اين زن و فرزندان او چه گناهي كرده بودند، كه آنان را به آتش كشيدي؟ فرعون گفت: مگر تو هم ديوانه شده‌اي مانند صيانه! كه اين گونه سخن مي‌گويي. آسيه گفت: ديوانه نشده‌ام وليكن به خداي موسي(عليه‌السلام) كه خداي عالميان است ايمان آورده‌ام. فرعون كه انتظار نداشت چنين سخن اعتراض آميزي از همسرش بشنود وهرگز فكر نمي‌كرد كه موسي (عليه‌السلام) پايگاه نيرومندي در دربار فرعون داشته باشد و آسيه را به آيين خود جذب كند، به شدت تكان خورد و احساس خطر كرد و دنيا در نظر او تار گرديد، چون آسيه را بسيار دوست مي‌داشت چيزي نگفت، بلكه سراغ مادر آسيه رفت و به او گفت: دخترت ديوانه شده! سخن از موسي (عليه‌السلام) و خداي او بر زبان جاري مي‌كند! سپس مادر آسيه و فرعون به نزد آسيه آمده و به زعم خود او را نصيحت كردند،‌كه دست از اين آيين بردار و گرنه همچون همسر حزقيل به سزايش خواهد رسيد!
ولي آسيه هرگز تسليم فرعون نشد، سرانجام فرعون دستور داد: دست و پاهايش را با ميخ‌ها بسته، در زير افتاب سوزان قرار دهند و سنگ عظيمي بر سينه او بگذارند. هنگامي كه آخرين لحظه‌هاي عمر خود را مي‌گذراند، دعايش اين بود «پروردگارا! براي من خانه‌اي در بهشت در جوار خودت بنا كن و مرا از دست فرعون ظالم نجات ده! (تحريم، آيه 11) خداوند نيز دعاي اين زن مؤمن پاكباز فداكار را اجابت فرمود و او را در كنار بهترين زنان جهان مانند مريم(عليهاالسلام) قرار داد، چنانكه (در آيات 11 و 12 سوره تحريم) درد رديف او قرار گرفته است. (ر.ك: بحارالانوار: ج 13، ص 163 – تفسير نمونه: ج 24، ص 302 – سفينة البحار: ج 1، ص 22 – رياحين الشريعه: ج 5، ص 119 و 153 و ج 2، ص 272 – مجمع البيان: ج 10،‌ص 479 – العرانس: ص 106 – حيوة القلوب: ج 1، ص 242 به بعد).
[18] - در اخبار آمده، فرعون دختري داشت به نام «آنسيا» و ا و تنها فرزند وي بود، از بيماري شديدي رنج مي‌برد، دست به دامن اطباء زد نتيجه نگرفت به كاهنان متوسل شد آنها گفتند: اي فرعون! ما پيش بيني مي‌كنيم كه از درون اين دريا (نيل) انساني به اين كاخ گام مي‌نهد، كه اگر از آب دهانش به بدن اين بيمار بمالند بهبودي مي‌يابد، پس از اين‌كه موسي (عليه‌ السلام) را از آب گرفتند، آسيه همسر فرعون، اب دهان آن كودك را به بدن دختر مريض ماليد و شفا يافت، (تفسير نمونه:‌ج 16، ص 27 – مجمع البيان: ج 7، ص 241).
[19] - اقتباس از سوره قصص، آيات 7-13 – حيوة‌القلبوب: ج 1، ص 213 به بعد – مي‌فرمايد: سه روز بيشتر طول نكشيد، كه خداوند نوزاد را به مادرش بازگرداند. (تفسير نمونه: ج 16، ص 37).
[20] - بعضي گويند كودك را در كاخ نگه داشتند، مادر موسي(عليه‌السلام) در فواصل معين مي‌آمد و به او شير مي‌داد
[21] - با استفاده از سوره شعراء، آيه 17.
[22] - اقتباس از سوره قصص، آيات 14—17.
[23] - اين جمله فرد قبطي به موسي(عليه‌السلام) نشان مي‌دهد، كه وي قبلا نيت اصلاح طلبي خود را چه در كاخ فرعون و چه در بيرون آن، اظهار كرده بود، در بعضي روآيات مي‌خوانيم كه درگيريهايي در اين زمينه نيز با فرعون داشت. (تفسير نمونه:‌ج 16،‌ص 51).
[24] - ظاهراً اين مرد، همان است كه بعدها به عنوان مؤمن آل فرعون معروف گرديد، از آيات قرآن همين قدر استفاده مي‌شود، كه او مردي بود از فرعونيان و به موسي(عليه‌السلام) ايمان آورده بود. اما ايمان خود را مكتوم مي‌داشت، در دل به موسي (عليه‌السلام) عشق مي‌ورزيد و خود را موظف به دفاع از او مي‌ديد (سوره مؤمن، آيات 28-46).
ما درباره اين كه مؤمن آل فرعون چه كسي است ميان مفسران و مورخان اختلاف نظر است بعضي گفته‌اند او پسر عمو يا پسر خاله فرعون و يا برادر آسيه همسر فرعون بوده و تعبير به ال فرعون را نيز شاهد بر اين معني دانسته‌اند، زيرا تعبير به آل، معمولاً در مورد خويشاوندان به كار مي‌رود، هر چند در مورد دوستان و اطرافيان نيز گفته مي‌شود. برخي ديگر او را يكي از پيامبران خدا به نام «حزقيل» يا «حزبيل» مي‌دانند. و جمعي معتقدند كه وي خزانه دار مخصوص فرعون بود. (ر.ك: تفسير نور الثقلين: ج 4، ص 518 – قصص الانبياء: ص 387 – محبر بغدادي: ص 388 – تفسير نمونه: ج 20، ص 87 – حيوة الفلوب: ج 1،‌ص 304).
و بنا بر روايتي، حزقيل به شغل نجاري اشتغال داشت و همان بود كه صندوق را براي مادر موسي(عليه‌السلام) ساخت، تا موسي(عليه‌السلام) را در آن نهاده و به رود نيل بيندازد». گويند حزقيل ششصد سال ايمانش را از طاغوت‌ها پوشيده داشت، كه او به مرض جذام مبتلا بود، با دستان فلج خود به طرف قومش اشاره كرده و مردم را به خدا دعوت مي‌نمود، سرانجام فرعون دستور داد تا او را قطعه قطعه كنند، اما با اين وصف نتوانستند در ايمانش رخنه‌اي ايجاد نمايند. (تفسير قمي: ج 2، ص 258) ضمنا داستان شهادت همسر و فرزندان حزقيل در شناسنامه آسيه همسر فرعون ذكر گرديد، آنجا را ملاحظه فرماييد.
[25] - اقتباس از سوره قصص، آيات 18-21 – مجمع البيان: ج 7، ص 245 و 246 – تفسير نمونه: ج 16،‌ص 49 – قصص قرآن: ص 127 – حيوة القلوب: همان.
[26] - سوره قصص، آيه 22.
[27] - شرح حال حضرت شعيب(عليه‌السلام) قبلا بيان شد، نام دختران شعيب(عليه‌السلام) را «صفورا يا صفوره» و «ليا» نوشته‌اند، كه اولي با موسي(عليه‌السلام) ازدواج كرد(رياحين الشريعه: ج 5، ص 294 – مجمع البيان: ج 7، ص 249).
[28] - اقتباس از سوره قصصص، آيات 23-25 – مجمع البيان: ج 7، ص 248 – تفسير نمونه: ج 16، ص 55 به بعد – تفسير رازي ذيل آيات مورد بحث – بحارالانوار: ج 13، ص 20 – حيوة القلوب:‌ج 1 همان.
[29] - در روآيات آمده،‌كه شعيب(عليه‌السلام) براي قدرداني از زحمات موسي(عليه‌السلام) قرار گذاشته بود، گوسفنداني كه با علائم مخصوص متولد مي‌شوند به ا و ببخشد، اتفاقا در آخرين سالي كه او عزم داشت با شعيب(عليه‌السلام) خداحافظي كند و به سوي مصر بازگردد، تمام يا غالب نوزادان گوسفند با همان ويژگي متولد شدند (اعلام قرآن: ص 409).
[30] - اين عصا در زمان حضرت نوح(عليه‌السلام) در دست وي بود و در زمان حضرت ابراهيم(عليه‌السلام) به دست او افتاد، لذا به هر دو منسوب بود.
[31] - اقتباس از سوره قصص، آيات 26-28 – تفسير نورالثقلين: ج 4، ص 123 – بحارالانوار: ج 13، ص 29 – تفسير نمونه: ج 16، ص 64.
[32] - اقتباس از سوره‌هاي طه، آيات 9-36 – قصص، آيات 29-35 و بحارالانوار: ج 13، ص 61.
[33] - اقتباس از سوره طه، آيات 45-47.
[34] - اقتباس از سوره اعراف، آيات 104 و 105.
[35] - اقتباس از شعرا، آيات 18-22.
[36] - همان، آيه 23-28.
[37] - اقتباس از سوره طه، آيات 48-54
[38] - اقتباس از سوره غافر، آيات 36-37 – بنا بر روايتي هامان دستور داد در زمين بسيار وسيعي، به ساختن كاخ و برجي بلند مشغول شدند، پنجاه هزار بنا و معمار مشغول كار گشتند و ده ها هزار كارگر، شبانه روز به كار خود ادامه دادند. پس از پايان كار ساختمان، فرعون بر بالاي برج رفت، نگاهي به آسمان كرد و تيري به كمان گذاشت و به آسمان پرتاب كرد، تير بر اثر اصابت به پرنده (يا طبق نقشه قبلي خودش) خون آلود برگشت، فرعون پايين آمد و به مردم گفت: برويد فكرتان راحت باشد خداي موسي را كشتم. به فرمان الهي جبرئيل به سوي آن برج امد و پر خود را به برج زد و او سه قسمت شد و هر قسمتي به جايي سقوط كرد. (تفسير نمونه: ج 16،‌ص 87 – تفسير رازي: ج 8، ص 462 – بحارالانوار: ج 13، ص 151).
[39] - سوره اعراف، آيه 116.
[40] - سوره شعرا، آيه 44.
[41] - سوره طه، آيه 67.
[42] - اقتباس از سوره هاي اعراف، آيات 106-126 – طه،‌آيات 70-74 – شعراء، آيات 30-51 – بحارالانوار: ج 13، ص 148 به بعد – تفسير نمونه: ج 15، ص 208 به بعد – تفسير مجمع البيان: ج 4، ص 464 و ج 6، ص 307 به بعد.
[43] - اقتباس از سوره اعراف، آيات 127-129.
[44] - كه همان مؤمن آل فرعون است و قبلاً راجع به او بحث كرديم.
[45] - اقتباس از سوره مؤمن، آيات 26-45.
[46] - اقتباس از سوره يونس، آيات 88-89.
[47] - اقتباس از سوره اعراف، آيات 130-133.
[48] - همان، آيات 134و135
[49] - بنا بر نقلي «يوشع بن نون» وصي موسي(عليه‌السلام).
[50] - اقتباس از سوره‌هاي شعراء، آيات 52-67 – دخان، آيات 23-31.
[51] - اقتباس از سوره يونس، آيات 90-92.
[52] - سوره مؤمن، آيات 45-46.
[53] - اقتباس از سوره اعراف، آيات 138-140.
[54] - همان، آيه 160 – درباره «من و سلوي» ا ين دو غذاي مطبوع و مفيد كه خداوند به بني اسرائيل در آن بيابان ارزاني داشت، تفسيرهاي گوناگوني دارند، بعيد نيست كه «من» يك نوع عسل طبيعي بوده كه در دل‌ كوه‌هاي مجاور وجود داشته و يا شيره‌هاي مخصوص نباتي بوده، كه در درختاني كه در گوشه و كنار آن بيابان مي‌روييده، ظاهر مي‌شده است و «سلوي» يك نوع پرنده حلال گوشت شبيه به كبوتر بوده است (تفسير نمونه:‌ج 6، ص 412).
[55] - سوره بقره، آيه 61.
[56] - درباره اين كه اين دو نفر چه كساني بوده‌اند غالب مفسران نوشته‌اند كه آن‌ها «يوشع بن نون» و «كالب بن يوفنا» بوده‌اند كه از نقباي دوازده گانه بني اسرائيل محسوب مي‌شدند، (تفسير نمونه: ج 4، ص 340).
[57] - اقتباس از سوره‌هاي مائده، آيات 20-26 – اعراف، آيه 61.
[58] - اقتباس از سوره اعراف، آيات 142-145 – حيوة القلوب: ج 1، ص 252 به بعد.
[59] - تفسير سوره برهان:‌ج 2، ص 33 – نور الثقلين: ج 2، ص 61.
[60] - اصل لفظ سامري در زبان عبري، «شمري» است و از آن جا كه معمول است، هنگامي كه الفاظ عبري به لباس عربي در مي‌آيند، حرف «شين» به «سين» تبديل مي‌گردد، چنانكه «موشي» به «موسي» و «يشوع» به «يسوع» تبديل مي‌شود، بنابراين سامري نيز منسوب به «شمرون» بوده و شمرون فرزند «يشاكر» چهارمين نسل يعقوب (عليه‌السلام) است (اعلام قرآن، ص 359). گويند وي از طلايه داران سپاه موسي (عليه‌السلام) بود، او همان موسي بن ظفر است، (بعداً به نام سامري معروف شد) كه در ماجراي درگيري ا و با آن فرد قبطي در مصر، موسي(عليه‌السلام) به او شتافت و قبطي را كشت، سامري با اينكه سابقه انقلابي داشت و از ياران موسي(عليه‌السلام) بود پس از پيروزي موسي (عليه‌السلام) جزو منافقين گرديد و با استفاده از نقاط ضعف بني اسرائيل توانست چنان فتنه عظيمي كه سبب گرايش اكثريت قاطع مردم به بت پرستي بود ايجاد كند و سرانجام كيفر خودخواهي و فتنه انگيري خود را نيز در همين دنيا ديد.
[61] - سوره اعراف، آيه 142.
[62] - بنا بر روايتي خداوند سامري را به بيماري مرموز و واگير داري مبتلا ساخت، كه تا زنده بود كسي نمي‌توانست با او تماس بگيرد، چون به آن بيماري مبتلا مي‌شد، او سر به بيابان‌ها نهاد و همچنان گرفتار بيماري و نفرت جامعه بود تا به هلاكت رسيد (تفسير قرطبي: ج 6، ص 4281).
[63] - اقتباس از سوره‌هاي طه، آيات 85-97 – بقره، آيه 54 – حيوة القلوب: ج 1.
[64] ـ اقتباس از سوره‌هاي بقره، ايه 63 – اعراف، آيه 171 – تفسير نمونه: ج 1، ص 293 و ج 6، ص 438 – تفسير مجمع البيان: ج 1، ص 128.
[65] - اقتباس از سوره‌هاي بقره، آيات 155-156 – حيوة القلوب: ج1، ص 264. البته بايد توجه داشت در اينكه آيا موسي (عليه‌السلام) تنها يك ميقات و ميعاد با پروردگار داشته يا بيشتر، در ميان مفسران گفتگو است و هر كدام براي اثبات مقصود خود شواهدي از آيات قرآن ذكر كرده، ولي از مجموع قرائن موجود در آيات و روآيات، بيشتر چنين به نظر مي‌رسد كه موسي(عليه‌السلام) تنها يك ميعاد داشته، آن هم به اتفاق جمعي از بني اسرائيل بوده است، در همين ميقات بود كه خداند الواح تورات را نازل كرد و با موسي(عليه‌السلام) سخن گفت و نيز در همين ميقات بود كه بني اسرائيل به موسي (عليه‌السلام) پيشنهاد كردند از خدا بخواهد خود را نشان دهد و نيز در همين جا بود كه صاعقه يا زلزله‌اي در گرفت و موسي(عليه‌السلام) بيهوش شد و بني اسرائيل بر زمين افتادند (از نظر صاحب تفسير نمونه بود، در ج 6، ص 388 ملاحظه فرماييد) ولي برخي ديگر معتقدند، موسي(عليه‌ السلام) چند ميقات داشته و اين وقايع در سفرهاي مختلف ا و به كوه طور اتفاق افتادند.
[66] - سوره مؤمن، آيات 23 و 24.
[67] - در تاريخ آمده، او از يك سو نماينده فرعون در بني اسرائيل بود و از سوي ديگر خزانه دار گنج‌هاي فرعون (مجمع البيان: ج 8، ص 520 و ج 7، ص 266 – تفسير فخر رازي: ج 25، ص 13).
[68] - در تاريخ طبري آمده:‌كه در آغاز از اين دستور سرپيچي نكرد، ولي به خانه‌اش آمد و به حسابرسي پرداخت، متوجه شد زكات مالش بسيار مي‌شود، حرص و دنياپرستي باعث گرديد كه براي حفظ مال خود به يك آشوب ناجوانمردانه دست بزند.
[69] - اقتباس از سوره قصص، آيه 76-82 – حيوة القلوب: ج 1، ص 265 به بعد – تفسير نمونه: ج 16، ص 152 – بحارالانوار: ج 13، ص 251 – مجمع البيان: ج 7، ص 416 – تاريخ طبري: ج1 ،ص 262 به بعد – تفسير الميزان: ج 16، ص 84 – العرائس: ص 119 – انوار التنزيل: ج 2، ص 89 . قاموس قرآن: ج 5، ص 310.
[70] - اقتباس از سوره بقره، آيات 67-73 – حيوة القلوب: ج 1، ص 270 به بعد – انوار التنزيل: ج 1، ص 88 – تفسير قمي: ج 1، ص 49.
[71] - تفسير نمونه: ج 12، ص 509 – كمال الدين: ص 391- علل الشرايع: ص 59. (بعضي الياس بن ملكان و بعضي بليا بن ملكان نيز گفته‌اند و برخي تاليا بن ملكان ضبط كرده‌ا ند.)
[72] - اصول كافي: ج 1، ص 210.
[73] - علل الشرايع: ص 59.
[74] - سوره كهف، آيه 82.
[75] - همان، آيه 80.
[76] - در ا ينكه اشاره به كدام دو دريا است؟ ميان مفسران گفتگو است، روي هم رفته سه نظر معروف در اينجا وجود دارد:
الف)منظور محل اتصال خليج «عقبه» با خليج «سوئز» است (مي دانيم كه درياي احمر در شمال دو پيشرفتگي دارد – يكي به سوي شمال شرقي و ديگري به سوي شمال غربي – كه اولي خليج عقبه را تشكيل مي‌دهد، و دومي خليج سوئز را، و اين دو خليج در قسمت جنوبي به هم مي‌پيوندند و به درياي احمر متصل مي‌شوند.
ب) منظور محل پيوند اقيانوس «هند» با درياي احمر است كه در بغاز «باب المندب» به هم مي‌پيوندند.
پ) محل پيوستگي درياي «مديترانه» كه نام ديگرش درياي روم و بحر ابيض است يا اقيانوس «اطلس» يعني همان محل تنگه «جبل الطارق» كه نزديك شهر «طنجه» است.
اما احتمال اول از همه تفاسير نزديك‌تر به محل زندگي موسي(عليه‌السلام) به نظر مي رسد، چون از شام تا خليج عقبه راه زيادي نيست. (ر.ك: تفسير نمونه، ج 12، ص 481).
[77] - قريه در لسان قرآن مفهوم عامي دارد و هرگونه شهر و آبادي را شامل مي‌شود. در اين كه اين شهر،‌كدام شهر و در كجا بوده است؟ ميان مفسران گفتگو است:
الف) برخي معتقدند «ايله» است كه امروز به نام بندر ايلات معروف است و در كنار درياي احمر نزديك خليج عقبه واقع شده است.
ب) برخي گويند «انطاكيه» است ، كه از شهرهاي قديم سوريه بوده و نود و شش كيلومتر از حلب و پنجاه و نه كيلومتر از اسكندرون فاصله دارد. (دائرة المعارف: ج 1، ص 835).
پ) بعضي ديگر معتقدند منظور شهر «ناصره» است، كه در شمال فلسطين قرار دارد و محل تولد حضرت مسيح(عليه‌السلام) بوده است.
با توجه به روآيات و آنچه در معني مجمع البحرين (محل پيوند خليج عقبه و خليج سوئز) گفته شد، روشن مي‌شود كه شهر ناصره و بندر ايله به اين منطقه نزديكتر است تا انطاكيه، و روآيات بيشتر شهر ناصره را تأييد مي‌كند. (تفسير نمونه: ج 12، ص 495).
[78] - روايت شده: به كتف آن پسر بچه‌اي كه شخص عالم (خضر) او را به قتل رساند، نوشته شده بود كه وي در زمره كافرين است.
[79] - روايت شده خداوند به جاي آن پسر، دختري به آن‌ها داد كه هفتادپيامبر از نسل او به وجود آمدند. (تفسير نور الثقلين: ج 3، ص 286).
[80] - روايت شده ميان آن دو يتيم و پدر صالحشان هفتاد نسل فاصله افتاده بود،‌اما خداوند به خاطر ايمان پدرشان، آن گنج را حفظ كرد. (علل الشرايع: ص 59).
[81] - اقتباس از سوره كهف،‌آيات 60-82 – حيوة القلوب: ج 1، ص 275 – بحارالانوار: ج 13،‌ص 278 به بعد – تفسير قمي :‌ج 2، ص 37.

ادامه داستان حضرت موسی

موسي در خانه شعيب(عليهماالسلام) و ازدواج او
«صفورا» توانايي، وقار و جوانمردي موسي(عليه‌السلام) را ديده و علاقه‌مند او شده بود و لذا به پدرش پيشنهاد داد: اي پدر! اين جوان را براي نگهداري گوسفندان استخدام كن، زيرا وي فردي نيرومند و درستكار بود. شعيب (عليه‌السلام) از دخترش پرسيد: توان و قوت اين جوان معلوم است كه دلو بزرگ را از چاه كشيد، ولي وقار و عفت و امانتش چگونه شناختي؟ صفورا گفت: پدر جان! هنگام آمدنم به خانه، ا و به من گفت: پشت سر من حركت كن، ما از خانواده‌اي هستيم كه پشت سر زنان نمي‌نگريم و در هنگام آب كشيدن خيلي مهذّب بود.
شعيب(عليه‌السلام) احساس كرد، صفورا به موسي(عليه‌السلام) خيلي علاقه‌مند است، از پيشنهاد دخترش استقبال كرد، رو به موسي(عليه‌السلام) نموده، گفت: من مي‌خواهم يكي از دو دخترم را به همسري تو درآورم، به اين شرط كه هشت سال براي من كار (چوپاني) كني و اگر هشت سال به ده سال تكميل كني، محبتي كرده‌اي، اما بر تو واجب نيست.
به هر حال من نمي‌خواهم كار را بر تو مشكل بگيرم و هرگز سختگيري نخواهم كرد و با خير و نيكي با تو رفتار خواهم نمود. و ان شاء‌الله به زودي خواهي ديد كه من از صالحانم.
موسي(عليه‌السلام) درخواست پيرمرد را پذيرفت، به اين ترتيب با صفورا ازدواج كرد و با كمال آسايش در مدين ماند و به چوپاني و دامداري پرداخت، و به بندگي خدا ادامه داد تا روزي فرا رسد كه به مصر باز گردد و در فرصت مناسبي، بني‌اسرائيل را از يوغ طاغوتيان فرعوني رهايي بخشد.
موسي(عليه‌السلام) پس از ده سال سكونت در مدين، در آخرين سال سكونتش روزي به شعيب(عليه‌السلام) گفت: من مي‌خواهم به مصر برگردم و از مادر و خويشانم ديدار كنم در اين مدت كه در خدمت تو بودم در نزد تو، چه دارم؟[29]
شعيب(عليه‌السلام) طبق آن قرار قبلي، آنچه از گوسفندان با آن مشخصات متولد شده بودند، با كمال ميل به موسي(عليه‌السلام) داد، او اثاث و گوسفندان و اهل و عيال خود را آماده ساخت، تا به سوي مصر حركت كند.
هنگام خروجش به شعيب(عليه‌السلام) گفت: يك عصايي به من بده كه او را به دست بگيرم،‌چندين عصا از پيامبران گذشته در منزل شعيب (عليه‌السلام) بود، لذا شعيب(عليه ‌السلام) به وي گفت: برو به آن خانه و يكي از عصاها را براي خودت بردار. موسي(عليه ‌السلام) به آن خانه رفت، ناگاه عصاي نوح و ابراهيم(عليه‌السلام)[30] به طرف او جهيد و در دستش قرار گرفت.
شعيب(عليه‌السلام) گفت: آن را به جاي خود بگذار و عصاي ديگري بردار. موسي (عليه‌السلام) آن را سر جاي خود نهاد، تا عصاي ديگري بر دارد، باز همان عصا به طرف موسي(عليه‌السلام) جهيد و در دست او قرار گرفت و اين حادثه سه بار تكرار شد.
وقتي شعيب(عليه‌السلام) آن منظره عجيب را ديد، به وي گفت: همان عصا را براي خود بردار، خداوند آن را به تو اختصاص داده است. موسي(عليه‌السلام) همان عصا را در دست گرفت. سپس اثاث و متاع زندگي و گوسفندان خود را جمع آوري كرد و بار سفر را بست و به همراه خانواده‌اش، مدين را به مقصد سرزمين مصر ترك كرد و قدم در راه گذاشت، راهي كه لازم بود با پيمودن آن در طي شبانه روز به مصر برسد.[31]
دوره سوم:
بازگشت موسي(عليه‌السلام) به مصر و آغاز رسالت
موسي(عليه‌السلام) به هنگام بازگشت، راه را گم كرد و نمي‌دانست به كدام سمت برود،‌در هواي تاريك، حيران و سرگردان مانده كه چه كند، در همين حال بود، كه از فاصله دور (از جانب كوه طور) آتشي را ديد. به خانواده‌اش گفت: شما اينجا بمانيد، من آتشي از راه دور مي‌بينم، بدان سو رفته و مقداري از آن را براي روشنايي يا گرما برايتان خواهيم آورد. و يا از كساني كه آتش را در اختيار دارند راه را سراغ مي‌گيرم، تا ما را بدان راهنمايي كنند.
وقتي موسي(عليه‌السلام) به نزديكي محل آتش رسيد ندايي رباني شنيد، كه به وي مي فرمايد: «اي موسي! من پروردگار توأم، از اين رو به جهت ادب و تواضع كفش‌هايت را بيرون آر، چه اين كه تو در سرزمين پاك و مقدسي (طوي) گام نهاده‌اي، اي موسي! تو را براي نبوت و پيامبري برگزيدم و به آنچه به تو وحي مي‌شود گوش فرا ده، به راستي كه من خدايم و خدايي جز من نيست، مرا پرستش نما و نماز را به ياد من به پاي دار... .
اي موسي در دست راست چه داري؟ گفت: عصاي من است كه بر آن تكيه مي‌زنم و به وسيله آن براي گوسفندانم برگ درختان را مي‌ريزم و كارهاي ديگري نيز انجام مي‌دهم.
فرمود: اي موسي!ّ آن را بينداز. آن گاه موسي(عليه‌السلام) آن را افكند، ناگهان به صورت اژدهايي درآمد و به هر سو شتافت، موسي(عليه‌السلام) ترسيد و به عقب برگشت و حتي پشت سر خود را نگاه نكرد! به او گفته شد:‌اي موسي! برگرد آن را بگير و نترس. ما آن را به صورت نخست آن درخواهيم آورد و دستت را در جيب فرو ببر، هنگامي كه خارج مي‌شود سفيد و درخشنده است و بدون عيب و نقص، سپس پروردگارش به او فرمود: با اين دو معجزه نزد فرعون برو و رسالت الهي را به وي ابلاغ كن، چه اين كه فرعون در سركشي و قدرت طلبي پا از گليم خود فراتر گذاشته است.»
موسي(عليه‌السلام) عرض كرد: «پروردگارا! من از آن‌ها يك نفر را كشته‌ام، مي‌ترسم مرا به قتل برسانند، برادرم هارون زبانش از من فصيح‌تر است، او را همراه من بفرست، تا ياور من باشد و مرا تصديق كند، مي‌ترسم مرا تكذيب كنند. پروردگارا! به من شرح صدر عنايت كن و كارم را آسان گردان و گره از زبانم باز نما تا مردم سخنم را بپذيرند.»
خداوند با اجابت خواسته وي هر چه را خواسته بود به وي عطا كرد و فرمود:‌بازوان تو را به وسيله برادرت محكم مي‌كنيم و براي شما سلطه و برتري قرار مي‌دهيم و به بركت آيات ما، بر شما دست نمي‌يابند، شما و پيروانتان پيروزيد.[32]
به اين ترتيب، موسي(عليه‌السلام) به مقام پيامبري رسيد، و نخستين نداي وحي در آن شب تاريك و در ان سرزمين مقدس كه با دو معجزه (اژدها شدن عصا ويد بيضاء) همراه بود، از خداوند دريافت نمود و مأمور شد براي دعوت فرعون به توحيد و خداپرستي به سوي مصر حركت كند.
حضرت موسي(عليه‌السلام) به مصر نزديك شد، خداوند به هارون(عليه‌السلام) برادر موسي(عليه‌السلام) كه در مصر زندگي مي‌كرد الهام نمود، كه برخيز و به برادرت موسي (عليه‌السلام) بپيوند. هارون(عليه‌السلام) به استقبال برادر شتافت و كنار دروازه مصر، با موسي(عليه‌السلام) ملاقات كرد،‌همديگر را در آغوش گرفتند و با هم وارد شهر شدند.
«يوكابد» مادر موسي(عليه‌السلام) از‌ آمدن فرزندش آگاه شد، دويد و موسي(عليه ‌السلام) را در بر كشيد و بوسيد و بوييد. حضرت موسي(عليه‌السلام) برادرش هارون (عليه السلام) را از نبوت خود آگاه ساخت و سه روز در خانه مادر ماندند و در آنجا با بني اسرائيل ديدار كرد و مقام پيامبري خود را ابلاغ نموده و به آن‌ها گفت: من از طرف خدا به سوي شما آمده‌ام، تا شما را به پرستش خداوند يكتا دعوت كنم. آن‌ها دعوت موسي(عليه‌السلام) را پذيرفتند و بسيار خوشحال شدند.
از طرف خداوند به موسي(عليه‌السلام) خطاب شد: به همراهي برادرت هارون، به سوي فرعون برويد، زيرا او دست به سركشي و طغيان زده و در ياد من و ابلاغ رسالت الهي كوتاهي نكنيد.
سپس به آن‌ها سفارش كرد: تا با فرعون با نرمي و اخلاق نيك سخن گويند، شايد طبع سركشي و طغيان گر او را ملايم و ساخته و با سخن دلپذير خود، به قلب او راه يابند و سرانجام از خدا بترسد.
موسي و هارون(عليهماالسلام) عرض كردند: ما از قدرت و خشونت فرعون بيمناكيم، كه اين رسالت را به او ابلاغ كنيم، شايد وي خشمگين شده و بر ما تندي كند و يا ما را شتابزده كيفر نمايد.
خداوند به آن‌ها فرمود: از چيزهايي كه تصور كرده‌ايد، از ناحيه فرعون به شما برسد، بيم نداشته باشيد، زيرا من با شما هستم و مي‌شنوم و شما را از شر او نگاه خواهم داشت، به سوي او برويد و ... .[33]
ابلاغ رسالت حضرت موسي(عليه‌السلام)
موسي و هارون(عليهماالسلام) دستور پروردگار خويش را لبيك گفته و نزد فرعون رفتند و رسالت الهي را به وي ابلاغ كردند، از جمله مطالبي كه موسي(عليه‌السلام) به فرعون ابلاغ كرد، اين بود كه درباره خدا جز حق نگويد و خداوند به او معجزه‌اي عطا كرده كه گواه بر اين است،‌وي فرستاده حقيقي خداست و از فرعون درخواست كرد تا اجازه دهد بني اسرائيل همراه او به فلسطين بروند.[34]
فرعون از سخن موسي(عليه‌السلام) كه تربيت يافته سابق خود بود، در شگفت شد و با منت گذاشتن بر او و به دليل اينكه در خانه او تربيت شده، بر وي اظهار فضل و برتري نمود و اين اقتضا داشت كه موسي(عليه‌السلام) به او اظهار وفاداري نموده و كاري كه وي را خشمگين كند انجام ندهد. و پس از آن فرعون، كشته شدن مرد فرعوني را به دست وي، به او يادآور شد و گفت: كسي كه مرتكب گناه قتل شده باشد گناهكار تلقي شده و از رحمت خداي خويش دور است.
موسي(عليه‌السلام) پاسخ داد: من قصد نداشتم مرد فرعوني را بكشم، بلكه تنها بر او يك سيلي نواختم و نمي‌دانستم كه او در اثر اين سيلي جان مي‌دهد و ... .[35]
رسالت موسي(عليه‌السلام) فرعون را به شگفتي آورد و در ربوبيت الهي با موسي (عليه‌السلام) به بحث و مناقشه پرداخت و از او پرسيد: خداي جهانيان كيست؟‌
موسي(عليه‌السلام) به فرعون و اطرافيانش گفت: خداي جهانيان، پروردگار آسمان‌ها و زمين است، اگر راز قدرت الهي را در آن‌ها درك كنيد.
فرعون متوجه اطرافيان و هواداران خود شد و با تعجب گفت: «الا تستمعون؛ آيا نمي‌شنويد چه مي‌گويد؟»
موسي(عليه‌السلام) سخن خويش را ادامه داد و گفت: خداي شما و خداي پيشينيان شماست، يعني زماني كه فرعون هم به وجود نيامده بود.
فرعون پاسخ داد: موسي(عليه‌السلام) ديوانه است و درباره مسائل عجيب و غريب حرف مي‌زند و ... .[36]
وقتي موسي و هارون(عليهماالسلام) ملاحظه كردند فرعون سخن آنان را نمي‌پذيرد، او را تهديد كردند، به اين كه خداوند بر كساني كه دعوت پيامبران را نپذيرند عذاب فرو مي‌فرستد، در اين هنگام فرعون از حقيقت خداي آنان جويا شد و گفت: اي موسي (عليه السلام) پروردگار شما كيست؟‌
موسي(عليه‌السلام) گفت: پروردگار ما كسي است كه به هر موجودي، آنچه را لازمه آفرينش او بود داده، سپس راهنماييش كرده است. فرعون خواست مسير سخن را عوض كند و يا موسي(عليه‌السلام) را از هدفي كه به خاطر آن آمده بود منصرف سازد و يا اينكه از برخي از امور غيبي اطلاع يابد، لذا از او پرسيد: سرنوشت نسل‌ها و امت‌هاي گذشته چه شد؟
موسي(عليه‌السلام) اين مطلب را به علم الهي كه تنها خاص اوست تحول كرد و گفت: آگاهي مربوط به آن‌ها نزد پروردگار در كتابي ثبت است (لوح محفوظ)، پرودرگار من هرگز گمراه نمي‌شود و فراموش نمي‌كند و... . [37]
فرعون ديد اين عمل موسي(عليه‌السلام) (دعوت به رسالت و استدلال هاي او) عظمت و شوكت او را تضعيف كرده و از قدرت او مي‌كاهد، به وزيرش «هامان» دستور داد قصر و برجي بسيار بلند، براي من بساز، تا بر بالاي آن روم و خبر از خداي موسي(عليه‌السلام) بگيرم، من تصور مي‌كنم موسي(عليه‌السلام) دروغ مي‌گويد و ... .[38]
چون بحث و مناقشه ميان فرعون و موسي(عليه‌السلام) درباره رسالت الهي او بالا گرفت، فرعون از موسي(عليه‌السلام) دليلي، شاهد بر صدق گفتارش خواست.
موسي(عليه‌السلام) گفت: حتي اگر نشانه آشكاري براي رسالتم برايت بياورم نمي‌پذيري؟
فرعون: گفت: اگر راست مي‌گويي آن را بياور! در اين هنگام موسي(عليه‌السلام) عصاي خود را به زمين انداخت، ناگهان ديدند كه آن عصا به صورت ماري بزرگ آشكار شد، سپس موسي(عليه‌السلام) دستش را در جيب خود فرو برد و بيرون آورد، همه حاضران ديدند دست او سفيد و درخشنده گرديد.
فرعون به اطرفيان گفت: اين (موسي عليه السلام) جادوگر آگاه و ماهري است! او مي‌خواهد شما را از سرزمينتان با سحرش بيرون كند، شما چه نظر مي‌دهيد؟‌
اطرافيان گفتند: موسي(عليه‌السلام) و برادرش هارون را مهلت بده و مأموراني را در تمام شهر بسيج كن تا به جستجوي جادوگران بپردازند و هر جادوگر آگاه و زبردستي ديدند نزد تو بياورند.
فرعون، مأموران را به گوشه و كنار مصر اعزام كرد، تا جادوگران را نزد او آورند. مأموران وي تعداد زيادي از جادوگران را آوردند، ساحران به فرعون گفتند: در صورتي كه در جادوگري بر موسي(عليه‌السلام) پيروز شوند، از او پاداش گرانبهايي مي‌خواهند، فرعون نيز پذيرفت و به آنان وعده داد كه آنان در پيشگاه وي از مقامي بس والا برخوردار خواهند شد.
معجزات موسي(عليه‌السلام) و ايمان جادوگران
روز موعود ديدار جادوگران با موسي(عليه‌السلام) فرا رسيد و جماعت انبوهي به صحنه نمايش آمدند، فرعون و اطرافيان در جايگاه مخصوص قرار گرفتند. در اين هنگام ساحران با غرور مخصوصي به موسي(عليه‌السلام) گفتند: آيا اول تو عصاي خود را مي‌افكني يا ما بساط و وسايل جادويي خويش را بيندازيم. موسي(عليه‌السلام) با خونسردي مخصوصي پاسخ داد: شما كار خود را آغاز كنيد.
ساحران‌، طنابها و ريسمان‌ها و عصاهاي خود را به ميدان افكندند و با چشم بندي مخصوصي، سحر عظيمي را نشان دادند، صحنه اي كه جادوگران بوجود آوردند بسيار وسيع و هولناك بود.[39] و به قدري به پيروزي خود مغرور بودند كه گفتند: به عزت فرعون قطعاً ما پيروزيم. [40]
وسايلي كه ساحران به ميدان افكندند، به صورت مارهاي بسيار بزرگ و گوناگوني درآمدند و بعضي سوار بر بعضي ديگر مي‌شدند و خلاصه غوغا و محشري بر پا شد، ساحران كه هم تعدادشان بسيار بود و هم در فن چشم بندي و شعبده بازي آگاهي زيادي داشتند، با اعمال خود توانستند، همه تماشاچيان را مجذوب و شيفته خود كرده و در آن‌ها نفوذ كنند و فرعونيان غرق در شادي شده و خيلي خوشحال بودند.
موسي(عليه‌السلام) كه تك و تنها همراه برادرش هارون(عليه‌السلام) بود، ترس خفيفي در دلش بوجود آمد،[41] كه نكند طاغوت‌هاي گمراه، پيروز شوند، در اين هنگام خداوند به موسي(عليه‌السلام) وحي كرد: نترس! قطعاً برتري و پيروزي با توست. عصايي كه در دست داري بيانداز، كه تمام آنچه را ساحران ساخته‌اند مي‌بلعد.
موسي(عليه‌السلام) عصاي خود را افكند، آن عصا به اژدهاي عظيمي تبديل شد و به جان مارها و اژدهاهاي مصنوعي ساحران افتاد و همه را بلعيد، حتي يك عدد از آن‌ها را به عنوان نمونه باقي نگذاشت. تماشاچيان آن‌چنان هولناك و وحشت زده شده بودند كه پا به فرار گذاشتند، جمعيت بسياري در زير دست و پاي فرار كنندگان ماندند و كشته شدند، فرعون و هواداران او مات و مبهوت شدند و جادوگران دانستند كاري را كه موسي(عليه السلام) انجام داده از نوع سحر نيست.
چون اگر سحر مي‌بود وسايل آن‌ها را نمي‌بلعيد و نابود نمي‌كرد، بلكه آن قدرت الهي است كه چنين كرده است.
از اين رو ساحران به خاك افتاده و خدا را سجده كردند و گفتند: ما به پروردگار جهانيان، پروردگار موسي و هارون (عليهماالسلام) ايمان آورديم.
فرعون يقين حاصل كرد كه موسي(عليه‌السلام) را مغلوب نساخته، بلكه اين موسي (عليه‌السلام) است كه بر او پيروز گشته و براي اينكه بر شكست خود پوشش نهد، به جادوگران گفت: موسي(عليه‌السلام) بزرگ و استاد شما بود و او به شما جادوگري آموخت و به همين دليل بر شما پيروز شد. بزودي پي خواهيد برد كه دست و پاهاي شما را بر عكس يكديگر (پاي راست و دست چپ) قطع مي‌كنم و همه شما را به دار مي‌آويزم.
جادوگران ايمان آورده، گفتند: مهم نيست، هر كار از دستت ساخته است بكن، ما به سوي پروردگارمان باز مي‌گرديم! ما اميدواريم پروردگارمان خطاهاي ما را ببخشد، كه ما نخستين ايمان آورندگان بوديم.[42]
پايداري و مقاومت موسي(عليه‌السلام) و قومش
پس از ماجراي پيروزي موسي (عليه‌السلام) بر جادوگران، گروه‌هاي زيادي از بني اسرائيل و ديگران به وي ايمان آوردند و موسي(عليه‌السلام) طرفداران زيادي پيدا كرد و از آن پس بين بني اسرائيل (پيروان موسي عليه السلام) و قبطيان (فرعونيان) همواره درگيري و كشمكش بود.
سران قوم، فرعون را مورد ملامت و سرزنش قرار دادند، كه چرا موسي(عليه‌السلام) و پيروان او رها و آزاد گذاشته، تا خداي يگانه را بپرستند و دست از پرستش فرعون و خدايانش بردارند و اين كار به نظر آنان، فساد در زمين بود.
فرعون آنان را مطمئن ساخت و با اين وعده به آنان گفت: «پسران آنان را مي‌كشيم و زنانشان را براي بردگي زنده نگاه خواهيم داشت و سپس به عملي كردن تهديد پليد خود پرداخت».
طبيعي بود كه بني اسرائيل از ظلم و ستمي كه بر آن‌ها رفته بود، نزد موسي (عليه السلام) شكايت ببرند و آن حضرت، آنان را بر گرفتاري بوجود آمده و كمك گرفتن از خدا براي تحمل آن به صبر سفارش كرد و گفت: از خدا ياري بجوييد و شكيباييي كنيد و... .[43]
فرعون با به كار بستن تمام توان خود براي جلوگيري از فعاليت موسي(عليه‌السلام) و طرفدارانش، باز موفق نشد و از مقاومت و ايستادگي در برابر موسي(عليه‌السلام) ناتوان گرديد. لذا با قوم خود نقشه كشتن موسي(عليه‌السلام) را كشيد، تا از دعوتش و به گمان آن‌ها از فساد او رهايي يابند.
فرعون گفت: مرا واگذاريد تا موسي(عليه‌السلام) را به قتل برسانم. بيم آن دارم كه آيين شما را تغيير و تبديل دهد و يا در سرزمين ايجاد فساد نمايد. در حالي كه براي عملي كردن نقشه كشتن او به تبادل نظر مي پرداختند، مردي مؤمن[44] از آل فرعون كه ايمان خويش را نهان مي‌داشت، به گونه‌اي پسنديده و بي پروا به دفاع از موسي(عليه‌السلام) پرداخت و به آنان گفت: شايسته نيست، مردي را كه مي‌گويد پروردگار من خداست بكشيد، به ويژه كه او معجزاتي دال بر صدق گفتارش براي شما آورده و... .[45]
نفرين موسي(عليه‌السلام) و گرفتاري فرعونيان
موسي(عليه‌السلام) همواره فرعونيان را به سوي خدا دعوت مي‌كرد، ولي دعوت و پند و اندرز وي سودي نبخشيد، بلكه آنان بر سركشي و طغيان خود و آزار و شكنجه مؤمنان مي‌افزودند، موسي(عليه‌السلام) در برابر اين وضعيت در پيشگاه پروردگار خويش عرضه داشت: خدايا! تو، به فرعون و سران قوم او زرق و برق دنيوي و اموال و دارايي و لباس گرانبها و كاخ‌ها و بستان‌ها و قدرت و حاكميت بخشيدي، ولي آن‌ها در برابر اين نعمت‌ها عناد و كيفر ورزيده و مردم را از ايمان آوردن به تو باز داشتند.
بار خدايا! اموال آن‌ها را نابود ساز و بر قساوت و عناد و كنيه آن‌ها بيفزا، زيرا آنان تا زماني كه باچشم خود نبينند گرفتار عذاب دردناك تو شده‌اند، توفيق ايمان آوردن نخواهند يافت.
خداوند به موسي و هارون(عليهماالسلام) فرمود: دعاي شما را مستجاب كردم، بنابر اين هر دو ثابت قدم باشيد... . [46]
خداوند دعاي موسي(عليه‌السلام) را مستجاب گرداند و فرعون و قوم او را به خشكسالي و قحطي و كاهش محصولات كشاورزي و درختان ميوه كيفر داد، تا شديد به ضعف و ناتواني خود و عاجز بودن پادشاه و خدايشان فرعون در برابر قدرت الهي پي ببرند و پند عبرت گيرند،ولي سرشت آنان پند پذير نبوده و درس نگرفتند... و غرق در تباهي بودند، از اعتقاد به نشانه‌ها و آيات روشني كه دلالت بر رسالت موسي(عليه‌السلام) داشت روگردان بودند، از اين رو به تبهكاري‌هاي خود ادامه دادند.
دراين هنگام بود كه انواع بلاها و ناگواري‌ها بر آنان فرود آمد، از جمله:
ـ طوفان، كه املاك و كشتزارهاي آنان را درنورديد.
ـ ملخ كشتزارهاي آنان را نابود كرد.
ـ آفتي به وجود مي‌امد كه ميوه‌ها را تباه مي‌كرد و انسان و حيوان را اذيت و آزار مي‌رساند.
ـ و نيز به وجود انبوه قورباغه، كيفر شدند كه همه جا را پر كرده بود و زندگي را به كام آن‌ها تلخ و لذت را از آنان سلب كردند. همان گونه كه آفتي ديگر براي آنان فرستاده از بيني و دهان آنان خون جاري مي‌شد (خون دماغ) و آب آشاميدني آنان را آلوده مي‌ساخت.[47]
با اين بلاهاي گوناگون كه پياپي بر آن‌ها وارد مي شد و تلفات و خسارات زيادي ديده بودند، ولي در عين حال عبرت نگرفتند و باز هم به سركشي پرداخته و انسانهايي گناهكار بودند.
هر بار كه بلا مي‌آمد فرعونيان دست به دامن موسي(عليه‌السلام) مي‌شدند، تا از خدا بخواهد بلا بر طرف گردد و قول مي‌دادند كه در صورت رفع بلا، ايمان بياورند، چندين بار بر اثر دعاي موسي(عليه‌السلام) بلا بر طرف شد، ولي آن‌ها پيمان شكني كردند و به كفر خود ادامه دادند.[48]
دوره چهارم:‌
هجرت موسي (عليه‌السلام) به فلسطين
موسي(عليه‌السلام) و پيروانش از ظلم فرعونيان به ستوه آمده بودند و همچنان در فشار و سختي به سر مي بردند، تا اينكه سرانجام از ناحيه خداوند به موسي(عليه‌السلام) وحي شد كه از مصر بيرون رود.
موسي(عليه‌السلام) و پيروانش شبانه از مصر به سوي فلسطين حركت كردند. فرعون با خبر شد مأموران خود را به اطراف فرستاد، تا مردم را به اجبار گرد آورده و سپاه بزرگي را تدارك ببيند و بني اسرائيل را تعقيب كنند، تا قبل از اينكه به فلسطين فرار كنند به آن‌ها دست يابند.
فرعون و سپاهيانش از شهر بيرون رفته و به تعقيب موسي(عليه‌السلام) و بني اسرائيل پرداختند و باغ و بستان‌ها و گنجينه‌هاي زر و كاخ‌هاي سر به فلك كشيده خود را رها كردند و براي هميشه دست از اين همه نعمت شستند، زيرا آنان هرگز به وطن خويش بازنگشتند، ولي بني اسرائيل چنين نعمت‌هايي را در فلسطين به ارث بردند.
بني اسرائيل به ساحل درياي سرخ و كانال سوئز رسيدند و از آنجا نتوانستند عبور كنند، لشگر تا دندان مسلح و بي‌كران فرعون همچنان به پيش مي‌آمد، شيون و غوغاي بني اسرائيل به آسمان رفت و نزديك بود از شدت ترس، جانشان از كالبدشان پرواز كند.
در آن ميان ياران،[49] موسي(عليه‌السلام) به وي گفتند: اي موسي! فرعونيان به ما رسيدند و ما توانايي مقابله و مقاومت در برابر آنان نداريم، اينك پيش روي ما دريا و پشت سرمان لشگر دشمن است، چه بايد بكنيم؟ موسي(عليه‌السلام) به آنان گفت: بيمناك نباشيد، پروردگارم با من است، و مرا به راه نجات رهنمون خواهد شد.
سرانجام دردناك قوم فرعون
در اين بحران شديد، خداوند با لطف خاص خود به موسي(عليه‌السلام) وحي كرد: عصاي خود را به دريا بزن، موسي(عليه‌السلام) به فرمان خدا عصا را به دريا زد، آب دريا شكافته شد و زمين درون دريا آشكار گشت، موسي(عليه‌السلام) و بني اسرائيل از همان راه حركت نموده و از طرف ديگر به سلامت خارج شدند، فرعون و لشگريانش فرا رسيدند و از همان راهي كه در ميان دريا پيدا شده بود، بني اسرائيل را تعقيب كردند، غرور آن چنان بر فرعون چيره شده بود، كه به سپاه خود رو كرد و گفت: تماشا كنيد چگونه به فرمان من دريا شكافته شد و راه داد تا بردگان فراري خود (بني اسرائيل) را تعقيب كنم، وقتي كه تا آخرين نفر از لشگر فرعون وارد راه باز شده دريا شد، ناگهان به فرمان خدا،‌آب‌ها از هر سو به هم پيوستند و همه فرعونيان را به كام مرگ فرو بردند و... .[50]
در همان لحظه طوفاني، كه فرعون خود را در خطر شديد مرگ مي‌ديد، غرورهايش فرو ريخت و درك كرد كه همه عمرش پوچ بوده و اشتباه كرده است. با چشمي گريان به خداي جهان متوجه شد و گفت: اينك من ايمان آوردم، خدايي جز آن كه بني اسرائيل به او ايمان آورده‌اند وجود ندارد، و من هم تسليم امر او هستم.
به او خطاب شد: اكنون ايمان مي‌آوري! در حالي كه يك عمر كافر و نافرمان تبهكار بوده‌اي؟ ما امروز بدنت را پس از غرق شدن به ساحل نجات مي‌افكنيم تا براي بازماندگانت درس عبرت باشد.[51]
اين بود سرانجام فرعون در دنيا، ولي قرآن عذاب‌هايي را كه خداوند در آخرت براي آن‌ها تدارك ديده است بيان فرموده تا براي هر فرد مؤمني درسي آموزنده باشد.[52]
دوره پنجم:
پيشنهاد بت‌ سازي به موسي(عليه‌السلام)
پس از آن‌كه موسي(عليه‌السلام) و يارانش از دريا عبور كرده و نجات يافتند، از آن سوي دريا به سوي بيت المقدس(فلسطين) در حركت بودند، در مسير راه قومي را ديدند كه با خضوع خاصي اطراف بت‌هاي خود را گرفته و آن‌ها را مي‌پرستند.
افراد جاهل و بي‌خرد از بني اسرائيل، تحت تأثير آن منظره بت پرستي قرار گرفته و به موسي(عليه‌السلام) گفتند: «براي ما نيز معبودي قرار بده، همانگونه كه آن‌ها – بت پرستان – معبوداني دارند.»
موسي(عليه‌السلام) به سرزنش آنان پرداخت و فرمود: شما انساني‌هايي جاهل ونادان هستيد، اين بت پرستان را بنگريد، سرانجام كارشان هلاكت است و آنچه انجام مي‌دهند باطل و بيهوده مي‌باشد، آيا جز خداي يكتا معبودي براي شما بطلبم و... .[53]
مشمول مواهب و الطاف الهي
بني اسرائيل در طي مسير خود به سوي بيت المقدس (فلسطين) به ساحل شرقي كانال سوئز رسيدند، در بيابان خشك و سوزان، گرفتار عطش و تشنگي خطرناكي شدند، از موسي(عليه‌السلام) تقاضاي آب كردند.
خداوند به موسي(عليه‌السلام) دستور داد: تا عصاي خود را به سنگ بكوبد، وقتي زد، دوازده چشمه آب (به تعداد قبايل بني اسرائيل كه دوازده قبيله بودند) از آن جوشيد و هر قبيله‌اي از چشمه‌اي آب نوشيد و زماني كه به صحراي شبه جزيره سينا رسيدند، با گرماي شديد روبرو شده و چون محلي وجود نداشت، تا از گمان به آن‌جا پناهنده شوند و درختي كه از سايه آن استفاده كنند، نيز نبود، لذا از دشواري‌هايي كه بدان دست به گريبان شده بودند به موسي(عليه‌السلام) شكايت كردند و موسي(عليه‌السلام) به پيشگاه خدا التجاء نمود و خداوند قطعه‌اي ابر فرستاد، تا آن‌ها را از گرماي خورشيد حفظ كند و آن‌گاه كه زاد و توشه آن‌ها رو به پايان رفت، يك بار يگر موسي(عليه‌السلام) از خداوند غذا خواست و خداي متعال براي آن‌ها «مَن و سَلْوي» فرستاد.[54]
اما با اين وجود قوم بني اسرائيل به اين نعمت الهي قانع نگشتند و از موسي(عليه ‌السلام) غذاهاي گوناگون را طلب كردند، آن حضرت نيز خطاب به آن‌ها گفت: شما نعمت آسماني را، با چيزهاي بي‌ارزش عوض كرديد، حال براي به دست آوردن آن از صحراي سينا خارج شده و به يكي از شهرها برويد، تا خواسته‌هاي خويشتن را به دست آوريد.[55]
خودداري بني اسرائيل از رفتن به فلسطين
خداوند به موسي(عليه‌السلام) دستور داد تا بني اسرائيل را به سرزمين مقدس فلسطين برده و در آنجا اسكان دهد، قبل از آن كه موسي(عليه‌السلام) از قوم بخواهد كه وارد سرزمين مقدس شوند، چند نفري را فرستاد، تا از وضعيت آن منطقه كسب خبر كنند. وقتي آن‌ها برگشتند به وي اطلاع دادند كه مردم آن ديار، افرادي نيرومند و بلند قامت بوده و گردنكش و ظالمند و شهرهاي آن جا بسيار مستحكم است.
بني اسرائيل از اين سخنان بيمناك شده و دستور موسي(عليه‌السلام) را براي ورود به شهر فلسطين اجرا نكردند و به او گفتند: در اين سرزمين افرادي توانمند و ستمكار وجود دارد كه ما تحمل برابري با آن‌ها را نداريم و تا زماني كه آن‌ها در آن سرزمين هستند، ما هرگز وارد آن جا نخواهيم شد... .
دو نفر از بني اسرائيل[56] كه خداوند به آن‌ها تقوي عنايت كرده بود، به پا خاسته و به قوم خود گفتند: شما از دروازه شهر وارد شويد، هنگامي كه وارد شديد، بيم و ترس به در آن‌ها راه يافته و شما بر آنان پيروز خواهيد گشت و اگر واقعاً به خدا ايمان داريد بر او توكل كنيد.
آن‌ها در پاسخ موسي(عليه‌السلام) گفتند: تا زماني كه آنان در آن سامان باشند، هرگز وارد آن سرزمين نخواهيم شد و به موسي(عليه‌السلام) جمله‌اي گفتند، كه از آن بوي سرزنش و سرپيچي و بيم استشمام مي‌شد. گفتند: تو و پروردگارت برويد و با آن‌ها بجنگيد و ما همين جا مي‌نشينيم.
موسي(عليه‌السلام) عرضه داشت: خدايا من جز بر خودم و برادرم تسلط ندارم، تو ميان ما و اين مردم فاسق جدايي بينداز.
خداوند فرمود: چون مخالفت كردند، از هم اكنون سرزمين مقدس فلسطين را بر آنان حرام كردم و چهل سال سرگردان در بيابان و صحراي سينا بايد بمانند، بنابراين تو بر اين قوم فاسق تأسف و غم مخور.[57]
چهل سال در آن بيابان ماندند تا آنكه خداوند توبه آن‌ها را پذيرفت.
رفتن موسي(عليه‌السلام) به كوه طور
موسي(عليه‌السلام) تا آن عصر، پيرو آيين ابراهيم(عليه‌السلام) بود و همان را براي بني اسرائيل تبليغ مي‌كرد، بعد از هلاكت فرعون، قوم موسي(عليه‌السلام) در انتظار برنامه جديد و كتاب آسماني بودند، تا به آن عمل كنند. موسي(عليه‌السلام) از پروردگار خود كتاب را درخواست كرد، خداي سبحان به او دستور داد: تا به دامنه كوه طور رود، در آنجا سي روز روزه بگيرد و خداي خويش را عبادت كند.
موسي(عليه‌السلام) قبل از آن‌كه براي مناجات خدا بيرون رود، به قوم خود گفت: برادرم هارون را در ميان شما مي‌گذارم و براي سي روز از ميان شما غيبت مي‌كنم و به كوه طور مي‌روم، تا احكام شريعت (و الواح تورات) را براي شما بياورم.
موسي(عليه‌السلام) روانه كوه طور شده و سي روز در آنجا ماند و به مناجات و عبادت پرداخت، وقتي سي روز به پايان برد، خدا به او فرمان داد: براي كامل شدن عبادتش، ده روز ديگر روزه بگيرد و مجموع آن چهل روز گردد. پس از كامل شدن چهل روز خداوند با گفتار ازلي خويش، با موسي(عليه‌السلام) سخن گفت و بدين وسيله موسي(عليه‌السلام) به مقامي رسيد، كه به واسطه آن بر انسان‌ها امتياز يافت. در اين هنگام در اثر فرط شوق، از خداي خود درخواست كرد كه خود را بر او متجلي و آشكار سازد تا او را ببيند.
خداوند به او فرمود: هرگز مرا نخواهي ديد، و براي اين‌كه به وي بفهماند، موسي(عليه السلام) خواسته بزرگي را طلبيده كه كوه‌ها تحمل آن‌ را ندارند به او فرمود: تو (موسي) تحمل اين تجلي را نداري، ولي من به كوه كه سخت‌تر از توست تجلي خواهم نمود، اگر كوه در جاي خود قرار گرفت و ديدن و هيبت مرا تحمل كرد، تو هم مي‌تواني مرا ببيني و اگر تحمل نكرد، تو هم به طريق اولي نخواهي ديد. و آن گاه كه پروردگارش بر كوه تجلي نمود، آن را متلاشي كرده و با زمين يكسان ساخت.
موسي(عليه‌السلام) از شدت بيم و ترس از صحنه‌اي كه ديده بود از هوش رفت. وقتي كه به هوش آمد عرض كرد: پروردگارا! تو منزه هستي، من به سوي تو باز مي‌گردم و توبه مي‌كنم، من نخستين كسي هستم كه در زمان خودم به بزرگي و عظمت تو ايمان مي‌آورم.
سرانجام در آن ميعادگاه بزرگ، خداوند شرايع و قوانين آيين خود را بر موسي نازل كرد (تورات) نخست به او فرمود: اي موسي(عليه‌السلام)! من تو را بر مردم برگزيدم و رسالات خود را به تو دادم و تو را به موهبت سخن گفتن با خودم نائل كردم، اكنون كه چنين است ، آنچه را به تو دستور داده‌ام، بگير و در برابر اين همه موهبت، از شكرگزاران باش و براي مردم در تورات از هر موضوعي اندرزي نوشتيم و از هر چيز، بياني كرديم پس آن را با جديت بگير، و به قومت دستور بده كه به مطالب و دستورات آن‌ها بهتر عمل كنند و آنان كه به مخالفت برمي‌خيزند، كيفرشان دوزخ است. ما به زودي جايگاه و مقام فاسقان را به شما نشان خواهيم داد.[58]
به اين ترتيب موسي(عليه‌السلام) در ميعادگاه طور، شرايع و قوانين آيين خود را به صورت صفحه‌هايي از تورات از خداوند گرفت و به سوي قوم بازگشت، تا آن‌ها را در پرتو اين كتاب آسماني و قانون اساسي، هدايت كند و به سوي تكامل برساند.

قصه حضرت موسي(عليه‌السلام)

مي‌كنم آغاز با نام كريم قصه فرعون و موساي كليم
حضرت موسي(عليه‌السلام) يكي از پيامبران اولوالعزم است، كه نام مباركش صد و سي و شش بار، در سي و چهار سوره قرآن مجيد آمده است.[1]

موسي(عليه‌السلام) در لغت قبطيان[2]‌ از دو جزء تشكيل شده، يكي «مو» به معناي آب و ديگري «سي» به معناي درخت، چون صندوق وي در كنار درختي در داخل آب به دست آمد، او را موسي(عليه‌السلام) ناميدند.[3]
وي سه هزار و هفتصد و چهل وهشت سال بعد از هبوط آدم(عليه‌السلام) متولد شد و نسبش با شش واسطه به حضرت ابراهيم(عليه‌السلام) مي‌رسد.
به اين ترتيب: «موسي بن عمران بن يصهر بن قاهت بن[4] لاوي بن يعقوب بن ابراهيم) و نام مادرش «يوكابد»[5] است.
موسي(عليه‌السلام) پانصد سال بعد از حضرت ابراهيم(عليه‌السلام) ظهور كرد و لقب «كليم الله» به خود گرفت، چون خداوند بدون واسطه، با او سخن گفت.
پس از آن‌كه حضرت موسي(عليه‌السلام) از جانب خدا مأمور شد، به جانب كوه طور روان شود و از فراز كوه سرزمين‌هاي مقدس فلسطين بنگرد، در همانجا در سن دويست و چهل سالگي وفات يافت،[6] و بر فراز تل سرخ رنگي در آن ناحيه (كه فسجه نام داشت) به خاك سپرده شد. [7]
سرگذشت حضرت موسي(عليه‌السلام)
داستان زندگي پرفراز و نشيب موسي(عليه‌السلام) را مي‌توان به پنج دوره خلاصه نمود:
1ـ دوران ولادت و كودكي و پرورش او در كاخ فرعون.
2ـ دوران هجرت او از مصر به مدين و زندگي او در كنار حضرت شعيب(عليه‌السلام)
3ـ دوران نبوت و پيامبري و بازگشت وي به مصر براي مبارزه با فرعون.
4ـ دوران هلاكت فرعون و ورود موسي(عليه‌السلام) به بيت المقدس.
5ـ دوران درگيري‌هاي موسي(عليه‌السلام) با بني اسرائيل.
دوره اول:
پادشاه عصر موسي(عليه‌السلام) و خواب او
حضرت موسي(عليه‌السلام) در زمان سلطنت «رامسيس يا رعمسيس»،[8] در شهر مصر متولد شد. رامسيس شبي در عالم خواب ديد، آتشي از طرف شام «بيت المقدس» شعله ور شد و زبان كشيد و به طرف سرزمين مصر امد و به خانه‌هاي قبطيان افتاد و همه آن‌ها را سوزانيد. سپس كاخ‌ها و باغات آن‌ها را فراگرفته و همه را نابود كرد، ولي به خانه‌هاي سبطيان (كه موسي و بني اسرائيل از آن‌ها بودند) آسيبي نرساند!
فرعون در حالي كه بسيار وحشت زده شده بود، از خواب بيدار شد و در غم و اندوه فرو رفت، ساحران و كاهنان و معبرين را به حضور طلبيد و از آن‌ها خواست كه خواب وي را تعبير كنند. كاهنان و دانشمندان تعبير خواب، گفتند: «به زودي نوزادي از بني اسرائيل
– سبطيان – به دنيا مي‌آيد كه تو و يارانت را به هلاكت مي‌كشاند» و سپس شب انعقاد آن نطفه را براي پادشاه معين كردند.
رامسيس (فرعون) پس از مشورت با مشاوران و درباريان و كاهنان دو تصميم گرفت:
اول: دستور داد تا آن شبي را كه معبرين معين كرده بودند، كه ا ين شب، آن نطفه در رحم مادر قرار خواهد گرفت، هيچ زني با مردي هم بالين نشود و زنان را از مردان جدا كنند، تا از اين طريق از تكوين نطفه چنان انسان معهود جلوگيري شود. اين دستور رامسيس به همه جاي كشور اعلام شد، كنترل شديدي در شهر به وجود آمد و مردان بني اسرائيل (قبيله سبطيان) را از شهر بيرون برده و زنان در شهر ماندند و هيچ زني جرأت نداشت با شوهر خود تماس بگيرد.
«آسيه» زن رامسيس، چون از سبطيان بود، رامسيس به او شك كرد كه نكند اين مولود از آسيه بوده باشد، لذا در آن شب نزد وي ماند.
عمران پدر موسي(عليه‌السلام) در آن شب نوبت نگهبانيش در كنار كاخ بود.[9] نيمه‌هاي شب همسرش «يوكابد» كه از او دور بود، به هوس افتاد و به نزد شوهر آمد و مخفيانه در كناري با او همبستر شد و نطفه حضرت موسي(عليه‌السلام) منعقد گرديد.
عمران به همسرش گفت: «مثل اينكه تقدير الهي اين بود، كه آن كودك موعود ازما پديد آيد، اين راز را پنهان دار ودر پوشيدن آن بكوش كه وضع بسيار خطرناك است». يوكابد با شتاب و نگراني از كنار شوهر دور شد و در پوشاندن راز، كوشش بسيار كرد.
دوم: دستور ديگر رامسيس (فرعون) اين بود، كه همه مأموران و قابله‌هاي قبيله قبطيان در ميان بني اسرائيل مراقب باشند و زنان باردار را زير نظر بگيرند، هرگاه پسري از آن‌ها به دنيا آمد، بي‌درنگ سر از بدن او جدا كنند و او را بكشند و اگر دختر باشد، براي گسترش فساد و كنيزي نگهدارند.
به دنبال اين دستور، جلادان خون آشام حكومت فرعون، به جان مردم افتادند، تمام زنان باردار را تحت مراقبت شديد قرار دادند، قابله‌ها از هر سو زنان را كنترل مي‌كردند، در اين گير و دار، هفتاد هزار نوزاد پسر را كشتند. آمار كشته شده‌ها بقدري زياد شد، كه سران و بزرگان قبيله «قبط» نزد فرعون آمده و به او گفتند: در پيرمردان بني اسرائيل (قبيله سبطيان)مرگ و مير افتاده و تو نيز بچه‌هاي آن‌ها را مي‌كشي، بنابر اين، در آينده ما خودمان بايد كار كنيم و كسي براي خدمت كردن به ما باقي نمي‌ماند.
از اين رو فرعون دستور داد كه: يكسال در ميان، پسران را بكشند تا تمامي پسران بني اسرائيل نابود نگردند. در سالي كه قرار بود، پسران بني اسرائيل كشته نشود، هارون (عليه‌السلام) برادر موسي(عليه‌السلام) متولد شد و كسي متعرض او نشد و او در دامن پدر و مادر خويش تربيت يافت، ولي تولد موسي(عليه‌السلام) در سالي واقع شد كه كودكان را در آن سال سر مي بريدند.[10]
ولادت موسي(عليه‌السلام) در سخت‌ترين شرايط
زمان ولادت موسي(عليه‌السلام) هرچه نزديك‌تر مي‌شد، مادر موسي(عليه السلام) نگران‌تر مي‌شد و همواره در اين فكر بود كه چگونه پسرش را از دست جلادان فرعون (رامسيس) حفظ كند. طبق خوابي كه رامسيس ديده بود و از آينده حكومت خود نگران گشته بود، براي زنان بادار مأموران و قابله‌هايي از قبطيان گمارده و آنان را تحت نظر نگه مي‌داشت. قابله‌اي نيز مراقب «يوكابد» بود، چون درد مخاض «يوكابد» فرا رسيد و موسي(عليه‌السلام) قدم به عرصه گيتي نهاد، نور مخصوصي از چهره موسي(عليه‌السلام) درخشيد كه بدن قابله به لرزه افتاد و برقي از محبت موسي(عليه‌السلام) در اعماق قلب قابله فرو نشست و تمام زواياي دلش را روشن ساخت.
زن قابله خطاب به مادر موسي (عليه‌السلام) گفت: من در نظر داشتم ماجراي تولد اين نوزاد را به دستگاه حكومت خبر دهم تا جلادان وي را به قتل رسانند و من از اين طريق جايزه بگيرم، ولي چه كنم محبت اين نوزاد به قدري بر قلبم چيره شد، كه حتي راضي نيستم مويي از سر او كم گردد، با دقت از او محافظت كن، هر چند فكر مي‌كنم كه دشمن نهايي ما همين نوزاد باشد!
قابله از خانه مادر موسي(عليه‌السلام) بيرون آمد، بعضي از جاسوسان حكومت او را ديدند و از او راجع به ماجراي خانه پرسيدند او گفت: خوني بيش نبود و بچه نداشت، شما نگران اين خانه نباشيد... مأموران براي تحقيق ببيشتر وارد خانه شدند، با ديدن آن‌ها، «كلثم»[11] خواهر موسي (عليه‌السلام) آمدن مأموران را به اطلاع مادر رسانيد.
يوكابد دستپاچه شد كه چه كند، در اين ميان از شدت وحشت، بي‌درنگ اين مادر بي‌چاره و مضطرب، نوزاد را در پارچه‌اي پيچيد و در تنور انداخت. چون مأموران وارد خانه شدند، در آن‌جا جز تنور آتش‌،‌چيزي نديدند و پس از تحقيقات مختصر خانه را ترك گفتند، مادر موسي(عليه‌السلام) با دستپاچگي و نگراني تمام به سراغ تنور آمد و به كودك نگريست، مشاهده كرد موسي (عليه‌السلام) در دل آتش هيچ آسيبي نديده و خداوند آتش را براي موسي (عليه‌السلام) خنك و گوارا كرده است.
وي را با كمال سلامتي از تنور بيرون آورد. ولي با اين وضع، قلب «يوكابد» از خطر دشمن سر سخت و بي‌رحم آرام نمي‌گرفت و هر لحظه در انتظار آسيب خطرناك بود، چرا كه يك بار صداي گريه نوزاد كافي بود كه جاسوسان را مطلع سازد.
يوكابد متوجه خدا شد و از خداوند خواست راه چاره‌اي پيش روي او بگشايد. خداوند با الهام خود به مادر موسي(عليه‌السلام) او را از نگراني حفظ كرد، به وي الهام فرمود: «به او شير بده و هنگامي كه بر او ترسيدي، وي را به درياي نيل بيفكن و نترس و غمگين مباش، كه ما او را به تو باز مي‌گردانيم و او را از رسولان قرار مي‌دهيم.»[12]
موسي(عليه‌السلام) سه ماه مخفيانه پس از ولادت، در دامان مادر زندگي كرد و مادر به او شير داد، آنگاه كه مادرش بيمناك شد، مبادا راز او فاش شود، طبق الهام الهي تصميم گرفت، كودكش را به دريا بيافكند. به طور محرمانه به سراغ يك نجار مصري كه از قبطيان و طرفداران فرعون بود آمد و از او خواست صندوقي با مشخصات مخصوص بسازد.
نجار گفت: صندوق با اين ويژگي براي چيست؟ «يوكابد» كه زبانش به دروغ عادت نكرده بود، حقيقت امر را فاش ساخت، گفت: من از بني اسرائيلم، نوزاد پسري دارم‌، مي‌خواهم نوزادم را در آن مخفي كنم.
نجار تا اين سخن را شنيد، براي رسيدن به جايزه فرعون و اداي وظيفه ميهني و خوش خدمتي به دستگاه ستمگر، به سراغ مأموران و جلادان آمد تا آنان را از تولد موسي(عليه‌السلام) با خبر كند، ولي آن چنان وحشتي عظيم بر قلبش مسلط شد، كه زبانش از سخن گفتن باز ايستاد، مي‌خواست با اشاره دست، مطلب را بازگو كند، مأمورين از حركات ا و چنين برداشت كردند كه يك آدم مسخره كننده است، او را زدند و از آنجا بيرون نمودند.
نجار چون حضور مأموران را ترك كرد، حال عادي خويش را بازيافت و دوباره به پيش مأموران آمد، تا همان كند كه نخست تصميم داشت، ولي خداوند عالم، وي را به همان كيفر قبلي دچار ساخت و براي بار سوم اين موضوع تكرار شد، او وقتي به حال عادي بازگشت، فهميد كه در اين موضوع، يك راز الهي نهفته است، صندوق را ساخت و به مادر موسي (عليه‌السلام) تحويل داد.[13]
افكندن موسي(عليه‌السلام) به رود نيل[14]
مادر موسي(عليه‌السلام) طبق فرمان الهي، وي را در صندوق گذاشته و صبح‌گاهان هنگامي كه خلوت بود، كنار رود نيل آمد و صندوق را به رود نيل انداخت، امواج خروشان نيل، صندوق را به زودي از ساحل دور كرد، مادر در كنار آب ايستاده بود و اين منظره را تماشا مي نمود.
در يك لحظه احساس كرد قلبش از او جدا شده و روي امواج حركت مي‌كند، اگر لطف الهي با خطاب (نترس و محزون نباش، ما موسي(عليه‌السلام) را به تو برمي‌گردانيم).[15] قلب او را آرام نكرده بود، فرياد مي‌كشيد و همه چيز فاش مي‌شد، هيچ كس نمي‌تواند دقيقا حالت اين مادر را در آن لحظات حساس ترسيم كند.
ولي آن شاعره فارسي زبان، تا حدودي اين صحنه را در اشعار زيبا و باروحش مجسم ساخته است، آنجا كه مي‌گويد:
مادر موسي چو موسي را به نيل در فكند از گفته رب جليل
خود ز ساحل كرد با حسرت نگاه گفت كاي فرزند خرد بي گناه
گر فراموشت كند لطف خداي چون زهي زين كشتي بي ناخداي
وحي آمد كاين چه فكر باطل است رهرو ما اينك اندر منزل است
ما گرفتيم آنچه را انداختي دست حق را ديدي و نشناختي
سطح آب از گاهوارش خوشتر است دايه‌اش سيلاب و موجش مادر است
رودها نه از خود طغيان مي‌كنند آنچه مي‌گوييم ما آن مي‌كنند!
ما به دريا حكم طوفان مي‌دهيم ما به سيل و موج فرمان مي‌دهيم
نقش هستي نقشي از ايوان ما است خاك و باد و آب سرگردان ما است
به كه برگردي به ما بسپاريش كي تو از ما دوستر مي‌داريش؟![16]
رامسيس كاخ مجللي در كنار رود نيل داشت، آن روز با همسرش آسيه،[17] در كنار كاخ كه مشرف بر رود نيل بود ايستاده بودند، آن‌ها ناگهان چشمشان به صندوقچه‌اي افتاد كه امواج رودخانه او را به بالا و پايين مي‌برد. چيزي نگذشت كه صندوق حامل طفل در كنار كاخ آن‌ها و در لا به لاي شاخه‌هاي درختان از حركت باز ايستاد.
رامسيس (فرعون) دستور داد: مأمورين فوراً به سراغ صندوق بروند و آن را از آب بگيرند، تا ببيند در آن چيست؟ صندوق را نزد فرعون آوردند، ديگران نتوانستند در آن را بگشايند. آري مي‌بايست در صندوق نجات موسي (عليه‌السلام) به دست خود فرعون گشوده شود، فرعون درب آن را گشود هنگامي كه چشم همسر فرعون به كودك داخل آن صندوق كه موسي (عليه ‌السلام) بود، افتاد خداوند علاقه و محبت موسي(عليه‌السلام) را در دلش افكند و هنگامي كه آب دهان اين نوزاد مايه شفاي بيمار شد،[18] اين محبت فزوني گرفت.
امام فرعون تا چشمش به او افتاد خشمگين شد و گفت: چرا اين پسر كشته نشده است؟ تصميم گرفت آن نوزاد را به قتل برساند، و «هامان» وزير مشاور فرعون همراه با اطرافيان حكومت نيز درخواست مي‌كردند كه اين كودك مانند نوزادان ديگر به قتل رسد، همسرش آسيه كه در كنار او بود، با بكار بردن انواع شيوه‌ها، از جمله اين‌كه اين نوزاد باعث شفاي دخترشان شده، از كشتن موسي(عليه‌السلام) جلوگيري نمود و پيشنهاد كرد تا آن طفل را به فرزندي قبول نموده و برايش دايه‌اي انتخاب نمايد. زيرا كه از نعمت داشتن پسر محروم بودند.
فرعون سخن آسيه را پذيرفت و مقدم موسي(عليه‌السلام) را گرامي داشت. اما مادر موسي(عليه‌السلام) وقتي وي را در رود نيل انداخت، خواهر موسي (عليه‌السلام) را فرستاد تا كسب خبر كند، خواهر ديد كودك از آب گرفته و داخل خانه فرعون برده شد. مادرش را از اين جريان باخبر ساخت.
مادر(عليه‌السلام) با ا ين خبر از بيم و ناراحتي هوش از سرش پريد و تنها قلبش براي موسي(عليه‌السلام) مي تپيد، نه چيز ديگر، از فرط نگراني نزديك بود راز خود را فاش سازد، ولي خداوند دل او را ثابت نگه داشت و وي را در زمره مؤمنين قرار داد، كه به وعده الهي در بازگرداندن موسي(عليه‌السلام) به سوي او اطمينان داشته باشد.
طولي نكشيد كه احساس كردند نوزاد گرسنه است و نياز به شير دارد، به دستور فرعون مأمورين به جستجوي پيدا كردن دايه رفتند، چندين دايه آوردند، ولي نوزاد، پستان هيچ يك از آنان را نگرفت. كودك لحظه به لحظه گرسنه‌تر و بي‌تاب تر مي‌شود، پي در پي گريه مي‌كند و سر و صداي او در درون كاخ فرعون مي‌پيچيد و قلب آسيه همسر فرعون را به لرزه درمي‌آورد. مأمورين بر تلاش خود مي‌افزايند.
ناگهان در فاصله نه چندان دور، به دختري برخورد مي‌كنند كه مي‌گويد: من زني از بني اسرائيل را مي‌‌شناسم، كه پستاني پر شير و قلبي پر محبت دارد. او نوزاد خود را از دست داده و حاضر است شير دادن نوزاد كاخ را بر عهده گيرد.
با راهنمايي وي نزد مادر موسي(عليه‌السلام) رفتند و او را به كاخ فرعون آوردند، نوزاد را به او دادند.
وي با اشتياق تمام، پستان او را گرفت، و از شيره جان مادر، جان تازه‌اي پيدا كرد، برق خوشحالي از چشم‌ها جستن كرد، مخصوصاً مأموران خسته و كوفته كه به مقصود خود رسيده بودند، از همه خوشحال‌تر بودند. همسر فرعون نيز نمي‌توانست خوشحالي خود را از اين امر كتمان كند. به اين ترتيب خداوند به وعده‌اش وفا كرد كه به مادر موسي(عليه‌السلام) فرموده بود: «ما ا و را به تو برمي‌گردانيم».[19]
پس از آن، كودك را به وي سپردند، تا به خانه‌اش ببرد و به او شير داده و پرستاري و نگهداري كند.[20] و در خلال اين كار، گاه و بيگاه، كودك را به كاخ فرعون مي‌آورد، تا همسر فرعون ديداري از او تازه بنمايد.
مادر موسي(عليه‌السلام) بعد از دوران شيرخوارگي او را به خانه فرعون آورد و كودك را به آن‌ها سپرد، وي در دامن فرعون و همسرش پرورش يافت.[21]
آنگاه كه موسي(عليه‌السلام) به حد رشد و بلوغ رسيد و از قدرت جسماني فوق العاده‌اي برخوردار شد، در يكي از روزها كاخ فرعون را ترك كرده و بي‌آنكه كسي بداند، به طور ناگهاني وارد شهر شد و در بين مردم عبور مي‌كرد. ديد دو نفر گلاويز شده‌اند و با يكديگر مشاجره و كشمكش دارند، يكي از آن‌ها از بني اسرائيل (قبيله وي و سبطيان) و ديگري از قبطيان (طرفداران فرعون) بود، فرد اسرائيلي از موسي(عليه‌السلام) درخواست كمك كرد، از آنجا كه موسي(عليه‌السلام) مي‌دانست فرعونيان از طبقه اشرافي هستند و همواره به بني اسرائيل ستم مي‌كنند به ياري وي شتافت و چنان سيلي بر دشمن او نواخت، كه به زندگي او پايان داد.
موسي(عليه‌السلام) از كرده خود پشيمان شد و آن را كاري شيطاني شمرد و از گناهي كه مرتكب شده بود، از خداي خود طلب بخشش كرد و نزدش تضرع و زاري نمود تا توبه‌اش را بپذيرد و او را ياور تبهكاران قرار ندهد و خداوند او را بخشيد و توبه‌اش را پذيرفت.[22]
زور دوم كه فرا رسيد، موسي(عليه‌السلام) در حالي كه بيم داشت راز او فاش گردد، به سمت شهر روانه گرديد، باز ديد يكي از فرعونيان با همان مرد ديروز گلاويز شده و درگير است، آن مرد مظلوم از موسي(عليه‌السلام) استمداد نمود،‌موسي(عليه‌السلام) به طرف او رفت تا از ا و دفاع كرده و از ظلم ظالم جلوگيري كند.
ظالم به وي گفت: «آيا همانگونكه ديروز شخصي را كشتي، مي‌خواهي مرا هم بكشي، از قرار معلوم تو مي‌خواهي، فقط جباري در روي زمين باشي و نمي‌خواهي از مصلحان باشي.»[23]
موسي(عليه‌السلام) متوجه شد كه ماجراي ديروز افشا شده است و براي اينكه مشكلات بيشتري پيدا نكند كوتاه آمد، ماجرا به فرعون و اطرافيان او رسيد و تكرار اين عمل را تهديدي بر وضع خود گرفتند. جلسه مشورتي تشكيل داده و حكم قتل موسي(عليه‌السلام) صادر شد.
مردي از نقطه دور دست شهر،[24] (از مركز فرعونيان و كاخ فرعون) اطلاع پيدا كرد. چون از نزديكان فرعون محسوب مي‌شد و آن‌چنان با فرعون رابطه داشت كه در اين گونه جلسات مشورتي شركت مي‌كرد. آن مرد از وضع جنايات فرعون رنج مي‌برد و در انتظار اين بود كه قيامي بر ضد ا و صورت گيرد و او به اين قيام الهي بپيوندد، ظاهراً چشم اميد به موسي(عليه‌السلام) دوخته بود و در چهره او سيماي يك مرد الهي انقلابي مشاهده مي‌كرد.
به همين دليل هنگامي كه احساس كرد كه موسي(عليه‌السلام) در خطر است، با سرعت خود را به او رسانيد و وي را از چنگال خطر نجات داد و گفت: «اي موسي! اين جمعيت -فرعون و فرعونيان – براي قتل تو، به مشورت پرداخته‌اند، بي‌درنگ از شهر خارج شو، كه من از خيرخواهان تو هستم.»
موسي(عليه‌السلام) اين خبر را كاملاً جدي گرفت، به خيرخواهي اين مرد با ايمان ارج نهاد و به توصيه او از شهر خارج شد، در حالي كه ترسان بود و هر لحظه در انتظار حادثه‌اي!‌ تمام قلب خود را متوجه پروردگار كرد و از خداي خود مي‌خواست كه او را از شر ستمكاران نجات دهد.[25]
دوره دوم:
هجرت موسي(عليه‌السلام) به سوي مدين
موسي(عليه‌السلام) تصميم گرفت: به سوي سرزمين«مدين» كه شهري در جنوب شام و شمال حجاز بود و از قلمرو مصر و حكومت فرعونيان جدا محسوب مي‌شد برود. اما جواني كه در ناز و نعمت بزرگ شده و به سوي سفري مي‌رود كه در عمرش سابقه نداشته ، نه زاد و توشه‌اي دارد، نه مركب و نه دوست و راهنمايي، و پيوسته از اين بيم دارد كه مأموران فرا رسند و او را دستگير كرده، به قتل رسانند. وضع حالش روشن است.
گرچه سفري طولاني بود و توشه راه سفر را به همراه نداشت، ولي در اين راه، يك سرمايه بزرگ همراه داشت وآن سرمايه ايمان و توكل بر خدا! لذا هنگامي كه رهسپار شهر مدين شد گفت: اميدوارم كه پروردگار مرا به راه راست هدايت كند.[26]
موسي(عليه‌السلام) چندين روز در راه بود و سرانجام فاصله بين مصر و مدين را در هشت شبانه روز طي كرد، در اين مدت غذاي او گياهان بيابان و برگ درختان بود و بر اثر پياده روي، پاهايش آبله كرده بود، كم كم دورنماي شهر مدين در افق نمايان شد و موجي از آرامش در قلب او نشست.
نزديك شهر رسيد، گروهي از مردم را در كنار چاهي ديد كه از آن چاه با دلو آب مي‌كشيدند و چارپايان خود را سيراب مي‌كردند. در كنار آن‌ها دو دختر را ديد كه مراقب گوسفند‌هاي خود هستند و به چاه نزديك نمي‌شوند، وضع اين دختران با عفت كه در گوشه‌اي ايستاده‌ا ند و كسي به داد آن‌ها نمي‌رسد و يك مشت جوان گردن كلفت، تنها در فكر گوسفندان خويش‌اند و نوبت به ديگري نمي‌دهند، نظر موسي(عليه‌السلام) را جلب كرد.
نزديك آن دو آمد و گفت: چرا كنار ايستاده‌ايد؟ چرا گوسفند‌هاي خود را آب نمي‌دهيد؟
دختران گفتند: پدر ما پيرمرد سالخورده و شكسته‌اي است و به جاي او، ما گوسفندان را مي‌چرانيم. اكنون بر سر ا ين چاه مرد‌ها هستند، در انتظار رفتن آن‌ها هستيم، تا بعد از آن‌ها از چاه آب بكشيم.
موسي(عليه‌السلام) از شنيدن اين سخن سخت ناراحت شد، چه بي‌انصاف مردمي هستند كه تمام در فكر خويشند و كمترين حمايتي از مظلوم نمي‌كنند؟!
جلو آمد و دلو سنگين را گرفت و در چاه افكند و به تنهايي از آن چاه، آب كشيد و گوسفندهاي آنان را سيراب كرد.
آنگاه موسي(عليه‌السلام) از آنجا فاصله گرفت و سپس براي استراحت به سايه درختي رفت. دختران به طور سريع نزد پدر پير خود كه حضرت شعيب پيامبر(عليه‌السلام) بود،[27] بازگشتند و ماجرا را تعريف كردند. شعيب(عليه‌السلام) به يكي از دخترانش كه «صفورا» نام داشت گفت: هر چه زودتر به پيش آن جوان برو، و او را به خانه دعوت كن تا از وي پذيرايي كنيم و از اين اعمال نيكش قدرداني كنيم.
موسي(عليه‌السلام) در زير سايه درختي نشسته بود، كه صفورا دختر زيباي شعيب (عليه‌السلام) رسيد، توأم با شرم و حيا خطاب كرد: پدرم تو را مي‌خواهد و قصد دارد از اين جوانمرديت سپاسگزاري كند.
موسي(عليه‌السلام) در حالي كه شديداً گرسنه بود و در مدين، غريب و بي‌كس به نظر مي‌رسيد، چاره‌اي نديد، جز اينكه دعوت شعيب(عليه‌السلام) را بپذيرد و در كنار دختر او «صفورا» روانه خانه وي گردد، صفورا جلو افتاد، تا به عنوان راهنما، موسي(عليه‌السلام) را به خانه‌اش راهنمايي كند، ولي هوا متغير بود، باد شديدي مي‌وزيد، احتمال داشت لباس صفورا از اندام او كنار رود، حيا و عفت موسي(عليه‌السلام) اجازه نمي‌داد چنين شود، به دختر گفت: من از جلو مي‌روم، بر سر دوراهي‌ها و چند راهي‌ها مرا راهنمايي كن.
موسي(عليه‌السلام) وارد خانه شعيب(عليه‌السلام) شد، خانه‌اي كه نور نبوت از آن ساطع است و روحانيت از همه جاي آن نمايان، ‌پيرمردي با وقار باموهاي سفيد در گوشه‌اي نشسته، به موسي(عليه‌السلام) خوش آمد گفت.
از كجا مي‌آيي؟ چه كاره‌اي؟ در اين شهر چه مي‌كني؟ هدف و مقصودت چيست؟ چرا تنها هستي؟ و از اين گونه سؤالات... .
موسي(عليه‌السلام) ماجراي خود را براي وي بازگو كرد.
شعيب(عليه‌السلام) گفت: نگران نباش! از گزند ستمگران نجات يافته‌اي و سرزمين ما از قلمرو آن‌ها بيرون است و آن‌ها دسترسي به اينجا ندارند، تو در يك منطقه امن و امان قرار داري، از غربت و تنهايي رنج نبر، همه چيز به لطف خدا حل مي‌شود.
شعيب(عليه‌السلام) براي پذيرايي از مهمان تازه وارد طعام آورد، ولي موسي(عليه‌السلام) دست به طعام نزد! شعيب(عليه‌السلام) گفت: مگر به طعام ميل نداريد؟
موسي(عليه‌السلام) گفت: چرا وليكن مي‌ترسم، اين غذا در برابر عمل و كمك من به دخترانت باشد. اين را بدان كه من از اهل بيتي مي‌باشم، كه اعمال اخروي و الهي خود را در برابر تمام مالكيت زمين كه پر از طلا باشد نمي‌دهيم.
شعيب(عليه‌السلام) گفت: نه نگران نباش! از اين جهت نيست، بلكه عادت من و اجدادم اين است، كه به مهمان احترام مي‌كنيم و برايشان اطعام مي‌دهيم، موسي(عليه‌السلام) با شنيدن اين جمله مشغول غذا شد.[28]

قصه حضرت يوسف(عليه‌السلام)

مي‌كنم آغاز با نامت سخن اي خداوند كريم ذوالمنن
از تو خواهم قلمي روان و رسا تا دهم از يوسف شرح ماجرا
آنچه مي‌گويم ز قرآن است هم وحي خلاق سبحان است

حضرت يوسف(عليه‌السلام) يكي از پيامبران الهي است، كه نام مباركش بيست و هفت بار در كلام الله مجيد ذكر شده است.[1] سوره دوازدهم قرآن كه داراي صد و يازده آيه بوده، به نام اوست و از آغاز تا پايان آن، پيرامون سرگذشت يوسف(عليه‌السلام) مي‌باشد.
نام مادرش راحيل«راحله» است،[2] وي فرزند يعقوب (عليه‌السلام) و نواده اسحاق و فرزند سوم ابراهيم(عليه‌السلام) است.
در سرزمين حران (حاران يا فران آرام)، مرز بين سوريه و عراق به دنيا آمد، او مجموعاً يازده برادر داشت و از ميان آن‌ها فقط بنيامين برادر پدر و مادري او بود. يوسف (عليه‌السلام) از همه برادران جز بنيامين كوچكتر بود.[3]
يوسف(عليه‌السلام) مدت صد و ده سال زندگاني كرد و چون فوت كرد، بدنش را موميايي كردند و در تابوتي محفوظ داشتند[4] و همچنان در مصر بود تا زماني كه حضرت موسي(عليه‌السلام) مي‌خواست با بني اسرائيل از مصر خارج شود، جنازه يوسف(عليه‌السلام) را همراه خود برده و در فلسطين دفن نمود.
بنابر آنچه مشهور است، وي در شهر الخليل (واقع در كشور فلسطين) در شش فرسخي بيت المقدس در مقبره خانوادگيشان نزديك مكفيليه (محل دفن ابراهيم، ساره، رفقه، اسحاق و يعقوب (عليهم‌السلام) به خاك سپرده شد.[5]
خواب ديدن يوسف(عليه‌السلام) و توطئه برادرانش
يوسف نه سال بيشتر نداشت، كه در يكي از شب‌ها رويايي لذيذ در خواب ديد. نفس صبح كه دميد و خورشيد بال و پر زرين بر جهان بگسترد، از خواب بيدار شد، نزد پدر آمد، آنچه ديده بود براي پدر بازگو كرد: «پدرم! من در عالم خواب ديدم، كه يازده ستاره و خورشيد و ماه در برابرم سجده مي‌كنند».[6]
حضرت يعقوب(عليه‌السلام) كه تعبير خواب را مي‌دانست[7] از او خواست تا راز خود را از برادرانش پوشيده دارد. به يوسف(عليه‌السلام) گفت: فرزندم خواب خود را براي برادرانت بازگو نكن، زيرا در حق تو حيله و نيرنگ خواهند كرد و نقشه خطرناكي براي تو مي‌كشند، چرا كه شيطان دشمن آشكار انسان است.
سپس برايش روشن ساخت كه وي در آينده شخصيتي برجسته خواهد شد كه همه، فرمانش را گردن مي‌نهند و خداوند او را به پيامبري برمي‌گزيند و تعبير خواب را بدو مي‌آموزد و به زودي نعمت خويش را با خبر و رحمت و بركاتش بر او و بر آل يعقوب (عليه‌السلام) تمام مي‌كند، همان گونه كه آن را قبلاً بر ابراهيم و اسحاق(عليهماالسلام) تمام كرده بود.[8]
همين خواب ديدن يوسف(عليه‌السلام) و الهامات ديگر، موجب شد كه يعقوب(عليه‌السلام) امتياز و عظمت خاصي در چهره يوسف(عليه‌السلام) مشاهده كند،‌وي مي‌دانست كه فرزندش يوسف(عليه‌السلام) آينده درخشاني دارد و پيغمبر خدا مي‌شود، از اين رو بيشتر به او اظهار علاقه مي‌كرد[9] و نمي‌توانست اشتياق و علاقه‌اش نسبت به يوسف(عليه‌السلام) را پنهان سازد.
اين روش يعقوب(عليه‌السلام) نسبت به يوسف(عليه‌السلام) باعث حسادت برادران شد، به همين خاطر چون يعقوب(عليه‌السلام) مي‌دانست كه فرزندانش نسبت به يوسف(عليه ‌السلام) حسادت دارند اصرار داشت كه يوسف(عليه‌السلام) خواب ديدن خود را كتمان كند تا برادران ناتني،[10] براي او توطئه نكنند.
طبق برخي از روايات بعضي از زن‌هاي يعقوب(عليه‌السلام) موضوع خواب ديدن يوسف (عليه‌السلام) را شنيدند و به برادرانش خبر دادند. از اين رو حسادت برادران نسبت به ا و بيشتر شد، جلسه‌اي محرمانه تشكيل دادند و نقشه خطرناكي در مورد او كشيدند. گفتند: يوسف(عليه‌السلام) و برادرش بنيامين نزد پدر از ما محبوب‌ترند، در حالي كه ما گروه نيرومندي هستيم و بيش از آن دو به پدر سود و منفعت مي‌رسانيم، قطعاً پدرمان اشتباه مي‌كند و از حق و حقيقت به دور است. يوسف(عليه‌السلام) را بكشيد و يا او را به سرزمين دور دستي بيندازيد، تا توجه پدر تنها به شما باشد و بعد از آن از گناه خود توبه مي‌كنيد و افراد صالحي خواهيد بود.
يكي از برادران،[11] اشاره كرد كه: يوسف(عليه‌السلام) نكشند، بلكه او را در جايي دور از چشم مردم در چاهي بيندازند، شايد كارواني از راه برسد و او را از چاه برگرفته و با خود ببرد و بدين ترتيب به هدف خود كه دور كردن او از پدرش بود، رسيده باشند واز گناه كشتن يوسف(عليه‌السلام) رهايي يابند.
برادران همين پيشنهاد را پذيرفتند و تصميم گرفتند در وقت مناسبي همين نقشه و نيرنگ را اجرا كنند. در يكي از روز‌ها نزد پدرشان يعقوب(عليه‌السلام) آمدند و از پدر خواستند تا يوسف(عليه‌السلام) را همراه خود به صحرا ببرند و در آنجا در كنار آن‌ها بازي كند، در اين مورد بسيار اصرار كردند، ولي يعقوب(عليه‌السلام) پاسخ مثبت به آن‌ها نمي‌داد.
بعد از آن‌كه احساس كردند، پدر وي را از آن‌ها دور نگاه مي‌دارد بدو گفتند: پدر جان! چرا تو درباره برادرمان يوسف به ما اطمينان نمي‌كني؟ در حالي كه ما او را دوست مي‌داريم و به او مهربان هستيم، فردا او را با ما به دشت و سبزه زارها بفرست، تا در آن‌جا بازي كند و به شادماني پرداخته و گردش نمايد و ما مواظب او هستيم.[12]
پدرشان كه علاقه زيادي به يوسف(عليه‌السلام) داشت به آنان پاسخ داد: من از بردن يوسف (عليه‌السلام) غمگين مي‌شوم و از اين مي‌ترسم كه گرگ او را بخورد و شما از او غافل باشيد.
برادران گفتند: «ما گروهي نيرومند هستيم، اگر گرگ او را بخورد، ما از زيانكاران خواهيم بود» هرگز چنين چيزي ممكن نيست، ما به تو اطمينان مي‌دهيم .
يعقوب(عليه‌السلام) هر چه در اين مورد فكر كرد كه چگونه با حفظ آداب و پرهيز از بروز اختلاف بين برادران،‌آنان را قانع كند، راهي پيدا نكرد، جز اينكه صلاح ديد تا اين تلخي را تحمل كند و گرفتار خطر بزرگتري نگردد، ناگزير اجازه داد كه يوسف(عليه‌السلام) را با خود ببرند.
آن‌ها لحظه‌شماري مي‌كردند كه فردا فرا رسد و تا پدر پشيمان نشده، يوسف(عليه‌ السلام) را همراه خود ببرند. آن شب، صبح شد. صبح زود نزد پدر آمدند و يوسف(عليه‌السلام) را با خود بردند، وقتي كه آن‌ها از يعقوب(عليه‌السلام) فاصله بسيار گرفتند، كينه‌‌هايشان آشكار شد و حسادتشان ظاهر گشت و به انتقام جويي از يوسف(عليه‌السلام) پرداختند.
وي در برابر آزار آن‌ها نمي‌توانست كاري كند، آن‌ها به گريه و خردسالي او رحم نكردند و آماده اجراي نقشه خود شدند. پيراهن يوسف (عليه‌السلام) را از تنش بيرون آوردند و او را بر سر چاه آوردند و در چاه انداختند.
يوسف(عليه‌السلام) در درون چاه قرار گرفت، در ميان تاريكي اعماق چاه با آن سن كم[13] تنها و درمانده شده، به خدا توكل كرد، خداوند نيز به او لطف نمود، فرشتگاني را به عنوان محافظ و تسلي خاطر او، نزد وي فرستاده و به او وحي نمود: «ناراحت نباش! روزي خواهد آمد، كه برادران خود را، از ا ين كار بدشان آگاه خواهي ساخت، آن‌ها نادانند و مقام تو را درك نمي‌كنند».
برادران يوسف(عليه‌السلام) پس از نداختن وي به چاه به طرف كنعان بر مي‌گشتند، براي اينكه پيش پدر روسفيد شوند و به دروغي كه قصد داشتند، به پدر بگويند‌رونقي دهند، پيراهن يوسف(عليه‌السلام) را كه از تنش بيرون آورده بودند به خون بزغاله،[14] (يا آهويي) آلوده كردند، تا آن را نزد پدر شاهد قول خود بياورند، كه گرگ يوسف را دريده است، اين پيراهن خون آلود هم دليل بر سخن ماست.
شب فرا رسيد آنان با سرافكندگي نزد پدر آمدند. تا پدر آنان را ديد و يوسف (عليه‌السلام) را نديد، فرمود: يوسف(عليه‌السلام) كجاست؟
گفتند: «اي پدر! ما او را نزد وسايل واسباب‌هاي خود گذاشتيم و براي مسابقه به محل دور دستي رفتيم‌از بخت برگشته ما، گرگ او را طعمه خود ساخت، اين پيراهن خون آلود اوست، كه آورده‌ايم تا گواه گفتار ما باشد، گرچه شما گفته صد در صد صحيح ما را باور نداريد.»
وقتي يعقوب(عليه‌السلام) پيراهن را نگاه كرد،‌ديد آن پيراهن هيچ پارگي و بريدگي ندارد. فرمود:‌اين گرگ، عجب گرگ مهرباني بوده است! تاكنون چنين گرگي نديده‌ام كه شخصي را بدرد، ولي به پيراهن او كوچكترين آسيبي نرساند.
سپس رو به آن‌ها كرد و گفت: «نفس‌هاي شما، اين كار زشت را در نظرتان زيبا جلوه داد و من در اين مصيبت صبري پايدار خواهم كرد و خداوند مرا بر آنچه شما توصيف مي‌كنيد ياري خواهد فرمود».[15]
نجات يوسف (عليه‌السلام) از چاه
يوسف(عليه‌السلام) سه روز و سه شب در ميان چاه به سر برد تا اينكه كارواني از «مدين» به مصر مي‌رفتند. براي رفع خستگي و استفاده از آب، كنار همان چاهي كه يوسف (عليه‌السلام) در آن بود آمدند.
يكي از مردان كاروان[16] را فرستادند تا برايشان از چاه آب بياورد. وي بر سر چاه آمده، دلو را به چاه دراز كرد، هنگام بالا كشيدن دلو، يوسف(عليه‌السلام) ريسمان را محكم گرفته و بدان آويزان شد و از چاه بيرون آمد، آن مرد ناگاه چشمش به پسري ماه چهره افتاد، بسيار خوشحال شد و فرياد برآورد: مژده باد! مژده باد! چه بخت بلندي داشتم، به جاي آب، اين گوهر گرانمايه را از چاه بيرون آوردم.
شادي كنان او را نزد رفقايش آورد، كاروانيان همه به دور يوسف(عليه‌السلام) جمع شدند[17] و از اين نظر كه سرمايه خوبي به دستشان آمده، در ميان كالاهاي خود پنهانش كردند تا او را به مصر برده و بفروشند.
كاروانيان وقتي به مصر رسيدند، از ترس اين‌كه مبادا بستگان اين بچه، از راه برسند و او را از آن‌ها بستانند، وي را در مصر به بهايي اندك فروختند، تا از وي خلاصي يابند، كسي كه يوسف(عليه‌السلام) را خريداري كرد،‌وزير پادشاه مصر بود.[18]
وي يوسف(عليه‌السلام) را به منزلش آورد و به همسرش زليخا،[19] سفارش كرد كه به نيكي با او رفتار كند و وي را احترام نمايد تا از زندگي با او خرسند باشند و براي آن‌ها سودمند واقع شود و يا اورا به فرزندي انتخاب كنند.
عزيز مصر و همسرش زليخا از نعمت داشتن فرزند محروم بودند و به همين خاطر يوسف (عليه‌السلام) را به نيكي تربيت كردند، اما او هنگامي كه به سن بلوغ رسيد، زليخا به خاطر زيبايي يوسف(عليه‌السلام) به او علاقه‌مند شد و عاشق دلداده يوسف(عليه‌السلام) گشته و احساساتش در مورد وي شعله‌ور شد. نمي‌دانست چگونه احساسات و عواطف خويش را به يوسف(عليه‌السلام) ابراز كند، تا اينكه عشق و علاقه بر عواطف وي چيره گشته و ضعف طبيعي بر احساساتش حكمفرما شد.
در يكي از روز‌ها يوسف(عليه‌السلام) را در خانه خود تنها يافت، فرصت را غنيمت شمرد و خود را چون عروس حجله با طرز خاصي آراست و درهاي كاخ را بست و به سراغ يوسف (عليه‌السلام) آمد، با حركات عاشقانه در خلوتگاه، كاخ، زيبايي و زينت‌هاي خود را بر يوسف(عليه‌السلام) عرضه كرد، تا با عشوه‌گري او را بفريبد.
به وي گفت: نزد من بيا، كه خود را برايت آماده كرده‌ام.
يوسف گفت: من به خدا پناه مي‌برم، تا مرا از اين گناه حفظ كند، چگونه دست به چنين گناهي بيالايم، در حالي كه شوهرت عزيز، بر من حق بزرگي داشته و مرا احترام كرده و در اين خانه، به من احسان روا داشته است و كسي كه احسان را با مكر و حيله و خيانت پاسخ دهد، رستگار نخواهد شد.
ولي چشم زليخا كور شده، و از آنچه يوسف(عليه‌السلام) مي‌گفت، پروايي نداشته و بر اين امر پافشاري مي‌كرد، در چنين لحظه‌اي ياد خدا و الهام پروردگار به يوسف(عليه‌السلام) توانايي داد او از تمام امور چشم پوشيد و از انجام آن گناه خودداري نمود و به سرعت به طرف در كاخ حركت كرد تا راه فراري بيابد، زليخا نيز پشت سر او به سرعت به حركت درآمد تا از بيرون رفتن او جلوگيري كند.
در پشت در، زليخا پيراهن يوسف(عليه‌السلام) را از پشت گرفت تا او را به عقب بكشاند، وي هم كوشش مي‌كرد كه در را باز كند و فرار نمايد. در اين كشمكش، پيراهن يوسف(عليه‌السلام) از پشت پاره گشته و وي سرانجام موفق به فرار شد.
در همين حال، همسر زليخا را مقابل در ديدند، زليخا براي اين كه خود را تبرئه كند، پيش دستي كرده و به شوهرش گفت: يوسف(عليه‌السلام) قصد داشت با من عمل ناروا انجام دهد. در ادامه گفت:‌آيا كيفر كسي كه قصد خيانت به همسر تو داشته، چيزي جز زندان و عقاب دردناك است؟زليخا شوهر را تحريك نمود تا يوسف(عليه‌السلام) را زنداني سازد.
ولي يوسف(عليه‌السلام) اين ا تهام را از خود رد كرده و گفت: «اين زليخا بود كه مي‌خواست به شوهرش خيانت كند و مرا به سوي گناه و فساد بكشاند، من براي اينكه مرتكب گناهي نشوم و خيانت به سرپرستم نكنم‌ فرار كردم‌، او به دنبال من آمد، از اين رو، ما را با اين حال ديديد».
در همان حال كه يكديگر را متهم مي‌ساختند، يكي از نزديكان زليخا[20] در محل بحث و جدل حاضر گرديده و در آن قضيه داوري كرد و گفت: اگر پيراهن يوسف(عليه‌السلام) از جلو پاره شده است، او قصد سوء داشته و مجرم است و اگر از عقب و پشت سر پاره شده، او اين قصد را نداشته.
وقتي شوهر ملاحظه كرد پيراهن يوسف(عليه‌السلام) از پشت سر پاره شده، به همسرش زليخا گفت: اين تهمت و افتراء از مكر زنانه شماست، شما زنان در خدعه و فريب زبردست هستيد، مكر و نيرنگ شما بزرگ است، تو براي تبرئه خود اين غلام بي‌گناه را متهم كردي.
شوهر زليخا مي‌خواست بر اين كار زشت سرپوش بگذارد. لذا به يوسف(عليه‌السلام) گفت: آنچه برايت پيش آمده فراموش نما و آن را مخفي بدار، كسي از اين جريان مطلع نشود. و به زليخا نيز گفت: تو از گناه خود توبه و استغفار كن، زيرا مرتكب خطاي بزرگي شدي.[21]
ماجراي عشق و دلباختگي زليخا به غلام خود، كم كم از حواشي كاخ توسط بستگان به بيرون رسيد و در بين شهر پخش شد و اين موضوع نقل مجالس شد.
زنان مصر، به ويژه زنان پولدار دربار، كه با زليخا رقابتي هم داشتند اين موضوع در جلسات خود با آب و تاب نقل مي‌كردند و او را ملامت و سرزنش مي‌كردند و مي‌گفتند: همسر عزيز، دلباخته غلام زير دستش شده و مي‌خواسته از او كام بگيرد.
به زليخا خبر رسيد كه زن‌ها در غياب او سخناني ناروا مي‌گويند، وي نقشه‌اي كشيد كه آنان را دعوت كند تا يوسف(عليه‌السلام) را ببينند و ديگر او را در مورد دلدادگي يوسف (عليه‌السلام) سرزنش نكنند، روزي آنان را به كاخ دعوت كرد و براي نشستن آن‌ها جايگاهي بسيار باشكوه تدارك ديد، متكاهايي در دور مجلس گذاشت، تا به آن‌ها تكيه كنند.
پس از ورود مهمانان به مجلس[22] به كنيزكان خود دستور پذيرايي داد و همانگونه كه رسم است، براي بريدن و پوست كندن ميوه‌جات، در بشقاب‌ها، كارد قرار مي‌دهند (به هر يك از مهمان‌ها براي پاره كردن ميوه، كاردي داد) و شروع به پوست كندن و خوردن نمودند و با شادماني و خنده‌كنان به گفتگو پرداختند.
در اين هنگام زليخا به يوسف (عليه‌السلام) دستور داد كه وارد مجلس شود، يوسف (عليه‌السلام) اكنون غلام است و بايد از خانم اطاعت كند، سرانجام وارد مجلس زنانه شد، زنان مجلس تا چشمشان به يوسف(عليه‌السلام) افتاد، از چهره فوق العاده زيباي او، مات و مبهوت شده و همه چيز را فراموش كردند، حتي با كاردهايي كه در دست داشتند، عوض بريدن ميوه‌ها، دست‌هاي خود را بريدند و گفتند: اين شخص، با اين زيبايي و صفات، بشر نبوده بلكه فرشته است.
وقتي زليخا ديد مهمانان نيز در محو جمال يوسف(عليه‌السلام) با وي شريك شدند، بسيار خوشحال شده و گفت: اين همان غلامي است كه شما مرا در گرفتاري عشق او نكوهش مي‌كرديد، هر چه كردم وي كمترين تمايلي به من نشان نداد، عفت ورزيد و اگر از اين پس هم، خواسته مرا رد كند و به من اعتنا نكند، قطعاً بايد زنداني شود و خوار و ذليل گردد.
يوسف(عليه‌السلام) كه اين سخن را شنيد، عرضه داشت: «پروردگارا! زندان نزد من محبوب‌تر است از آنچه اين زنان، مرا به سوي آن مي‌خوانند. اگر مكر و نيرنگ آنان را از من بازنگرداني، به سوي آنان متمايل خواهم شد و در زمره جاهلان و شقاوتمندان در خواهم آمد.»
خداوند دعاي وي را اجابت كرده و مكر و نيرنگ زنان را از او برطرف ساخت.[23]
با وجودي كه يوسف(عليه‌السلام) تبرئه شده و امانتداري و پاكدامني وي روشن شده بود، ولي زليخا و خاندانش براي اينكه اين لكه ننگ را از پرونده خود محو كنند،‌اين تهمت را به يوسف(عليه‌السلام) بستند و دستور زنداني كردن وي را صادر نمودند. وقتي يوسف (عليه‌السلام) وارد زندان شد، دو جوان[24] ديگر هم به تهمت توطئه بر ضد پادشاه با وي زنداني شدند، پس از مدتي هر يك از آن دو نفر خوابي ديده بودند، كه آن را براي يوسف (عليه‌السلام) نقل كردند.
فرد نخست گفت: من در خواب ديدم آب انگور مي‌گيرم، تا آن را شراب ‌سازم و ديگري اظهار داشت، كه در خواب ديدم بالاي سرم نان حمل مي‌كنم و پرندگان از آن مي‌خورند.
يوسف(عليه‌السلام) هم كه بر اثر بندگي و پاك زيستي، مقامش به جايي رسيده بود، كه خاوند علم تعبير خواب را به او آموخه بود، خواب زندانيان را تعبير كرد و فرمود: اي دو يار زنداني من، يكي از شما (كه در خواب ديده بود، براي شراب، انگور مي‌فشارد) به زودي آزاد مي شود و ساقي و شراب دهنده شاه مي‌گردد، اما ديگري (آن‌كه در خواب ديده بود غذايي به سر گرفته، مي‌برد و پرندگان از او مي‌خورند) به دار آويخته مي‌شود و پرندگان از سر او مي‌خورند. اين تعبيري كه كردم حتمي و غيرقابل تغيير است.
در اين موقع يوسف(عليه‌السلام) از آن كسي كه تعبير خوابش اين بود كه اهل نجات است و ساقي پادشاه مي‌شود، تقاضايي كرد كه‌: چون آزاد شوي پيش پادشاه سفارش مرا بكن، شايد باعث نجات من از زندان شوي.[25]
بعد از مدتي زمان آزادي يكي از زندانيان (ساقي پادشاه) فرا رسيد، وي از زندان آزاد شد. اما آن سفارش يوسف(عليه‌السلام) را فراموش كرد و هفت سال از اين قضيه گذشت تا در يكي از شب‌ها پادشاه مصر، خوابي ديد كه او را آشفته ساخت و از آن سخت به وحشت افتاد، دانشمندان و معبران و كاهنان را به حضور طلبيد و به آنان گفت: من در خواب ديدم هفت گاو لاغر به جان هفت گاو فربه افتاده و آن‌ها را خوردند و نيز هفت خوشه سبز را ديدم كه طعمه هفت خوشه خشك شدند، شما خواب مرا تعبير كنيد.
آنان از تعبير خواب عاجز ماندند، جوان ساقي كه مدتي در زندان همراه يوسف (عليه ‌السلام) بود و اينك از نزديكان شاه محسوب مي گشت، داستان مهارت يوسف (عليه‌ السلام) در تعبير خواب را براي پادشاه بيان كرد.
پادشاه كه از معبرين مأيوس شده بود، فوري ساقي را به زندان فرستاد تا اگر راست مي‌گويد اين معما را حل كند، وي به زندان آمده، يوسف(عليه‌السلام) را ملاقات كرد و پس از معرفي و احوالپرسي، خواب پادشاه را براي وي نقل كرد.
يوسف(عليه‌السلام) فرمود:‌ تعبير اين خواب چنين است كه: هفت سال، سال فراواني محصول خواهد شد، سپس هفت سال قحطي و خشكسالي مي‌شود و سال‌هاي قحطي، ذخيره‌هاي سال‌هاي فراواني نعمت و محصولات را نابود مي‌كند.
تدبير اين است كه در اين سال‌هاي فراواني، بايد در فكر سال‌هاي سخت بود، آنچه در اين سال‌هاي فراواني به دست آورديد به قدر احتياج از آن استفاده نمائيد و بقيه را بدون آنكه از خوشه‌ها خارج نماييد انبار كنيد،[26] تا در آن هفت سال قحطي، كه پس از هفت سال فراواني اتفاق مي‌افتد، مردم از آنچه ذخيره شد، استفاده نمايند، بعد از اين هفت سال قحطي، وضع مردم خوب خواهد شد و مردم به آسايش و فراواني نعمت مي‌رسند.
ساقي نزد پادشاه آمد و تعبير خواب يوسف(عليه‌السلام) را به عرض شاه رسانيد. پادشاه در فكر فرو رفت و به درايت و عقل و بينش يوسف(عليه‌السلام) پي برد، دستور داد كه يوسف(عليه‌السلام) را نزد وي بياورند. فرستاده شاه خود را به زندان رسانده و پيام شاه را به وي ابلاغ كرد كه پادشاه او را طلبيده.
يوسف(عليه‌السلام) گفت: من از زندان بيرون نمي‌آيم تا تهمتهايي كه به من زدند از من بزدايند. اي فرستاده شاه! برو و به شاه بگو: براي كشف حقيقت، پيرامون ماجرايي كه بر ضد من به عرض وي رسيده تحقيق كند و از آن زناني كه در مراسم مهماني همسر عزيز مصر (زليخا همسر وزير پادشاه) شكرت كرده و در آن مجلس دست‌هاي خود را بريدند بازجويي نمايد.
فرستاده شاه، مطالب يوسف(عليه‌السلام) را به عرض وي رسانيد، پادشاه زنان مورد نظر را حاضر كرد، كه در ميان آنان همسر عزيز (زليخا) نيز بود، بازجويي به عمل آمد و گفت: درباره يوسف(عليه‌السلام) قصه خود را توضيح بدهيد، آيا او مجرم است يا نه؟
همه گفتند: ما هيچ بدي و آلودگي از يوسف(عليه‌السلام) نديده‌ايم. زليخا نيز اذعان كرد كه من درصدد آن بودم او را بلغزانم، ولي او در تمام مراحل، پاكي خود را حفظ كرد و آدمي راستگو و درستكار است. [27]
آزادي يوسف(عليه‌السلام) از زندان[28]
پادشاه كه بر صحت تبرئه شدن يوسف(عليه‌السلام) و عفت و پاكدامني او آگاه گرديد، دستور داد به زندان بروند و يوسف(عليه‌السلام) را به حضورش بياورند، تا او را محرم اسرار و امين خود قرار دهد.
يكي از آنان نزد يوسف(عليه‌السلام) آمد و بشارت آزادي را به وي داد و او را به نزد پادشاه آورد، وي مقدم يوسف(عليه‌السلام) را مبارك شمرد و او را نزد خود نشاند، از هر دري با او سخن گفت: وقتي كه به درجات مقام علمي يوسف(عليه‌السلام) پي برد، شايستگي او را براي اداره مقام‌هاي حساس كشور درك كرد و به وي گفت: از امروز به بعد، تو در نزد ما مقام و منزلت ارجمندي داري و تو فردي ا مين و درستكار هستي.
يوسف(عليه‌السلام) گفت: بنابراين مرا بر خزانه حكومت بگمار، كه در اين خصوص انساني مراقب و آگاهم، تا بتوانم بر جمع آوري غلات و انبار كردن آن‌ها براي سال‌هاي قحطي، اشراف داشته باشم، شاه وي را سرپرست خزائن و محصولات كشور مصر قرار داد.[29]
يوسف(عليه‌السلام) به عنوان وزير اقتصاد مصر
يوسف(عليه‌السلام) پس از قبول ا ين مسئوليت، كمر خدمتگزاري به مردم را بست و در اين مسير فداكاري‌ها كرد و با تدبير و انديشه خود به اداره امور پرداخت و غلات فراواني را انبار نمود.
هفت سال قحطي و خشكسالي در مصر فرا رسيد و گرسنگي و قحطي ايجاد شد، به ويژه در كشورهاي مجاور،مانند كنعان (فلسطين) كه مردم آن سامان آمادگي براي چنين سالي نداشتند. آوازه عدالت و احسان عزيز مصر به كنعان رسيد، مردم كنعان با قافله‌ها به مصر آمده،[30] و از آنجا غله و خواربار به كعنان بردند.
يعقوب(عليه‌السلام) و فرزندانش نيز مانند ديگران در تنگنا و سختي زندگي قرار گرفته و شنيدند كه در كشور مصر،‌ارزاق و غلات يافت مي‌شود، لذا از فرزندان خود[31] خواست تا به مصر رفته و مقداري غله (گندم و جو) خريداري كنند.
فرزندان يعقوب روانه كشور مصر شدند، وقتي به آن سرزمين رسيدند، به محل خريداري غله آمدند، يوسف(عليه‌السلام) چون در پست وزارت اقتصاد بود، در آنجا حضور داشت و شخصا بر معاملات نظارت مي‌كرد. برادران خود را در بين مشتريان ديد و آنان را شناخت. ولي آن‌ها يوسف(عليه‌السلام) را نشناختند. آنچه را خواستند به آن‌ها داد و بيش از حقشان به آن‌ها گندم و جو عطا كرد.
سپس از آن‌ها پرسيد شما كيستيد؟
گفتند: ما فرزندان يعقوبيم‌، و او پسر اسحاق و اسحاق پسر ابراهيم خليل (عليه‌السلام) خداست كه نمرود ا و را به آتش انداخت و خدا آتش را بر او سرد و سلامت گردانيد.
يوسف(عليه‌السلام) فرمود: حال پدر شما چطور است و چرا نيامده است؟
گفتند: پيرمرد ضعيفي است.
فرمود: آيا شما برادر ديگري هم داريد؟
گفتند: بلي يك برادر داريم، كه از پدر ماست و از مادر ديگر.
يوسف(عليه‌السلام) گفت: اگر بار ديگر پيش من آمديد، آن برادر پدري خود را نزد من بياوريد، اگر برادرتان را نياوريد بار ديگر كه به مصر برگرديد، به شما ارزاق نمي‌دهم.
آن‌ها در پاسخ يوسف(عليه‌السلام) گفتند: سعي مي‌كنيم پدرمان را راضي كنيم و او را همراه خود بياوريم.
برادران زماني كه تصميم رفتن گرفتند و آماده حركت به سوي كنعان شدند، بوسف(عليه‌السلام) به خدمتكاران خود دستور داد، تا محرمانه پولي را كه آنان براي خريد كالا آورده بودند، در ميان بارشان قرار دهند، تا همين موضوع باعث حسن ظن پيدا كردن آنان به لطف و كرم و احسان يوسف(عليه‌السلام) گردد، ناچار مسافرت ديگري به مصر كنند. [32]
آن‌ها سرانجام بعد از چند روز به شهر خود، كنعان (فلسطين) رسيدند و نزد پدر آمده و ماجرايي را كه ميان آن‌ها و وزير مصر (يوسف) صورت گرفته بود و عزت و احترامي كه از او ديده بودند به عرض پدر رساندند و براي او نقل كردند كه اگر بار دوم به مصر برگردند، در صورت نبودن برادرشان بنيامين با خود، وزير آن‌ها را به عدم تحويل كالا تهديد كرده است. از اين از پدر خويش درخواست كردند كه اجازه دهد تا در سفر دوم، براي دستيابي به كالا و ارزاقي كه به آن‌ها نياز دارند بنيامين را با خود ببرند و به پدر تأكيد كردند كه از او حمايت و مراقبت خواهند كرد.
خاطره‌هاي گذشته در درون يعقوب(عليه‌السلام) زنده شد و در حالي كه حزن و اندوه قلبش را چنگ مي‌زد به آنان پاسخ داد: آيا همان گونه كه قبلاً‌ در مورد برادرش يوسف (عليه‌السلام) به شما اطمينان كردم، در مورد بنيامين نيز به شما اطمينان داشته باشم؟ شما در ماجراي يوسف(عليه‌السلام) به عهد خود وفا نكرديد...!
برادران يوسف(عليه‌السلام) نمي‌دانستند كه وزير اقتصاد (يوسف) كالاي آن‌ها را در بارشان گذاشته است، وقتي بارها را گشودند، كالاي خود را در بار يافتند و اين بهانه‌اي شد كه آنان پدر خود را متمايل سازند، تا براي فرستادن بنيامين با آن‌ها، جهت آوردن اموال و ارزاق بيشتر از مصر، موافقت كند و گفتند: وزير مقرر داشته كه به هر فرد يك بار شتر بيشتر ندهد، اگر بنيامين همراه ما بيايد، به اندازه يك بار شتر، اموال ما افزايش مي‌يابد.
سرانجام، اصرار فرزندان و اطمينان دادن صد در صد آنان و برگرداندن پول و كالاي آن‌ها و اطلاع از اين‌كه وزير اقتصاد شخص عادل و با كرمي است، يعقوب(عليه‌السلام) را متقاعد ساختند كه بنيامين را با پسرانش بفرستد. ولي با آن‌ها شرط كرد كه به خدا سوگند ياد كنند كه تا او را بدو برگردانند. آن‌ها سوگند ياد كردند كه از او مراقبت و نگهداري مي‌كنند.
برادران يوسف(عليه‌السلام) آماده سفر شدند. يعقوب(عليه‌السلام) گفت: هنگام ورود به مصر از يك در وارد نشويد، بلكه از دروازه‌هاي متعدد وارد شويد تا هنگام ورود، نظر مردم را به سوي خود جلب نكنيد... . [33]
برادران به مصر رسيده و بر يوسف(عليه‌السلام) وارد شدند و با كمال احترام گفتند: اين (اشاره به بنيامين) همان برادر ماست كه فرمان دادي تا او را نزد تو بياوريم، اينك او را آورده‌ايم. يوسف(عليه‌السلام) به برادارن احترام كرد و از آن‌ها پذيرايي نمود و سپس در گوشه‌اي دور از چشم ساير برادران، با برادرش (بنيامين) خلوت كرد و آشكارا به او گفت: من يوسف(عليه‌السلام) برادر تو هستم. سپس از گذشته‌ها و ناراحتي‌هاييي كه در اثر حسادت و كينه برادرانشان متحمل شده بودند ياد كردند.
يوسف(عليه‌السلام) به برادرش گفت: اندوهگين مباش و از كارهايي كه آن‌ها در مورد ما انجام دادند شكوه نكن، چه اين كه خداوند نعمت قدرت و جاه و مقام به من عنايت كرده و اينك تو در پناه و تحت توجهات من هستي.
پس از آن، يوسف(عليه‌السلام) خيلي علاقه داشت تا به عنوان مقدمه‌اي براي آوردن پدر و مادرش به مصر، برادرش بنيامين را نزد خود نگاه دارد، ولي هيچ راهي از نظر قانون، براي نگه داشتن او نبود جز اينكه نقشه‌اي به كار برد و آن اين بود كه وقتي فرزندان يعقوب(عليه‌السلام) بارها را بستند كه به شهر خود برگردند،‌در حين بستن بار، يكي از مأمورين حكومتي با اشاره مخفيانه يوسف(عليه‌السلام) پيمانه رسمي حكومت را كه وسيله كيل (سنجش) آن‌ها بود، در ميان بار بنيامين گذاشت. وقتي كاروان آماده حركت به سوي كنعان شد، يكي از مأمورين صدا زد. اي كاروان شما دزدي كرده‌ايد!
برادران يوسف(عليه‌السلام) برآشفتند و رو به آن‌ها كردند و گفتند: چه متاعي از شما گم شده است كه ما را دزد مي‌خوانيد؟
به آنها گفته شد: جام زرين پادشاه، و يكي از ظرفهاي سلطنتي حكومت كه وسيله كيل و وزن آن‌ها بوده را گم كرده‌ايم، هر كس آن را بياورد، يك بار شتر جايزه مي‌گيرد.
برادران يوسف(عليه‌السلام) گفتند: به خدا سوگند! ما نيامده‌ايم كه در اين سرزمين فساد كنيم، ما هرگز دزد نبوديم.
به آن‌ها گفتند: اگر اين ظرف در، بار يكي از شما پيدا شود سزايش چيست؟
برادران گفتند: طبق سنت و قانون ما بايد سارق را به عنوان عبد نگه داريد، جزاي سارق پيش ما چنين است.
يوسف(عليه‌السلام) و اطرافيان، اول بارهاي (غير بنيامين) را تفتيش كردند، سپس هنگام تفتيش بار بنيامين، پيمانه (ظرف مخصوص) را در بار وي يافتند.[34]
برادران يوسف(عليه‌السلام) خيلي شرمنده شدند، لذا براي رهايي خود به عذري متوسل شدند كه آن‌ها را تبرئه كند، گفتند: اگر بنيامين دزدي مي‌كند چندان بعيد نيست، چون برادري (يوسف) هم داشت كه قبلا دزدي كرده بود، ما از اين (كه از مادر با ما جدايند) خارج هستيم، ما را به خاطر آنان كيفر نكن.
يوسف(عليه‌السلام) اين تهمت را ناديده گرفت و به رخ آن‌ها نكشيد و با خود گفت: شما انسان‌هاي پست و بي‌مقداري هستيد، خداوند بهتر مي‌داند كه گفتار شما راجع به دزدي برادرتان بنيامين دروغ است.
فرزندان يعقوب(عليه‌السلام) از در تقاضا و خواهش وارد شده و گفتند: اي عزيز مصر! اين پسر (بنيامين) پدر پيري دارد، يكي از ما را به جاي او نگه دار، و او را با ما بفرست، چه اين كه ما تو را فردي نيكوكار مي‌بينيم، در حق ما نيكي كن.
حضرت يوسف(عليه‌السلام) فرمود: پناه مي‌برم به خدا كه جز كسي را كه پيمانه، در بار او پيدا شده نگه داريم، در اين صورت ستمكار خواهيم بود.!
وقتي كه برادران از عزيز مصر مأيوس شدند، با خويش خلوت كرده و به مشورت پرداختند. برادر بزرگشان (لاوي يا شمعون) به آن‌ها رو كرد و گفت: آيا مي‌دانيد كه پدرتان از شما پيمان و عهدي در پيشگاه خدا گرفت و قبلا هم درباره يوسف(عليه‌السلام) كوتاهي كرديد، اينك با اين پيشامد چگونه پدر را قانع كنيم؟ ما با آن سابقه خرابي كه نزد پدر داريم، چطور سخن ما را قبول مي‌كند. من كه به طرف كنعان نمي‌آيم و با اين وضع نمي‌توانم پدر را ملاقات كنم، مگر اينكه پدر واقعيت ماجرا را بداند و خود پدر به من اجازه بدهد و يا خداوند در اين باره حكمي كند.
شما نزد پدرتان باز گرديد، ولي من نمي آيم و او را در جريان حادثه‌اي كه رخ داده قرار دهيد و به او بگوييد فرزندت بنيامين، پيمانه كيل و وزن پادشاه را دزديده و حكم بردگي درباره‌اش صادر شده است.
ما با چشم خود همه اين امور را مشاهده كرده‌ايم و اگر غيب مي‌دانستيم كه اين حادثه اتفاق مي‌افتد، او را با خود نمي‌برديم و به او بگوييد اگر در آنچه به تو مي‌گوييم، شك و ترديد داريد، فرستاده‌اي را اعزام نما، تا از مردم مصر برايت شاهد و گواه بياورد و خود شخصا از رفقايي كه در كاروان همراه ما بازگشته‌اند جويا شو، تا صدق گفتار ما برايتان روشن گردد.[35]
برادر بزرگ اين سخنان را به آن‌ها تعليم داد، آنها را روانه كنعان (فلسطين) كرد و خودش در مصر ماند. ساير پسران وقتي نزد پدر بازگشتند و آنچه را اتفاق افتاده بود به وي اطلاع دادند.
اين خبر، حزن و اندوه او را برانگيخت، ولي به خاطر سابقه خراب و بد فرزندانش، سخن آن‌ها را باور نكرد (زيرا كسي كه سابقه دروغ گفتن داشته باشد، سخن گفتنش باور كردني نيست، هر چند راست بگويد) سپس رو به آن‌ها كرد و فرمود: «نه چنين نيست، بلكه نفستان شما را فريب داد، بدون بي‌تابي صبر مي‌كنم، اميدوارم خداوند همه آن‌ها را - سه فرزندم – به من برگرداند، او آگاه و حكيم است».
يعقوب(عليه‌السلام) كه سراسر وجودش را غم و اندوه فرا گرفته بود، از فرزندانش روي گرداند و در دنيايي از حزن و غم فرو رفت، آنقدر از فراق يوسف(عليه‌السلام) ناراحتي كشيده بود كه ديدگانش سفيد شده و نابينا گشت. فراق بنيامين بر ناراحتي او افزود، ولي سخني كه آن‌ها را ناراحت كند بدان‌ها نگفت.
روز‌ها پي در پي گذشت و يعقوب(عليه‌السلام) پيوسته در غم و اندوه قرار داشت، وي لاغر و نحيف و ناتوان گشته بود. مي‌گفت: شكايت خود را فقط به خدا مي‌كنم، مي‌دانم كه روزي خداوند اين رنج‌ها را رفع خواهد كرد.
حضرت يعقوب(عليه‌السلام) به دلش الهام شده بود كه فرزندانش زنده‌اند، لذا به پسرانش دستور داد: به مصر برگردند و به برادر بزرگشان (لاوي يا شمعون) بپيوندند و به جستجوي يوسف(عليه‌السلام) و برادرش بپردازند و از رحمت الهي مأيوس نگردند، زيرا جز ملحدان، كسي از رحمت الهي مأيوس نمي‌گردد.[36]
برادران يوسف(عليه‌السلام) براي جستجو از يوسف و بنيامين (عليه‌السلام) درخواست پدر را پذيرفتند و براي پرس و جويي از آن‌ها و دستيابي بر خوار و بار و ارزاقي كه بدان نياز داشتند به مصر بازگشتند و به كاخ يوسف(عليه‌السلام) به دربارش راه يافتند تا بر آن‌ها ترحم كند و بنيامين را آزاد كند. براي مقدمه درخواست خود، فشار فقر و تنگدستي خود را بر او عرضه كردند ... تا اينكه دلش به حال آنان سوخت و متأثر شد.
يوسف(عليه‌السلام) تصميم گرفت خود را به آنان معرفي كند، تا آنان و خانواده‌هايشان را نزد خود آورده و در رفاه و آسايش زندگي كنند، از اين رو در پي برادرش بنيامين فرستاد.
سپس رو به آن‌ها كرد و گفت: آيا به ياد داريد چه گناه بزرگي در حق يوسف(عليه ‌السلام) و برادرش انجام داديد و به زشتي كارتان كه حاكي از جهل و ناداني بود واقف شده‌ايد؟
آيا به خاطر داريد كه يوسف(عليه‌السلام) را از پدرش جدا كرده و آواره ساختيد و او را در تاريكي چاه افكنديد؟ و دل بنيامين را در فقدان برادرش اندوهگين ساختيد؟...
برادران يوسف(عليه‌السلام) با شنيدن اين سخنان در فكر فرو رفته و به دقت به آهنگ صداي وي گوش مي‌دادند كه آيا اين شخص، خود يوسف(عليه‌السلام) نيست؟ لذا در حالي كه پريشان خاطر بودند به او گفتند: آيا تو يوسفي؟‌
يوسف(عليه‌السلام) صادقانه به آن‌ها گفت: آري من يوسفم و اين برادر من بنيامين است.
خداوند با عنايت و كرم خويش ما را از خطرها حفظ كرد. اين پاداشي بود از ناحيه خدا كه به خاطر تقوي و صبر و شكيبايي‌ام به من مرحمت فرمود و خداوند پاداش نيكوكاران را ضايع و تباه نمي‌سازد.
برادران گفتند: به خدا سوگند! خداوند تو را بر ما برتري و جاه و منزلت بخشيد، در حالي كه ما گناهكاريم و در گفتار و كردارمان در مورد تو خطا كرديم، اكنون عذر تقصير به پيشگاه تو و خدا مي‌آوريم، بر ما ترحم فرما و با ما مدار كن.
يوسف(عليه‌السلام) در پاسخ گفت: امروز شما مورد سرزنش و نكوهش نبوده و بر كارهايتان توبيخ نمي‌شويد، من از خداوند براي شما بخشش و رحمت مسألت دارم و او بخشنده‌ترين بخشايندگان است.
پس از اين گفتگو‌ها، يوسف(عليه‌السلام) جوياي حال پدر شد گفتند: وي از شدت اندوه و غم و فراق يوسف(عليه‌السلام)، بينايي خود را از دست داده، يوسف(عليه‌السلام) پيراهن خود را به آنان سپرد و دستور داد: اين پيراهن مرا ببريد و به صورت پدرم بيفكنيد، او بينا خواهد شد و از آن‌ها دعوت كرد كه بعد از آن، همگي با خانواده‌هايشان به مصر نزد او آيند.[37]
وقتي كه برادران يوسف(عليه‌السلام) پيراهن را گرفتند با كمال شوق و شعف به سوي كنعان روانه شدند، زماني كه كاروان آن‌ها از سرزمين مصر گذشت، به قلب يعقوب (عليه‌السلام) خطور كرد كه به زودي يوسف(عليه‌السلام) را در كنار خودش خواهد ديد، از اين رو، خانواده و نوادگان خود را از جريان مطلع ساخت و گفت: من بوي يوسف (عليه‌السلام) را احساس مي‌كنم، اگر مرا سبك عقل نخوانيد.
آن‌ها كه فهم درك اين مقام بلند را نداشتند، از روي انكار گفتند: اي پدر به خدا قسم! تو در همان گمراهي سابق خود هستي.
برادران يوسف(عليه‌السلام) وقتي كه به كنعان رسيدند، مژده رسان! پيراهن يوسف (عليه‌السلام) را به روي يعقوب(عليه‌السلام) افكندند، وي بينا شد و گفت: آيا به شما نگفتم كه من از خدا چيزها مي‌دانم كه شما نمي‌دانيد.
گفتند: اي پدر براي بخشش گناهانمان، از خداوند طلب آمرزش كن، ما در حق يوسف (عليه‌السلام) خطا كرديم.[38]
حركت يعقوب براي ديدار يوسف(عليه‌السلام)
يعقوب(عليه‌السلام) و فرزندان آماده حركت از كنعان به سوي مصر شدند، پس از چند روز[39] راه رفتن، به نزديكي‌هاي مرز كشور مصر رسيدند، وقتي يوسف(عليه‌السلام) از آمدن آنان اطلاع حاصل كرد، خود و سران قوم براي استقبال از آنان، دم دروازه ورودي شهر آمدند، وقتي خاندان يعقوب(عليه‌السلام) به مصر رسيده،[40] ملاحظه كردند كه يوسف (عليه‌السلام) به استقبال آنان آمده است، يوسف(عليه‌السلام) با كمال عزت و احترام از پدر و دودمانش استقبال كرد، او پدر و مادر[41] خود را، در آغوش گرفت و گفت: همگي داخل مصر شويد كه ان شاء الله در امن و امان خواهيد بود، و پدر و مادر خود را بر تخت نشانيد و همگي (پدر و مادر و برادران) در برابر شكوه و عظمت يوسف(عليه‌السلام) به خاك افتادند. و براي وي به عنوان شكر پروردگار، سجده كردند، يوسف(عليه‌السلام) به ياد خوابي افتاد كه در زمان طفوليت ديده بود، به پدر رو كرد و گفت: اي پدر! اين منظره، تعبير خواب سابق من است. پروردگارم آن را محقق گردانيد. [42]
يعقوب (عليه‌السلام) كه از عمرش صد و سي سال گذشته بود وارد مصر شد، پس از هفده سال[43] كه در كنار يوسفش زندگي كرد، دار دنيا را وداع نمود.
طبق وصيتش جنازه او را به فلسطين آورده و در كنار مدفن پدر و جدش (اسحاق و ابراهيم عليهماالسلام) در حبرون دفن كردند.
سپس يوسف(عليه‌السلام) به مصر بازگشت و بعد از پدر، بيست و سه سال زندگي كرد. تا در سن صد و ده سالگي دار فاني را وداع نمود، او نيز وصيت كرد كه جنازه‌اش را در كنار قبور پدران خود دفن كنند.
يوسف(عليه‌السلام) بقدري محبوبيت اجتماعي پيدا كرده بود و عزت فوق العاده‌اي نزد مردم مصر داشت، كه پس از فوتش بر سر محل به خاك سپاريش، نزاع شد و هر قبيله‌اي مي‌خواستند جنازه يوسف(عليه‌السلام) را در محل خود دفن كنند، تا قبر او مايه بركت در زندگي‌شان باشد.
بالاخره رأي بر ا ين شد كه جنازه يوسف(عليه‌السلام) را در رود نيل دفن كنند، زيرا آب رود كه از روي قبر رد مي‌شد، مورد استفاده همه قرار مي‌گرفت و به اين ترتيب همه مردم به فيض و بركت وجود پاك يوسف(عليه‌السلام) مي‌رسيدند. او را در رود نيل دفن كردند، تا زماني كه موسي(عليه‌السلام) مي‌خواست با بني اسرائيل از مصر خارج شود، جنازه او را از قبر بيرون آورده و به فلسطين آورد و دفن كردند تا به وصيت يوسف(عليه‌السلام) عمل شده باشد.[44]

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[1] - قاموس قرآن: ج 7، ص 264 – سور و آياتي كه نام يوسف در آن‌ها ذكر شد است عبارتند از: يوسف، آيات 4، 11، 17، 21، 29، 46، 51، 56،‌61، 66، 72، 73، 74، 85، 87، 89، 94، 99 – انعام، آيه 84 – غافر، آيه 43.
[2] - «راحيل» يكي از بهترين زنان يعقوب(عليه‌السلام) بود،‌كه داراي دو پسر به نام يوسف و بنيامين و دختري به نام «دنيا» شد. در قرآن حداقل در دو مورد در سوره يوسف، آيات 99 و 100 به مادر مكرمه حضرت يوسف(عليه‌السلام) اشاره شده است و طبق مضمون اين آيات، يوسف در دوران حكومتش، پدر و مادر خويش را پناه داد و به عنوان احترام و گرامي داشتن مقدم پدر و مادر، آنان را در كرسي و تخت مخصوصي نشانده است. ولي طبق روايتي «راحيل» هنگام متولد شدن «بنيامين» در حال نفاس از دنيا رفت و او را در بيت لحم به خاك سپردند و فوت او سه هزار و پانصد و پنجاه و هشت سال بعد از هبوط آدم (عليه‌السلام) بود. (رياحين الشريعه: ج 5، ص 147).
[3] - تفسير نور الثقلين: ج 2،ص 410 – تفسير قمي: ج 1، ص 339 – قصص قرآن: ص 85.
[4] - بنابر روايتي او را در ميان رودخانه نيل دفن كردند (كه در پايان شرح حال يوسف مي‌آيد).
[5] - ر.ك: قصص قرآن:‌ص 419 – مجمع البيان: ج 5، ص 262 به بعد – بحارالانوار: ج 13، ص 127 – علل الشرايع: ص 107.
يوسف نه ساله بود كه خواب معروف را ديد، در حالي كه ده سال داشت برادران او را در چاه افكندند، سرانجام پس از گذشت سه روز و سه شب از چاه نجات يافت و چند سالي در منزل عزيز مصر بود و هفت سالي زنداني شد و در سن هشتاد و هفت سالگي پدر را ملاقات كرد و سرانجام پس از بيست و سه سال بعد از مرگ پدر، مرگ خودش فرا رسيد و در سن صد و ده سالگي فوت كرد.
[6] - سوره يوسف، آيات 4-7.
[7] - خواب بر آن دلالت مي‌كرد كه يوسف(عليه‌السلام) در آينده ميان مردم به مقامي بس والا خواهد رسيد 0حاكم و پادشاه مصر) و يازده برادر و پدر و مادرش كنار تخت شكوهمند او مي‌آيند و به يوسف(عليه‌السلام) تعظيم و تجليل مي‌كنند و سجده شكر به جاي آورند (منظور از يازده ستاره برادران او بودند و خورشيد و ماه، راحيل مادر يوسف و يعقوب(عليه ‌السلام) پدرش بود.) تفسير نورالثقلين: ج 2، ص 410 – قصص الانبياء: ص 272.
[8] - اقبتاس از سوره يوسف،‌آيات 4-7.
[9] - البته يعقوب(عليه‌السلام) ميان فرزندان به عدالت رفتار مي‌كرد، اما چون يوسف(عليه‌ السلام) از همه غير از بنيامين كوچكتر بود و طبعاً چنين فرزندي با اين سن (نه سال) بيشتر مورد مهر و محبت پدر و مادر قرار مي‌گيرد، علاوه بر اينكه يوسف داراي امتيازات و صفات نيك ديگري هم بود،‌لذا بيشتر مورد علاقه پدرش يعقوب (عليه‌السلام) بود.
[10] - قبلا يادآور شديم كه يوسف و بنيامين از ناحيه مادر با برادران ديگر جدا بوده و با آن‌ها فقط برادر پدري بودند.
[224] - بنابر نقل روآيات، آن شخص كه اين پيشنهاد را مطرح كرد، يكي از فرزندان «ليا» همسر و دختر خاله يعقوب(عليه‌السلام) بود. «روبيل يا يهودا و يا لاوي». تفسير مجمع البيان: ذيل آيات 9 و 10 سوره يوسف.
[11] - اقتباس از سوره يوسف، آيات 8-14.
[12] - روزي كه يوسف در چاه افكنده شد، بيشتر ازده سال نداشت و بعضي روآيات آن را ميان هفت سال تا دوازده سال متغير مي‌دانند و يعقوب(عليه‌السلام) در آن وقت مردي چهل ساله بود، (مجمع البيان: ج 5، ص 328).
[13] - منقول است، كه آن‌ها بزغاله‌اي را كشتند و پيراهن يوسف را به خون آغشته كردند (حيوة‌القلوب: ج 1، ص 175).
[14] - اقتباس از سوره يوسف، آيات 15-18.
[15] - بنام «مالك بن ذعر».
[16] - بنابر روايتي: برادران يوسف آن موقع در آن حوالي بودند،‌نزد اهالي كاروان آمده و گفتند: او غلام ماست كه فرار كرده و اگر به ما بازگردانده نشود، او را خواهيم كشت. امام رضا (عليه‌السلام) مي‌فرمايد: برادران يوسف او را به بيست درهم كه قيمت يك سگ شكاري كشته شده است، به كاروانيان فروختند. (تفسير قمي: ج 1، ص 340 – حيوة القلوب: ج 1، ص 173).
[17] - پادشاه مصر در زمان حضرت يوسف(عليه‌السلام) «ريان بن وليد يا اپوفس و يا اپاپي اول» نام داشت، كه از سلسله شانزدهم ملوك مصر بوده و يوسف در روزگار پادشاهي او (در حدود سال هزار و ششصد قبل از ميلاد) به مصر وارد شد و بني اسرائيل (يعقوب و فرزندان و خانواده‌هايشان و نوادگان كه جمعيتي حدود هفتاد و سه نفر را تشكيل مي‌دادند). تقريبا بيست و هشت سال بعد از او وارد مصر شدند، اين‌ها هفده سال آخر عمر يعقوب را در مصر گذراندند، مدتي بعد آن‌ها هنگامي كه همراه موسي از شهر مصر خارج شدند، بالغ بر ششصد هزار و پانصدو هفتاد و هفت نفر بود، فاصله زماني ميان يوسف و موسي(عليه‌السلام) در حدود چهار صد سال بود، (قصص قرآن: ص 391 – مجمع البيان: ج 5، ص 405) و اسم وزير پادشاه مصر «قطيفور يا قطفير» بود، كه عزيز مصر خوانده مي‌شد (رياحين الشريعه:‌ج 5، ص 159 – حيوة القلوب: ج 1، ص 200) ضمناً قسمت پاورقي مبحث ولادت موسي براي روشن شدن معني فرعون ملاحظه ‌شود.
[18] - «زليخا» دختر يكي از پادشاهان مغرب زمين بوده و نام اصلي او «طيموس» است و بعضي گفته‌اند نام اصلي او «راعيل» است و زليخا لقب او مي‌باشد، وي از جهت صورت و تناسب اندام، يگانه عصر خود بود. يازده نفر از پادشاهان از او خواستگاري كردند، كه هيچ كدام را نپذيرفت، تا اينكه به عقد «قطيفور» كه عزيز مصر لقب گرفته بود درآمد، نام و داستان زليخا در سوره يوسف، آيات 20 تا 53 چندين بار تكرار شده و يك قضيه بسيار عبرت انگيز و نتيجه بخش است، سرانجام وقتي كه يوسف(عليه‌السلام) وزير اقتصاد مصر شد و عزيز مصر (شوهر زليخا) از دنيا رفت، زليخا روز به روز به سيه روزي افول كرد و تا جايي كه، كارش به گدايي كردن از مردم كشيده شد. طبق روايتي روزي زليخا با اذن قبلي به حضور يوسف(عليه‌السلام) رسيد و شروع به سخن كردند، از جمله آن حضرت سؤال كرد: چرا آن بلا را بر سر من آوردي؟ گفت: به چهار دليل: 1- من زيباترين زن روزگار خود بودم . 2- تو زيباترين مرد زمان خود بودي. 3- من بكر و دختر بودم و نياز به ... 4- شوهر من عنين و ناتواني جنسي داشت.
يوسف(عليه‌السلام) گفت: اگر جمال پيامبر آخرالزمان را ببيني چه مي‌كني؟ او از من زيباتر و در اخلاق و خلقت و بخشش افضل است؟ زليخا گفت: آري راست مي‌گويي. يوسف (عليه‌ السلام) گفت: از كجا مي‌داني كه من راست مي‌گويم. زليخا گفت: براي اينكه با گفتن نام او محبت آن حضرت در دل من جا گرفت.
در اين حال جبرئيل(عليه‌السلام) بر يوسف(عليه‌السلام) نازل شد و خطاب به وي گفت: امر خداست كه امروز با زليخا ازدوج كني! يوسف(عليه‌السلام) اراده الهي را به زليخا گفت. ولي او عرضه داشت: اي يوسف! مناسب است از خدا بخواهي، جواني مرا به من برگرداند، آنگاه با هم زندگي مشترك را شروع كنيم، يوسف(عليه‌السلام) دعا كرد، خداوند دعاي وي را مستجاب كرد و جواني زليخا را به او برگردانيد و با هم سي و هفت سال زندگي نموده و يازده پسر بهم رساندند. (ر.ك: سفينة البحار: ج 1، ص 554 – بحارالانوار: ج 12 حالات يوسف و زليخا – رياحين الشريعه: ج 5، ص 156 به بعد).
[19] - بعضي گويند در اين هنگام خداوند به يوسف الهام كرد، كه به عزيز مصر بگو: اين كودكي كه در گهواره است (خواهر زاده زليخا) شاهد من است، به امر خداوند آن نوزاده سه ماهه به سخن آمد – ولي برخي گويند آن شخص داور، مردي بود كه پسر عموي زليخا بود (وقت خروج يوسف و زليخا از كاخ) جلوي در كاخ نشسته بودند (بحارالانوار: ج 12، ص 226 – قصص الانبياء: ص 275).
[20] - اقتباس از سوره يوسف، آيه 23-29.
[21] - روايت شده كه اين زنان پنج نفر بودند به نام‌هاي : «زن ساقي پادشاه مصر، زن رئيس نانوايي‌ها، زن رئيس نگهبانان چارپايان، زن رئيس زندان، زن وزير دربار» كه همه از بزرگان و اشراف زادگان و از زنان مسئولين حكومتي كشور مصر بودند. (بحارالانوار: ج 12، ص 226).
[22] - اقتباس از يوسف، آيه 30-34.
[23] - كه يكي از آن‌ها رئيس نانوايان به نام «ملحب» و ديگري رئيس سقايان بنام «بنو» بود.
[24] - اقتباس از سوره يوسف: آيات 36-41.
[25] - نكته خرد نكردن خوشه‌ها و سنبل‌ها از ا ين نظر است كه خوراك حشرات و سوسك ها نشوند يا سبز نگردند.
[26] - اقتباس از سوره يوسف، آيات 50-53.
[27] - پس از هفت سال در روز سوم ماه محرم از زندان خلاص شد(حيوة القلوب: ج 1، ص187) و طبق روايتي يوسف دوازده سال بود كه دال زندان شد و هجده سال در زندن ماند و بعد از بيرون آمدن از زندان هشتاد سال زندگاني كرد.(همان: ص 189).
[28] - اقتباس از سوره يوسف، آيات 54-57 و بنابرا روايتي پادشاه، عزيز مصر را عزل كرد و منصب وزارت را به يوسف(عليه‌السلام) داد، پس ترك پادشاهي كرد و در خانه نشست و تاج و تخت و سلطنت را به يوسف واگذار كرد (حيوة القلوب: ج 1، ص 200) و بنابر روايت ديگر در سال‌هاي قحطي مصر، پادشاه مرد و يوسف حاكم و پادشاه مصر گرديد.
[29] - از كنعان (شهر يعقوب) تا مصر دوازده روز راه بود(حيوة القلوب: ج 1، ص 173 و به نقلي هيجده روز يا نه روز).
[30] - فرزند كوچك يعقوب(عليه‌السلام) كه بنيامين نام داشت و از طرف مادر با يوسف برادر بود، نزد يعقوب(عليه‌السلام) ماند تا به انجام كارهاي داخلي خانواده بزرگ يعقوب بپردازد، بنابراين ده پسر ديگر يعقوب براي اين سفر آماده شدند.
[31] - اقتباس از سوره يوسف، آيات 58-62.
[32] - اقتباس از سوره يوسف، آيات 63-68.
[33] - اقتباس از سوره يوسف، آيه 69-76.
[34] - اقتباس از سوره يوسف، آيات 77-82.
[35] - اقتباس از سوره يوسف، آيات 83-87.
[36] - اقتباس از سوره يوسف، آيه 88-93.
[37] - اقتباس از سوره يوسف، آيات 94-98.
[38] - فاصله بين كنعان و مصر دوازده روز و يا به نقلي هيجده روز و يا نه روز بوده است.
[39] - يعقوب(عليه‌السلام) و خانواده‌اش كه جمعيتي حدود هفتاد و سه نفر را تشكيل مي‌دادند وارد مصر شدند. (مجمع البيان: ج 5، ص 405)
[40] - بنابر بعضي روآيات، در اين موقع مادر يوسف (راحيل) زنده بود و ظاهر قرآن نيز دلالت بر همين معنا دارد، اما برخي از مورخين و مفسرين قائلند كه در اين موقع مادرش مرده بود، او كه زنده بود خاله يوسف بوده و در عرف رايج ميان عرب‌ها، خاله را نيز مادر مي‌خوانند (بحارالانوار: ج 12، ص 289 – مجمع البيان: ج 5، ص 405).
[41] - اقتباس از سوره يوسف، آيات 99-101.
[42] - بنابر روايتي دو سال (حوية القلوب:‌ج 1، ص 197 – تفسير عياشي: ج 2، ص 198 – بحارالانوار: ج 12، ص 295).
[43] - ما در داستان‌ها و بحث‌هاي حضرت يوسف(عليه‌السلام) به جهت معروف بودن وقايع، مدارك دقيق را ارائه نداديم، چون همه داستان را خود قرآن بيان نموده، و ما نيز از آيات اقتباس نموديم، ولي براي توضيح بيشتر برخي از مطالب به بعضي از روآيات تمسك جستيم. كه منابع آن‌ها عبارتند از: نور الثقلين: ج 2، ص 410 به بعد – حيوة القلوب: ج 1، ص 171 به بعد – مجمع البيان: ج 5،‌ذيل آيات سوره يوسف – رياحين الشريعه: ج 5، ص 156 به بعد – تفسير نمونه:‌ج 9 و 10 سوره يوسف – قصص الانبياء: ص 308)

قصه حضرت يعقوب(عليه‌السلام)

حضرت يعقوب(عليه‌السلام) يكي از پيامبران الهي است كه نام مباركش شانزده بار در قرآن آمده.[1]

روزي آوردند از بهر خليل چند تن از فرشتگان با جبرئيل
ز آسمان پيغامي از نزد خدا بهر ابراهيم شيخ الانبياء
بعد از اين از ساره آري يك پسر آن پسر را بخشد بر تو دادگر
نام او اسحاق و هم از صلب او مي‌شود يعقوب ظاهر اي نكو

وي فرزند اسحاق بن ابراهيم است، نام مادرش «رُفْقه» دختر بتوئيل بن ناحور، برادر ابراهيم(عليه‌السلام) مي‌باشد. لقب يعقوب(عليه‌السلام)، «اسرائيل» بوده[2] و فرزندان دوازده گانه يعقوب(عليه‌السلام)[3] و اولاد آن‌ها را بني اسرائيل گويند كه به قوم يهود معروفند.
يعقوب(عليه‌السلام) سه هزار و چهارصد و هشتاد و سه سال بعد از هبوط آدم(عليه‌السلام) در سرزمين فلسطين به دنيا آمد. چندين سال در كنعان ، سپس در حران[4] زندگي مي‌كرد و بعد به كنعان بازگشت و هنگامي كه صد و سي سال از عمرش گذشته بود، به هواي لقاي يوسف(عليه‌السلام) وارد مصر شد و پس از هفده سال سكونت در مصر از دنيا رحلت كرد.[5]
طبق وصيت خودش،‌جنازه‌اش در مقبره خانوادگيش نزد قبر پدر و مادر و اجدادش[6]، در سرزمين فلسطين شهر الخليل به خاك سپرده شد.
سرگذشت حضرت يعقوب(عليه‌السلام)
قرآن مطلبي از زندگي يعقوب(عليه‌السلام) جز آنچه در مورد گم شدن پسرش يوسف(عليه‌السلام) و حوادثي كه در آن رخ داده است بيان نفرموده و ما همه آن‌ها را در سرگذشت يوسف(عليه‌السلام) يادآور خواهيم شد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[1] - سور و آياتي كه نام يعقوب در آن‌ها ذكر شده است عبارتند از: بقره، آيات 132، 133، 136، 140 – آل عمران، آيه 84 – نساء، آيه 162 – انعام، آيه 84 – انبياء، آيه 72 – عنكبوت، آيه 27 – هود، آيه 71 – يوسف، آيات 6، 38، 68 – ص، آيه 45 – مريم، آيه 6، 49.
[2] - كلمه «اسرائيل» چهل و سه بار در قرآن مجيد ذكر شده، كه چهل و يك بار آن به لفظ بني‌اسرائيل مي‌باشد – اين كلمه تركيب شده از «اسراء» كه در زبان سرياني به معناي عبد و «ايل» كه به معناي الله است يعني «عبدالله» و يعقوب را بدان جهت اسرائيل ناميدند، چون در زمره خادمين بيت المقدس بود و اولين كسي بود كه داخل بيت مي‌شد و آخرين كسي بود كه از آن خارج مي‌گشت و بعضي گفته‌اند: يعقوب و عيص دوقلو بودند چون بعد از برادرش عيص به دنيا آمد او را اينگونه ناميدند
[3] - پسرانش عبارتند از: «روبيل، شمعون، لاوي، يهودا، ايساخر، زابليون، يوسف، بنيامين، دان، نفتالي، جاده، اشير» كه همه اين‌ها در شهر «فدان آرام» واقع در مرز سوريه و عراق متولد شدند، جز بنيامين كه در شهر كنعان متولد شد. و شش نفر اول مادرشان «ليا» است و دو نفر بعد مادرشان «راحيل يا راحله» است و دان و تفتالي از «بهله» كنيز «راحيل» به دنيا آمدند و دو نفر آخر هم مادرشان «زلفه» كنيز «ليا» است. (قصص قرآن: ص 85).
[4] - حاران يا فران آرام از شهر‌هاي بابل در سرزمين عراق.
[5] - بنابراين او صد و چهل و هفت سال عمر كرده است. دائرة المعارف اسلامي: ص 284.
[6] - در نزديك مكفيليه محل دفن ابراهيم، ساره، رفقه و اسحاق(عليهم‌السلام)

قصه حضرت لوط (عليه‌السلام)

در ميان راه بطحا تا به شام بود قوم لوط را آنجا مقام
لوط شد مبعوث بر پيغمبري تا جلوگيري كند از خودسري
لوط از خويشان ابراهيم بود نزد آن قوم آمد و شد رهنمود

حضرت لوط(عليه‌السلام) يكي از پيامبران بزرگي است كه هم عصر ابراهيم (عليه‌السلام) بود و نام مباركش در هفده سوره ، بيست و هفت بار در قرآن مجيد ذكر شده است. [1]
وي فرزند «هاران بن نارخ» و برادر زاده حضرت ابراهيم(عليه‌السلام) است، و نام مادرش ورقه بنت لاحج بوده.[2]
وي سه هزار و چهار صد و بيست و دو سال بعد از هبوط آدم(عليه‌السلام) در شهر بابل به دنيا آمد.
وقتي كه حضرت ابراهيم(عليه‌السلام) در سرزمين بابل(عراق) مردم را به يكتاپرستي دعوت نمود، لوط(عليه‌السلام) نخستين مردي بود كه در آن شرايط سخت به وي ايمان آورد و همواره در كنار او بود.[3] و همراه او از سرزمين بابل به فلسطين مهاجرت كرد و بعداً از ابراهيم(عليه‌السلام) جدا شد و به شهر سدوم (در سرزمين اردن) آمد.
چرا كه مردم آن منطقه غرق فساد و گناه، مخصوصاً انحرافات جنسي بودند.
در ميان قوم خود سي سال سكونت كرد و آن‌ها را به سوي خدا دعوت نمود و از عذاب الهي بر حذر داشت، اما كمتر در آن كوردلان اثر گذاشت.
لوط(عليه‌السلام) سرانجام در هشتاد سالگي وفات يافت.[4] و مرقد مطهرش در قريه كفربريك در يك فرسخي مسجد الخليل (واقع در كشور فلسطين) كنار مرقد شصت نفر از پيامبران است. [5]
رسالت حضرت لوط(عليه‌السلام)
قبلاً يادآور شديم هنگامي كه حضرت ابراهيم(عليه‌السلام) از سرزمين بابل(عراق) به سوي فلسطين هجرت كرد، همسرش ساره و حضرت لوط(عليه‌السلام) و كساني كه به او گرويده بودند همراه او آمدند، بعد از آنكه قحطي و خشكسالي، فلسطين را فرا گرفت، ابراهيم به همراهي لوط(عليه‌السلام) رهسپار مصر گرديدند و پس از آن كه فشار قحطي فروكش نمود از مصر بازگشتند، در حالي كه گوسفندان زيادي را كه پادشاه مصر به آن‌ها داده بود به همراه داشتند و از آنجا كه چراگاه‌ها براي گوسفندان فراوان آن‌ها، گنجايش نداشت و سبب اختلاف ميان چوپان‌هاي ابراهيم و لوط(عليهماالسلام) شده بود، ابراهيم (عليه‌السلام) مصلحت ديد كه براي رفع اختلاف، زمين‌ها را با لوط(عليه‌السلام) تقسيم كند. و به وي پيشنهاد كرد جايي كه مورد پسند اوست انتخاب كند.[6]
وي سرزمين اردن كه شهرهاي (سدوم و عموره و ادمه و صوغر و صبوييم) در آن قرار داشتند انتخاب كرد[7] و در شهر سدوم اقامت گزيد.
مردم شهر سدوم از تبه‌كارترين و خدانشناس‌ترين انسان‌ها بوده و از نظر اخلاقي بدترين مردم به شمار مي‌آمدند. آن‌ها وقتي كه لوط(عليه‌السلام) را ديدند گفتند: تو كيستي؟
فرمود: من پسر خاله ابراهيم(عليه‌السلام) هستم، همان ابراهيمي كه نمرود او را به آتش افكند. آتش نه تنها او را نسوزاند، بلكه براي او سرد و گوارا شد و او در چند فرسخي نزديك شماست.
لوط(عليه‌السلام) قوم خود را به سوي ايمان به خدا دعوت كرد و آن‌ها را از عذاب او برحذر داشت[8] و گفت: من فرستاده خدا به سوي شما بوده و در تبليغ رسالت او امين هستم، از عذاب خدا بترسيد و به آنچه شما را بدان دعوت مي‌كنم، گردن نهيد و پسنديده نيست، كه شما طبيعت و سرشت خويش را به تباهي كشانده و با نظام طبيعي زندگي مخالفت ورزيده و با مردان عمل ناروا انجام دهيد و از زنان كه خداوند آنان را همسران شما آفريده، دست برداريد. شما با انجام اين گناه از حدود الهي تجاوز كرده‌ايد.
ولي قوم او به جاي اين كه به سخن پيامبر خود حضرت لوط(عليه‌السلام) گوش فرا دهند، وي را تهديد كرده گفتند: اگر از نكوهش ما دست برنداري، تو را از شهرمان بيرون خواهيم كرد.
لوط(عليه‌السلام) در پاسخ آن‌ها گفت: من از اين عمل زشت و ناپسندي كه شما انجام مي‌دهيد، بيزار و خشمگين هستم. [9]
ازدواج حضرت لوط(عليه‌السلام)
لوط(عليه‌السلام) در همان محل مأموريت (شهر سدوم در جنوب غربي درياي لوط) ازدواج كرد.[10] تا بلكه قومش از اين روش پيروي كنند و از انحراف جنسي دست بردارند. ثمره اين ازدواج اين شد كه لوط(عليه‌السلام) پس از مدتي داراي چند دختر گرديد.[11]
ولي اين برنامه‌هاي لوط(عليه‌السلام) هيچ تأثيري در ميان قوم نگذاشت، آن‌ها همچنان به كار خود ادامه مي‌دادند و اين جريان‌ها سال‌ها طول كشيد.
حضرت لوط(عليه‌السلام) به آن‌ها گفت: شما مرتكب علمي مي‌شويد، كه هيچ يك از جهانيان قبل از شما، دست به چنين عملي نزده است و در مجالس خود كارهاي زشت انجام انجام مي‌دهيد.
ولي قومش بدو پاسخ دادند: اگر در تهديد ما به عذاب راست مي‌گويي، پس شتاب كن و عذاب را بر ما بفرست.[12]
در اين وقت بود كه ديگر اميدي به اصلاح آن‌ها نبود و آن‌ها مستحق هيچ چيز جز عذاب سخت الهي نبودند، از اين رو دل حضرت لوط(عليه‌السلام) كه سال‌ها نسبت به آن‌ها مهربان بود، تا بلكه به سوي حق برگردند ناراحت شد و سرانجام با قلبي آكنده از اندوه آن‌ها را نفرين كرد و گفت: پروردگارا! مرا بر اين قوم مفسد پيروز گردان.[13]
كارهاي زشت قوم لوط(عليه‌السلام)
قوم لوط(عليه‌السلام) در مجالس خويش بدون هيچ گونه حيا و شرمي باد معده و صدا خارج مي‌ساختند، آن‌ها با يكديگر در انظار عمومي به لواط مي‌پرداختند.[14]
حتي به كسااني كه از ديار آن‌ها عبور مي‌كرد،[15] نيز رحم ننموده و با پرتاب سنگ،‌ آن‌ها را مورد هدف قرار مي‌دادند و سنگ هر كس به هدف اصابت مي‌كرد، صاحب آن رهگذر گرديده و با او به لواط مي‌پرداخت. آن‌گاه سه درهم به عنوان غرامت به او مي‌داد. آن‌ها براي اين عمل زشت در ميان خويش، قضاتي داشتند كه در موقع ضرورت به دادرسي مي‌پرداخت.
همچنين از كارهاي زشت آن‌ها، پرتاب سنگريزه به وسيله انگشت سبابه و آدامس جويدن در معابر عمومي براي جذب افراد به خاطر شهوت‌راني و باز گذاردن دكمه‌هاي كت و پيراهن، بالا كشيدن پيراهن به هنگام تخلي و گلوله پراني با كمان و خيلي كارهاي زشت ديگر.[16]
سرنوشت دردناك قوم لوط(عليه‌السلام)[17]
همانطور كه قبلاً گفتيم (در شرح حال حضرت ابراهيم(عليه‌السلام)) به دستور خداوند،نه نفر يا يازده نفر،[18] از ملائكه كه جبرئيل(عليه‌السلام) نيز در بين آن‌ها بود، براي انجام دو مأموريت به زمين آمدند:
نخست: براي بشارت دادن به ابراهيم(عليه‌السلام) كه بزودي از ساره داراي پسري به نام اسحاق خواهد شد.
دوم: براي عذاب و كيفر قوم نكبت‌ بار و گناهكار لوط(عليه‌السلام).
وقتي كه اين فرشتگان نزد ابراهيم(عليه‌السلام) آمدند، بر وي سلام كردند. آن حضرت نيز پاسخ آنان را داد و سپس به نزد ساره آمده و گفت: تعدادي مهمان داريم، اما شبيه انسان‌ها نيستند.
همسرش گفت: در منزل جز اين گوساله چيزي نداريم، بهتر است آن‌را ذبح نموده و براي آنان كباب نمايي. ابراهيم(عليه‌السلام) گوساله‌اي برشته شده، براي آن‌ها آمده نمود هنگامي كه مشاهده كرد، آن‌ها از غذاي آماده شده نمي‌خورند، دچار وحشت شده، در اين موقع ساره به آن‌ها گفت: چرا از غذاي خليل خدا تناول نمي‌كنيد.
آن‌ها به ابراهيم(عليه‌السلام) گفتند: نترس! ما به سوي قوم لوط(عليه‌السلام) فرستاده شده‌ايم.(ساره از شنيدن اين مطلب دچار ترس شديدي گرديد، به طوري كه در غير عادت طبيعي خويش به حيض مبتلا گشت و حايض شد، در حالي كه سال‌ها بود در اثر اثر پيري حيض نمي‌شد.) سپس او را بشارت به فرزندي به نام اسحاق و نوه‌اي به نام يعقوب دادند.
ساره كه متعجب گشته بود گفت: آيا به هنگام پيري، ما صاحب فرزندي خواهيم شد؟[19] گفتند: از فرمان خدا تعجب مي‌كني؟ اين رحمت خدا و بركاتش بر شما خانواده است، چرا كه ا و حميد و مجيد است.[20]
سپس ابراهيم(عليه‌السلام) فرمود: براي چه آمده‌ايد؟ گفتند: «براي هلاك كردن قوم لوط (عليه‌السلام)». ابراهيم(عليه‌السلام) نگران شد، چون برادر زاده‌اش حضرت لوط(عليه‌السلام) در ميان آن قوم بود و احتمال مي‌داد كه هنوز روزنه اميدي براي نجات اين قوم باقي است.
لذا دل مهربان او براي اصلاح اين قوم مي‌تپيد، خواستار تأخير اين مجازات و كيفر شد و با فرشتگان به گفتگو و مجادله پرداخت.
از اين رو به فرشتگان گفت: اگر در ميان قوم لوط(عليه‌السلام) صد نفر از مؤمنان باشد آيا باز بر آن‌ها عذاب مي‌رسانيد. فرشتگان در جواب گفتند: خير. اگر پنجاه نفر باشند يا سي نفر يا بيست نفر يا ده نفر يا پنج نفر باشند. چطور؟ باز گفتند: خير، ابراهيم(عليه‌السلام) گفت: اگر يك نفر مؤمن باشد، آيا باز به عذاب آن‌ها مبادرت خواهي ورزيد؟ گفتند: نه. فرمود: لوط(عليه‌السلام) آنجا است. گفتند: ما بهتر مي‌دانيم كي آنجاست. او و اهلش نجات يافتگانند، غير از زنش.
ابراهيم از جبرئيل(عليه‌السلام) خواست، تا در حكم الهي تجديد نظري شود، اما وحي الهي به او، خبر از قطعي بودن عذاب آن قوم را مي‌داد.
وقتي كه براي ابراهيم(عليه‌السلام) عذاب قوم لوط(عليه‌السلام) قطعي شد، ديگر هيچ نگفت و تسليم فرمان خداي بزرگ بود. فرشتگان ابراهيم (عليه‌السلام) را به قصد شهر سدوم (قوم لوط(عليه‌السلام) ترك كردند، تا با لوط(عليه‌السلام) نيز ملاقاتي داشته باشند. به حضور لوط(عليه‌السلام) وارد شدند، لوط (عليه‌السلام) به آن‌ها گفت: شما كيستيد؟ آن‌ها گفتند: ما مسافر راه هستيم، امشب مايليم مهمان تو باشيم.
لوط(عليه‌السلام) با توجه به قوم منحرف و زشتكارش از يك سو، و ورود جوانان زيبا از سوي ديگر، در فشار روحي قرار گرفت كه چه كند؟ اگر اين جوانان را مهمان كند، ترس آبروريزي است، اين فكر چنان او را ناراحت كرد كه به خود گفت: امروز روز سخت و دشواري است.[21]
اما لوط مهمان نواز، چاره‌اي جز اين نداشت كه مهمانان را به خانه خود ببرد، آن‌ها را به سوي خانه‌اش راهنمايي كرد.[22] ولي براي اين‌كه آن‌ها را از ماجرا با خبر كرده باشد، در وسط راه به آن‌ها گفت: اين شهر مردم زشت‌كار و منحرفي دارد و به اين ترتيب آنان را از برخورد زشت قوم خويش با مهمانان تازه وارد، آگاه ساخت. مهمانان وارد خانه لوط(عليه‌السلام) شدند، لوط(عليه‌السلام) نزد همسر خويش‌ آمد و از او خواست كه ورود مهمانان را به منزلش، از قوم خويش پوشيده دارد و او نيز در عوض، كارهاي زشت او و گذشته تاريكش را خواهد بخشيد.
همسر لوط(عليه‌السلام) اين تقاضا را به ظاهر پذيرفت، اما در باطن در صدد خبر رساند به قوم خويش برآمد. [23]
«والهه» زن لوط(عليه‌السلام) كه همكيش دشمنان بود، به پشت بام خانه‌اش رفت و به نشانه رسيدن مهمان‌هاي جوان و زيبا كه طعمه چربي براي قوم بود كف زد و هلهله مي‌كرد،[24] ولي قوم صداي او را نشنيده و به سراغ او نيامدند. لذا با روشن كردن آتش، اوباشان را با خبر ساخت و قوم شرور فهميدند كه امشب در خانه لوط(عليه‌السلام) چند نفر به مهماني آمده‌اند و از هر سو به سرعت به سوي خانه لوط(عليه‌السلام) هجوم آوردند.
بر درب خانه او ايستاده و خواستار انجام عمل ناروا با مهمانان او شدند. لوط(عليه‌السلام) به آنان التماس مي‌‌كرد و مي‌گفت: آيا در ميان شما يك جوانمرد رشيد نيست كه به من كمك كند؟ سرانجام گفت: اي قوم! از اين بيماري و عمل زشت و كثيف دست برداريد، اينك من حاضرم، دخترانم را به شما تزويج كنم و شما به صورت مشروع و طبيعي از آنان بهره‌مند گرديد!
ولي جواب قوم اين بود:‌كه تو مي‌داني ما دنبال زنان نيستيم و دختران تو را نمي‌خواهيم و تو خود خوب مي‌داني، كه هدف ما چيست؟
لوط(عليه‌السلام) كه از قوم خويش به شدت مأيوس گشته بود گفت: اگر قدرت و نيروي بزرگي داشتم و يا تكيه‌گاه و پشتيبان محكمي داشتم، آنگاه مي‌دانستم به شما پست فطرتان چكار كنم.[25]
وقتي كه در مقابل خانه او هرج و مرج بالا گرفت و لوط(عليه‌السلام) موفق نشد قومش را قانع كند، آنگاه جبرئيل به فرشتگان گفت: او نمي‌داند چه قدرتي را خداوند به او ارزاني داشته است، لوط(عليه‌السلام) كه صحبت آن‌ها را شنيد خواست، كه آنان خود را معرفي كنند.
آن‌ها از حقيقت خود براي لوط(عليه‌السلام) پرده برداشتند، وي وقتي متوجه حضور جبرئيل(عليه‌السلام) شد، از علت حضور آنان جويا شد. جبرئيل(عليه‌السلام) گفت: ما براي هلاكت و نابودي قوم تو مأموريت يافته‌ايم و چيزي نگذشت كه قوم لوط(عليه‌السلام) درب خانه را شكسته و وارد منزل او شدند، جبرئيل(عليه‌السلام) كه در منزل حضور داشت با به حركت درآمدن بالهايش و كوبيدن در سر و صورت آن عده، باعث شد كه چشمشان كور و نابينا شود.[26]
قوم لوط(عليه‌السلام) وقتي امن صحنه را مشاهده كردند دريافتند كه عذاب آن‌ها فرا رسيده است. پس فرشتگان به لوط(عليه‌السلام) گفتند: اين مردم هرگز نخواهند توانست آسيبي به تو رسانند و يا آبرويت را در نزد ما بريزند، اينك تو شبانه با خانواده‌ات از اين شهر خارج شو، و هيچ كدام از شما پشت سر خود را ننگرد، تا هراس و وحشت عذاب را نبيند، مبادا به تو آسيبي برسد، ولي همسرت را كه به تو خيانت ورزيد، با خود بيرون مبر، زيرا او نيز مانند قومت بايد به هلاكت برسد و زمان هلاكت آن‌ها صبح است و صبح نزديك است.
در ميان قوم لوط(عليه‌السلام) دانشمندي وجود داشت، به آن‌ها گفت: عذاب فرا رسيده، نگذاريد لوط(عليه‌السلام) و خانواده‌اش از شهر بيرون روند، چرا كه وجود او مانع نزول عذاب الهي است، آن‌ها خانه لوط(عليه‌السلام) را محاصره كردند تا نگذارند، وي از خانه‌اش بيرون رود.
ولي جبرئيل(عليه‌السلام) ستوني از نور را در جلو لوط(عليه‌السلام) قرار داد و به او گفت: در ميان نور بيا، كسي متوجه نخواهد شد، لوط(عليه‌السلام) و خانواده‌اش به اين ترتيب از درون نور از شهر بيرون رفتند.
همسر لوط(عليه‌السلام) كه از جريان آگاه گشته بود، در صدد خبر چيني بود كه خداوند سنگي به سوي او فرستاد و او هماندم به هلاكت رسيد.
وقتي كه طلوع فجر شد، چهار فرشته، هر يك در يك ناحيه شهر قرار گرفتند، آن سرزمين را از ريشه بركنده و به آسمان بردند و سپس آن را بر سر قوم شرور لوط (عليه‌السلام) وارونه و زير و رو كردند و در همان بين، سنگ پاره‌هايي از گل، چون سنگ سخت به صورت پي در پي و منظم بر آن‌ها باريدن گرفت، كه خود شكنجه و عذابي از ناحيه خداوند بر آن‌ها بود.
به اين ترتيب شهر قوم لوط(عليه‌السلام) زير و رو شد و خودشان با بدترين وضع هلاك و نابود شدند.[27]
حضرت لوط(عليه‌السلام) پس از اين ماجرا مدتي زنده بود، سرانجام از دنيا رفت و در نزديك مسجد الخليل به خاك سپرده شد.

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[1] - قاموس قرآن: ج 6م ص 215 – سور و آياتي كه نام لوط(عليه‌السلام) در آن‌ها ذكر شده است عبارتند از:
انعام: آيه 86 – اعراف، آيه 80 – هود، آيات 70، 74،‌77، 82، 89 – حجر، آيات 58،58 – انبياء، آيات 71، 74 – حج، آيه 43 – شعراء،‌ آيات 160، 161، 167 – نمل، آيات 54، 56 – عنكبوت، آيات 26، 28، 32، 33 – صافات، آيه 132 – ق، آيه 12 – قمر، آيات 32، 34 – تحريم، آيه 10.
[2] - دائرة الفرائد: ص 18 – قصص قرآن: ص 74 – رياحين الشريعه: ج 5، ص 190 – ولي بعضي گويند لوط(عليه‌السلام) پسرخاله ابراهيم(عليه‌السلام) و برادر ساره همسر ابراهيم (عليه‌السلام) بوده است. (رياحين الشريعه: ج 5، ص 116 – روضه كافي: ج 8، ص 370 – حيوة القلوب: ج 1، ص 149).
[3] - سفينة البحار: ج 2، ص 516.
[4] - دائرة المعارف اسلامي: ص 231.
[5] - بحارالانوار: ج 12، ص 147 و 158.
[6] - ولي طبق نقل ديگر،‌عده‌اي از مردم آن سامان مرتكب عمل شنيع لواط مي‌شدند و اين كار زشت در بين مردم شايع و عادي شده بود، بعضي از اين وضع بسيار ناراحت بودند، به حضور ابراهيم(عليه‌السلام) آمدند و به او شكايت كردند، ابراهيم(عليه‌السلام) حضرت لوط(عليه‌السلام) را به عنوام مبلغ به سوي آن‌ها فرستاد، تا آن‌ها را نصيحت كند و از عواقب شوم اين اعمال زشت بر حذر دارد، لوط(عليه‌السلام) به سوي اين قوم در سرزمين اردن روانه شد. (تفسير قمي:‌ج 1، ص 332 – بحارالانوار: ج 12، ص 155 به بعد – رياحين الشريعه: ج 5، ص 284).
[7] - شهرهاي قوم لوط در سوره‌هاي حاقه، آيه 9 و توبه، آيه 71 بنام مؤتفكات ناميده شده، جمع مؤتفكه از ماده «ائتفاك» به معني انقلاب و زير و رو شدن است و از آن جهت اين شهرها مؤتفكات ناميده شده، چون به وسيله زلزله شديد زير و رو گرديدند، قوم لوط در پنج شهر مذكور، مجاور با هم، در كرانه بحرالميت (درياچه لوط) زندگي مي‌كردند.(قصص قرآن: ص 405،‌ - تفسير نمونه: ج 8، ص 34) ولي مسعودي آن شهرها را (سدوم، عمورا، دوما، صاعورا و صابو) مي‌داند. مروج الذهب: ج 1، ص 45.
[8] - مدرك سابق بحارالانوار.
[9] - سوره‌هاي شعراء، آيات 160 و 169 – انبياء، آيات 160 و 175.
[10] - تفسير قمي: ج 1، ص 332 – حيوة القلوب: ج 1، ص 150 – نام همسر لوط «واهله» يا «والهه» يا «والفه» بوده كه در سوره‌هاي اعراف، آيه 83 – هود، آيه 81 – حجر،‌آيه 60 – نمل، آيه 57 – عنكبوت، آيه 32 – شعراء، آيه 170 – صافات ، آيه 134 – تحريم، آيه 10. با عناوين مختلف به او اشاره شده است. زن لوط(عليه‌السلام) هر چند همسر پيامبر بود و از نعمت‌هاي الهي در خانه او بهره‌مند بود، ولي با قوم لوط هم كيش بود و آيين شوهر را نپذيرفت و در افشاي راز‌هاي ديني و اجتماعي كه در خانه نبوت صورت مي‌گرفت، مضايقه نكرد و از اين طريق به آيين و اهداف مقدس شوهر صدمه زد و از گسترش آن جلوگيري نمود. قرآن مجيد در آيات مزبور او را با تعبيرهاي «عجوز، گرفتار در عذاب، خائن به دين هلاك شده، پس مانده و امثال آن ذكر نموده است. (رياحين الشريعه: ج 5، ص 283 به بعد).
[11] - تعداد دختران لوط(عليه‌السلام) را بين سه تا دوازده نفر به اختلاف نقل كرده‌اند و از جمله نام دو نفر آنان «زعوراء» و «رتياء» آمده است در دو سوره قرآن «هود و حجر» به آن‌ها اشاره شده است. (مجمع البيان: ج 5، ص 184).
[12] - عنكبوت، آيات 28 و 29.
[13] - سوره عنكبوت، آيه 30 – مدرك سابق بحارالانوار – حيوة القلوب:‌ج 1، ص 150.
[14] - قرآن مجيد قوم لوط را نخستين گروه متخلف و بيمار جنسي مي‌داند، كه به سراغ اين عمل ننگين و ضد طبيعت رفته‌اند. (اعراف، آيه 80 – عنكبوت،‌آيه 28).
[15] - شهر سدوم در مسير راه شام به مصر قرار گرفته بود و مسافرين بيشتر در رفت و آمد، مهمان اين قوم قرار مي‌گرفتند و در نتيجه در پذيرايي از آن‌ها متحمل زحمات و هزينه هاي ناخواسته مي‌شدند، اين مردم پست فطرت و بخيل براي فرار از پذيرش مهمان در اثر تحريكات شيطان به مهمانان خود تجاوز نموده و بي‌شرمانه آنان را مفتضح مي‌ساختند، هر چند آنان در آغاز انگيزه شهوتراني نداشتند، ولي اين عمل و بيماري در اثر گذشت زمان و تكرار عمل به حالت عادت و يك نوع بيماري رواني و اجتماعي تبديل شد و مردم معتاد به اين كار،‌زنان را ترك نموده. (تفسير الميزان:‌ج 10، ص 359 – بحارالانوار: ج 12، ص 161 به بعد – تفسير نمونه:‌ج 16، ص 254).
[16] - خصال: ج 1، ص 331 – مجمع البيان: ج 8، ص 440 – بحار:‌ج 12، ص 151 – حيوة القلوب: ج 1،ص 153 – سفينة البحار: ج 2، ص 517.
[17] - ر.ك: حيوة القلوب: ج 1، ص 150 به بعد – تفسير قمي: ج 1، ص 332 به بعد – تفسير نمونه :‌ج 9، ص 175 – تفسير برهان: ج 2، ص 226 – بحارالانوار: ج 11، ص 168.
[18] - تفسير برهان:‌ج 2، ص 226 . ولي طبق برخي روآيات خداوند چهار ملك فرستاد، براي هلاك كردن قوم لوط (جبرئيل، ميكائيل، اسرافيل‌ و كروبيل) حيوة الفلوب: ج 1، ص 156 – تفسير قمي: ج 1،ص 336.
[19] - در آن وقت ساره نود سال و ابراهيم صد و بيست سالش بود.
[20] - اقتباس از سوره هود، آيه 69 و 73.
[21] - اقتباس از سوره‌هاي هود، آيات 74-77 – عنكبوت، آيات 31،32.
[22] - در بعضي روآيات آمده: كه لوط آنقدر مهمان‌هاي خود را معطل كرد تا شب فرا رسيد، شايد در تاريكي دور از چشم آن قوم شرور و آلوده، بتواند با حفظ آبرو از آنان پذيرايي كند (تفسير الميزان: ج 10، ص 362).
[23] - علامت و رمز ميان زن لوط و قومش در اين بود، كه هرگاه گروهي به مهماني لوط (عليه‌السلام) مي‌آمدند، چنانچه در روز بود، بر فراز پشت بام خانه‌اش دودي را به هوا بلند مي‌كرد و در شب نيز با افروختن آتش، خبر از وجود اشخاصي در خانه خويش مي‌داد. (تفسير قمي: ج 1، ص 332 به بعد).
[24] - علل الشرايع: ص 564.
[25] - اقتباس از سوره‌هاي هود، آيات 78-80- قمر، آيات 33-39.
[26] - سوره قمر، آيه 37.
[27] - سوره هود، آيه 81.

قصه حضرت ابراهيم (عليه‌السلام)

مي‌كنم آغاز با نامت سخن اي خداوندكريم ذوالمنن*
از تو خواهم قلمي روان و رسا تا دهم از ابراهيم شرح ماجرا

نام مبارك حضرت ابراهيم(عليه‌السلام) در بيست و پنج سوره قرآن، حداقل شصت و نه بار تكرار شده است.[1] راجع به اين پيامبر و حالات گوناگون او از كودكي تا شيخوخيت قريب صد و نود و پنج آيه و نيز سوره‌اي مستقل به نام او در قرآن وجود دارد.
ابراهيم (عليه‌السلام) نامي است سرياني به نام «اُبٌ رَحيم» بوده يعني پدر مهربان، سپس «حاء» آن به «هاء» تبديل گرديده، و بعضي گويند معني ابراهيم از «بَريٌ مِنَ الاَصنام» و «هامَ اِلي رَبِّه» مي‌باشد، يعني از بت‌ها دوري مي‌جسته و به خداوند خويش گرويده است. [2] آن حضرت سه هزار و سيصد و بيست و سه سال بعد از هبوط حضرت آدم (عليه‌السلام) به دنيا آمد.
اهل تاريخ نام پدر ابراهيم(عليه‌السلام) را تارح (با حاء و خاء) نوشته‌اند.[3] و نام مادرش «اوفا» دختر آذر،[4] و برخي نام وي را «نونا» فرزند كربتا بن كرثي،[5] و گروه سوم «رقيه» دختر لاحج مي‌دانند.[6]
ابراهيم(عليه‌السلام) دومين پيامبر اولوالعزم است، كه داراي شريعت و كتاب مستقل بوده،[7] و دعوت جهاني داشته، او حدود هزار سال بعد از حضرت نوح(عليه‌السلام) ظهور كرد و سلسله نسب او تا نوح را چنين نوشته‌اند: «ابراهيم بن تارخ بن ناحور بن سروح بن رعو بن فالج بن عابر بن شالح بن ارفكشاذ بن نوح».
ابراهيم(عليه‌السلام) هنوز متولد نشده بود ككه پدرش از دنيا رفت و آزر عموي ابراهيم(عليه‌السلام) سرپرستي او را به عهده گرفت. از اين رو ابراهيم(عليه‌السلام) او را به عنوان پدر مي‌خواند.[8]
اين پيامبر بزرگ در شهر «اور» از شهر‌هاي بابل به دنيا آمد[9] و سرانجام در سن صد و هفتاد و پنج سالگي فوت كرد. او را در باغ عفرون بن صرصر، پهلوي قبر ساره دفن كردند و اكنون مدفن او شهر الخليل (در كشور فلسطين) نام دارد.[10]
پادشاه زمان ابراهيم(عليه‌السلام) و اعتقادات مردم
ولادت ابراهيم(عليه‌السلام) در دوران «نمرود بن كنعان بن كوش بن حام بن نوح»بوده است.
نمرود علاوه بر بابل، بر ساير نقاط جهان نيز حكومت مي‌كرد، چنانكه امام صادق(عليه‌السلام) فرمود: چهار نفر بر سراسر زمين سلطنت كردند، دو نفر از آن‌ها از مؤمنان به سليمان بن داوود و ذوالقرنين(عليهماالسلام) و دو نفر از آن‌ها از كافران به نام نمرود و بخت النصر بودند.[11]
در عصر ابراهيم(عليه‌السلام) علاوه بر بت پرستي، پرستيدن ستاره و ماه و خورشيد هم وجود داشته،[12] «بابليان خدايان زيادي داشتند ... به اين ترتيب كه هر شهري خدايي داشت، كه نگاهبان آن بود و شهر‌هاي بزرگ و روستاها، خدايان كوچكتري داشتند كه آن‌ها را پرستيده و به آنان اظهار علاقه مي‌كردند.
هر چند به طور رسمي، همه در مقابل خداي بزرگ‌ترشان كرنش مي‌كردند، ولي پس از آن كه روشن شد، خدايان كوچك جلوه و يا صفات خدايان بزرگ‌ترند. رفته رفته تعداد خدايان اندك شد و بدين سان «مردوك» عنوان خداي بابل را، كه بزرگ خدايان بابل بود، گرفت.
پادشاهان، نياز شديدي به آمرزش و بخشش خدايان داشتند، از اين رو براي آن‌ها پرستشگاه و معبد ساخته و اثاثيه و خوراك و شراب برايشان تهيه مي‌كردند».[13]
چگونگي تولد ابراهيم(عليه‌السلام)[14]
در زمان تولد ابراهيم(عليه‌السلام) منجمين به «نمرود بن كنعان» خبر دادند: به زودي پسري متولد مي‌گردد كه حكومت تو را به هم مي‌ريزد و سبب نابودي و از بين رفتن عزت و شوكت تو مي‌گردد!
نمرود كه ادعاي خدايي مي‌نمود و با استفاده از جهالت مردم، بر آنان حكومت مطلقه داشت، از شنيدن اين خبر تكان خورده و به خود پيچيد و سؤال نمود: در كجا پديد مي‌آيد؟ گفتند: در همين بابل عراق.
نمرود براي پيشگيري از اين خطر قطعي دستور داد كه: زنان را از شوهرانشان جدا سازند و به طور كلي آميزش زن و مرد غدغن گردد، و براي زنان باردار نيز مأموران و قابله‌ها را گماشت، كه مواظب آنان باشند و جنس نوزاد را گزارش نموده و چنانچه پسر باشد به قتل برسانند.[15]
كنترل شديد در همه جا اجرا گرديد. جلادان نمرود همه جا را زير نظر داشتند، نوزادهاي پسر را مي‌كشتند. كار به جايي رسيد كه به نوشته بعضي از تاريخ نويسان هفتاد و هفت تا صد هزار نوزاد كشته شد.[16]
مادر ابراهيم(عليه‌السلام) بارها توسط مأموران و قابله‌هاي نمرودي آزمايش و معاينه شد، ولي آن‌ها نفهميدند كه او باردار است و اين از آن جهت بود كه خداوند رحم مادر ابراهيم(ْع) را به گونه‌اي قرار داده بود كه نشانه بارداري آشكار نبود. [17]
خداوند اين وجود با بركت را در رحم مادر از چشم بد انديشان مصون داشت، تا اين كه دوران زايمان فرا رسيد در آن زمان قانوني در ميان مردم رواج داشت كه زنان در هنگام قاعدگي به بيرون شهر مي‌رفتند و پس از پايان آن، به شهر باز مي‌گشتند.
مادر ابراهيم(عليه‌السلام) تصميم گرفت به بهانه اين رسم و قانون از شهر بيرون رود و در آن جا دور از ديد مردم، شاهد تولد نوزادش باشد، همين تصميم اجرا شد، مادر از شهر خارج گرديد، به غاري در اطراف شهر پناه آورد و در انتظار قدوم خليل الله(عليه‌السلام) ثانيه شماري مي‌كرد، نخستين روز ذي‌الحجه فرا رسيد و خليل الله(عليه‌السلام) با قدوم خود دنيا را منور، و آيين توحيدي را قوت بخشيد.
مادرش چند روزي در كنار او نشست و از ترس مأموران نمرود نتوانست وي را به منزل منتقل كند، سرانجام براي حفظ او تصميم گرفت او را در پارچه‌اي پيچيده و درون همان غار بگذارد و براي حفظ او از گزند جانوران، در غار را با سنگ‌هايي مسدود نمود و به شهر بازگشت.
او به قدرت الهي انگشت ابهامش را مي‌مكيد و از همان طريق تغذيه مي‌كرد و به اندازه چندين برابر ديگران رشد مي‌نمود!‌ مادر هم، چند روز يك بار مخفيانه به ديدن فرزندش مي‌رفت و به او شير مي‌داد و نوازش مي‌كرد.
به اين ترتيب اين مادر و پسر، در آن دوران وحشتناك با تحمل مشقت‌ها و رنج‌هاي گوناگون، به زندگي خود ادامه دادند تا اينكه او دوران كودكي را پشت سر گذاشت و به سن سيزده سالگي رسيد.
يك روز دامن مادر را گرفت و از ا و خواست كه وي را به خانه ببرد، ولي مادر نگران بود و از خطر نمروديان ايمن نبود. لذا گفت: نور ديده! صبر كن، تا در اين باره با سرپرستت (آزر) مشورت كنم و راه‌هاي انتقال به خانه را بررسي كنم، اگر صلاح باشد بعد نزدت آيم و تو را به شهر مي‌برم.
تا اينكه در يكي از ديدارها در حالي كه هوا رو به تاريكي مي‌رفت، ابراهيم(عليه‌السلام) را از غار بيرون برد و با خود به خانه آورد، ولي ابراهيم(عليه‌السلام) از ديدن ستارگان و ماه، و فردايش از ديدن خورشيد، خداشناسي و توحيد را در عالم آن روز ترسيم كرد و گفت: همه اين‌ها دليل خداشناسي است و نشان مي‌دهد كه آفريدگاري اين اجرام آسماني را پديد آورده است، قرآن مجيد آن لحظه را در چند آيه بازگو مي‌نمايد.[18]
شخصيت حضرت ابراهيم(عليه‌السلام)
ابراهيم(عليه‌السلام) نزد پيروان اديان سه گانه يهود و مسيحيت و اسلام داراي جايگاهي والاست. سراسر زندگي آن حضرت كوشش و فداكاري در راه پروردگار خود بود. و وي از جنبه اخلاص و فداكاري در راه عشق به خدا، الگويي زنده براي همه آيندگان است، چنانكه جايگاه والا و برجسته آن حضرت، نهفته در مقام ابوالانبيايي وي بود، دين مبين اسلام همان دين ابراهيم(عليه‌السلام) است.[19]
ابراهيم(عليه‌السلام) داراي آن چنان جايگاهي است، كه قرآن او را پدر اعراب،[20] و پدر پيامبران پس از او خوانده[21] ، و نيز به خليل الله و خليل الرحمن، يعني دوست خدا ملقب گرديده است.
گفتگوي ابراهيم با آزر[22]
آزر عموي ابراهيم(عليه‌السلام) بود، ولي ابراهيم(عليه‌السلام) به خاطر سرپرستي آزر، او را پدر مي‌ناميد.
وي تصميم گرفت، نخست آزر را به خداپرستي دعوت كند، از اين رو با آزر به گفتگو پرداخت، چنانكه در قرآن مي‌فرمايد: هنگامي كه ابراهيم(عليه‌السلام) به پدرش –عمويش- آزر گفت: اي پدر! چرا بت بي‌جان كه چشم و گوش ندارد، و هيچ رفع نيازي از تو نمي‌كند، مي‌پرستي؟
اي پدر! علمي را به من آموخته‌اند كه تو از آن بهره‌اي نداري؛ پس از من پيروي كن، تا تو را به راه راست هدايت كنم.
اي پدر! هرگز شيطان را نپرست، چرا كه شيطان نسبت به خداي رحمان سخت نافرمان است.
اي پدر! من از تو بيمناك هستم كه عذاب خداوند رحمان بر تو فرا رسد و يار و ياور شيطان باشي.
آزر گفت: اي ابراهيم! مگر تو از خدايان من روگردان شده‌اي؟ اگر از مخالفت بت‌ها دست برنداري، تو را سنگسار خواهم كرد و اكنون براي مدتي طولاني از من دور شو.
ابراهيم(عليه‌السلام) در پاسخ گفت: تو به سلامت باشي، من از خدا برايت آمرزش مي‌خواهم، كه خدايم درباره من بسيار مهربان است، من از شما و بت‌هايي كه به جاي خدا مي‌پرستيد، دوري مي‌گزينم و خداي يكتا را مي‌خوانم و اميدوارم مرا از لطف خويش محروم نگرداند.»[23]
ابراهيم(عليه‌السلام) از تهديد و هشدار آزر نترسيد و با توكل به خداوند به طور مكرر، او را به سوي خدا دعوت نموده و از بت‌ها بر حذر داشت، ولي نتيجه‌اي نبخشيد و براي او روشن شد كه آزر دشمن خداست، لذا از او بيزاري جست.[24]
آوازه مخالفت ابراهيم(عليه‌السلام) با بت پرستي در همه جا پيچيده و به عنوان يك حادثه بزرگ در رأس اخبار قرار گرفت.
نمرود پادشاه عصر دستور داد تا ابراهيم(عليه‌السلام) را نزد او حاضر كنند. ابراهيم (عليه‌السلام) را آوردند. نمرود گفت: «خداي تو كيست؟» ابراهيم(عليه‌السلام) گفت: خداي من كسي است كه زنده گرداند و بميراند، يعني مرگ و زندگي به دست اوست.
نمرود گفت: من نيز چنين توانم كرد. دو زنداني را خواست، يكي را كشت و ديگري را آزاد ساخت – ابراهيم(عليه‌السلام) باز گفت: همانا خداوند خورشيد را از طرف مشرق بيرون آورد، تو اگر تواني آن را از مغرب بيرون آور. آن نادان كافر در جواب عاجز ماند و خداوند راهنماي ستمكاران نخواهد بود.[25]
نمرود ديد اگر آشكارا با ابراهيم (عليه‌السلام) دشمني كند، رسوائيش بيشتر مي‌شود، ناچار دست از ابراهيم(عليه‌السلام) كشيد، تا در يك فرصت مناسب از او انتقام بگيرد. جاسوسان خود را در همه جا گماشت، تا مردم از تماس با ابراهيم(عليه‌السلام) بترسانند و دور سازند.[26]
شكستن بت‌ها توسط ابراهيم(عليه‌السلام)
ابراهيم(عليه‌السلام) از راه‌هاي مختلف، نمرود مشرك و مردم بت پرست او را به خداي بزرگ دعوت مي‌نمود، ولي هيچ اثري نكرد و مردم از ترس نمرود به او ايمان نمي‌آورند.
وي مي‌انديشيد كه چطور توحيد را به آن‌هايي كه بت مي‌پرستيدند بقبولاند، او در مبارزه خود مرحله جديدي برگزيد و با كمال قاطعيت به بت پرستان اخطار كرد و چنين گفت كه: «به خدا قسم در غياب شما، نقشه‌اي براي نابودي بت‌هايتان مي‌كشم».[27]
ابراهيم(عليه‌السلام) در پي فرصتي مي‌گشت تا اينكه عيدي كه از آن مردم زمان بود، فرا رسيد و رسم چنين بود كه همه مردم (جز بيماران) هنگام عيد از شهر بيرون مي‌رفتند و به گردش مي‌پرداختند.
آن روز همه از شهر بيرون رفتند، حتي ابراهيم(عليه‌السلام) را نيز دعوت كردند كه با آن‌ها به خارج از شهر برود، ولي ابراهيم(عليه‌السلام) در پاسخ دعوت آن‌ها گفت: «من بيمار هستم[28] و نتوانم با شما به گردش پرداخته و از شهر بيرون آيم، (منظور ابراهيم(عليه‌السلام) از اين گفتار، دروغ گفتن نبود، زيرا به روش و طريقه مردم زمان خود سخن گفت و آن پندار را بهانه‌اي براي نرفتن به گردش نمود).
وقتي كه شهر كاملاً خلوت شد، ابراهيم(عليه‌السلام) يك تبر با خود برداشت، و به پرستشگاهي كه بت‌هاي آنان در آن قرار داشت رفت. ديد برخي از بت‌ها در كنار برخي ديگر نهاده شده، بتي بزرگ در صدر همه قرار داشت و در برابر همه آن‌ها قرباني‌هاي خوراكي و آشاميدني ديد كه برايشان نذر كرده بودند. تا به گمان خودشان، از آن‌ها بخورند.
ابراهيم(عليه‌السلام) با تمسخر، بت‌ها را مخاطب ساخت: ايا غذا نمي‌خوريد؟ و چون كسي پاسخ او را نداد، گفت: چرا سخن نمي‌گوييد؟ و سپس با دست راست خود به وسيله تبري، همه بت‌ها را شكست و قطعه قطعه ساخت و از شكستن بت‌ بزرگ – كه بزرگترين خدايان آن‌ها بود – خودداري كرد و تبر را به دست تبر بزرگ آويخت و سپس معبد را ترك گفت.[29]
مردم پس از برگزاري مراسم جشن خود، بازگشته و آنچه بر سر بت‌ها آمده بود، ملاحظه كردند. آنان وحشت زده از خود پرسيدند، كدام فرد ستم پيشه به مقدسات ما چنين كرده است؟
برخي از آنان گفتند: شنيده‌ايم جواني به نام ابراهيم(عليه‌السلام) به بت‌ها اهانت مي‌كند، و عادت اوست كه از بت‌ها عيب جويي مي‌كند، ما تصور مي‌كنيم همين شخص است كه دست به چنين عملي زده.
محاكمه حضرت ابراهيم(عليه‌السلام)
خبر تعرض به بت‌ها به فرمانروايان رسيد و آن‌ها به نيروهاي خودمان فرمان دادند، تا ابراهيم(عليه‌السلام) را براي محاكمه در برابر ديدگان مردم حاضر كنند. (و آنان كه شنيده‌اند وي از بت ها عيب‌جويي كرده و آن‌ها را تهديد نموده است، مي‌بايست به اين مطلب گواهي دهند).
هنگامي كه ابراهيم(عليه‌السلام) را حاضر كردند، سران حكومت از او پرسيدند: آيا تو با خدايان ما چنين كردي؟
آن حضرت احساس كرد، فرصت مناسبي براي او پيش آمده، تا به اهداف و واقعيتي كه مي‌خواست قوم او به آن اعتراف كنند دست يابد، از اين رو با شيوه‌اي حكيمانه در پاسخ آن‌ها گفت: شكننده بت‌ها، بت بزرگ است و ساير بت‌ها گواه بر اين كار او هستند، ا گر سخن مي‌گويند ماجرا را از آن‌ها بپرسيد؟
مردم به طور ناخودآگاه در ورطه لغزش و اشتباهي كه ابراهيم(عليه‌السلام) آن‌ها را به اعتراف از آن ناگزير ساخت گرفتار آمدند، برخي از آن‌ها به بعضي ديگر مي‌گفتند: شما با پرستش معبودهايي كه قادر به سخن گفتن نيستند و نيز متهم ساختن ابراهيم(عليه‌السلام) بر خود ستم روا داشته‌ايد.
ولي پس از آن كه حقيقت را دريافتند و از شرم سرافكنده شدند، يكبار ديگر به بحث و مناقشه با ابراهيم(عليه‌السلام) پرداختند و گفتند: تو كه مي‌داني اين بت‌ها سخن نمي‌گويند، پس چرا از ما مي‌خواهي از آن‌ها بپرسيم؟
اينجا بود كه دليل و برهان ابراهيم(عليه‌السلام) در گوش آنان طنين افكند و با اين سخن رسا، زبان آن‌ها را از سخن گفتن باز داشت: آيا به جاي خدا، چيزهايي را كه به شما سود و زياني نمي‌رسانند، مي‌پرستيد؟ اف بر شما و معبوداني كه به جاي خدا مي‌پرستيد، آيا انديشه نمي‌كنيد؟‌
قوم ابراهيم(عليه‌السلام) وقتي كه احساس شكست و رسوايي كردند و از سويي هيچ دليل و برهاني هم نداشتند، از بحث و مناظره صرفنظر كرده و براي سرپوش گذاشتن بر رسوايي خود، به زور متوسل شدند و او را محكوم به مرگ با آتش كردند[30] و گفتند: او را در آتش بسوزانيد و بدين وسيله خدايانتان را ياري كنيد، اگر انجام دهنده اين كاريد. ولي خداوند با قدرت خويش او را از آتش رهايي بخشيد و بنابر فرمان الهي، آتش بر او گلستان شد.[31]
دليل ابراهيم(عليه‌السلام) بر بطلان خدايان متعدد
از بررسي تاريخ چنان برمي‌آيد كه: در زمان و محيطي كه ابراهيم(عليه‌السلام) مي‌زيست، مردم خورشيد و ماه و ستارگان را پرستش مي‌كردند. ابراهيم(عليه‌السلام) كه به خداي يگانه ايمان آورده بود، بي آنكه هيچ فرصتي از دست بدهد، با قوم خود به گفتگو مي‌نشست و درباره خدايانشان با آن‌ها به بحث و مناقشه مي‌پرداخت، از جمله مناقشات آن حضرت اين بود كه بر پرستش ستارگان و خورشيد و ماه خط بطلان بكشد.
در يكي از روزها چون تاريكي شب فرا رسيد، ميان گروهي از قوم خود آمد و به ستاره‌اي در حال حركت كه مورد پرستش قومش بود، نگاهي انداخت و در حضور همه به عنوان اين‌كه اظهار موافقت با آنان نموده و كنايه از هم رأيي وي با آنان باشد گفت: اين پرودگار من است.
ولي ديري نپاييد كه اين ستاره هنگام روشنايي روز، از ديده‌ها نهان گرديد، در اين هنگام ابراهيم(عليه‌السلام) به آنها گفت: من خدايي كه ابتدا آشكار و سپس ناپديد شود ايمان نخواهم آورد.
ابراهيم(عليه‌السلام) در جلسه ديگري كه با همراهان خود داشت، ماه را ملاحظه كرد كه با روشنايي خود، از آن سوي افق، تاريكي شب را مي‌شكافت، وي ديگر بار جهت موافقت با عقايد آنان گفت: اين پروردگار من است. ولي طولي نكشيد كه ماه از ديدگان ناپديد شد.
در اين هنگام ابراهيم(عليه‌السلام) اظهار داشت: اگر خدايي كه مرا آفريده، هدايت و ارشادم نكند، در زمره گمراهان خواهم بود.
روز دوم خورشيد طلوع كرده و با نور افشاني در وسط آسمان هويدا شد، ابراهيم(عليه‌السلام) به اطرافيانش گفت: اين پروردگار من است و اين بزرگتر است.
وي هنگام ناپديد شدن خورشيد، هدفي را كه در پي آن بود اعلان داشت، و آن اعلان بيزاري از خدايان آن‌ها بود و گفت: اي مردم، من از آنچه كه شريك خدا قرار مي‌دهيد بيزارم. من با ايمان و اخلاص رو به سوي خدايي آوردم، كه آفريننده آسمان و زمين است و هرگز به خدا شرك نخواهم ورزيد.[32]
مشاهده زنده شدن مردگان
ايمان به قيامت و معاد و پاداش خوب و بد در آن روز و زنده شدن مردگان با قدرت الهي، از مهم‌ترين اصول اعتقادي به شمار مي‌آيد.
در قرآن كريم نيز براي اثبات اين‌كه زنده شدن مردگان كار محالي نيست. نمونه‌هاي فراوان مي‌آورد، از جمله داستان حضرت ابراهيم(عليه‌السلام) را نقل مي‌كند:[33] در يكي از روزها ابراهيم(عليه‌السلام) در صحرا و بيابان مشغول سير و سياحت و تفكر بود. به سير خود ادامه مي‌داد، تا به كنار دريايي رسيد.
او با كنجكاوي عميق به دريا و امواج آن مي‌نگريست، ناگاه لاشه حيوان مرده‌اي را ديد كه گوشه‌اي از آن در دريا و قسمت ديگرش در خشكي قرار داشت. و حيوانات دريايي و صحرايي و پرندگان بر سر آن ريخته و هر ذره‌اي از ان را يك نوع حيوان مي‌خورد، طولي نكشيد كه همه پيكر او را خوردند.
اين صحنه ناخودآگاه ابراهيم(عليه‌السلام) را به اين فكر فرو برد كه: «ذرات اين لاشه حيوان در دريا و صحرا و فضا پخش و هر قسمت بدنش، جز بدن حيوان ديگري گرديد، در روز قيامت چگونه تكه‌هاي بدن او در كنار هم جمع شده و زنده مي‌گردد؟!»
البته ابراهيم(عليه‌السلام) به قدرت الهي ايمان داشت كه او در روز قيامت مردگان را زنده مي‌گرداند، ولي از خداي خويش خواست تا نمونه‌اي ملموس از آن را، براي وي ارائه دهد تا دلش آرامش بيشتري يابد، از اين رو دست به سوي آسمان بلند كرد و گفت: خدايا! به من بنمايان كه چگونه چنين مردگاني را زنده مي‌كني؟!
خداوند از او پرسيد: مگر تو به روز قيامت و قدرت من ايمان نداري؟ ابراهيم(عليه‌السلام) گفت:: چرا! لكن با مشاهده عيني آرامش دل پيدا مي‌كنم (آري استدلال و منطق تنها مغز و فكر را آرام مي‌كند، ولي تجربه و مشاهده، دل را).
خداوند به ابراهيم(عليه‌السلام) فرمود: «چهار پرنده را بگير، و سر آن‌ها را ببر و سپس گوشت آن‌ها را بكوب و مخلوط و ممزوج كن. آنگاه گوشت درهم آميخته را، به ده قسمت تقسيم كن و هر قسمت آن را، بر سر كوهي بگذار و سپس در جايي بنشين و يك يك آن‌ها را به اذن خدا صدا كن. آن چهار پرنده شتابان به سوي تو آيند.»
حضرت ابراهيم(عليه‌السلام) چهار پرنده،[34] را گرفت و آن‌ها را ذبح كرد، گوشتشان را كوبيده و مخلوط كرده و هر قسمت را بر سر كوهي نهاد، سپس هر يك از آن پرنده‌ها را صدا زد: «اي پرندگان به اذن خدا زنده شويد و به نزد من پرواز كنيد.»
در همان لحظه‌ گوشت‌هاي مخلوط شده پرندگان از هم جدا شدند و به صورت چهار پرنده درآمدند و روح در آن‌ها دميده شد و به سوي ابراهيم(عليه‌السلام) پريدند و به او پيوستند.
به اين ترتيب ابراهيم(عليه‌السلام) با چشم خود، صحنه معاد و زنده شدن مردگان را مشاهده كرد. و سخن قلبش را به زبان آورد: «آري خداوند بر هر چيزي قادر و تواناست، خدايي كه هم بر ذره‌هاي پراكنده مردگان آگاه است و هم مي‌تواند آن‌ها را جمع كند و به صورت اولشان زنده كند.»[35]
ازدواج حضرت ابراهيم(عليه‌السلام) با ساره (عليهاالسلام)
در تاريخ بلعمي،[36] ترجمه تاريخ طبري كه مربوط به نيمه قرن سوم هجري است چنين آمده است: بعد از آن‌كه ابراهيم(عليه‌السلام) از آتش نمرود نجات يافت، به تبليغ رسالت خويش ادامه داد. و مردم از ترس نمرود به او نمي‌گرويدند، تا اينكه روزي نمرود، ابراهيم(عليه‌السلام) را احضار كرد و به او گفت: بودن تو در اين شهر كار سلطنت مرا به تباهي مي‌كشاند، بهتر آن است كه از اين شهر بيرون روي، زيرا خدايي داري كه تو را در همه حال حفظ مي‌كند.
ابراهيم(عليه‌السلام) آمده رفتن از شهر گرديد و لوط(عليه‌السلام) را كه از خويشاوندانش بود، نزد خود فرا خواند و او را به كيش خود دعوت كرد. لوط(عليه‌السلام) پذيرفت و به ابراهيم(عليه‌السلام) ايمان آورد.[37]
حضرت ابراهيم(عليه‌السلام) در آن هنگام كه در سرزمين بابل (عراق كنوني) بود، در سن سي و شش سالگي با ساره ازدواج كرد[38] و زندگي مشتركي را تشكيل دادند و ساره را نيز به دين و آيين خود دعوت نمود. ساره هم پذيرفت و به او ايمان آورد.
حضرت ساره(عليه‌السلام)
ساره در قريه‌اي به نام «كوثي ربا» از اطراف بابل (عراق) در يك خانواده نبوت، در سال دو هزار و هشتصد و پنجاه و پنج قبل از هجرت نبوي متولد شد. نام پدرش «لاحج» نام مادرش «ورقه» و برادرش «حضرت لوط(عليه‌السلام)» مي‌باشد.[39]
مطابق بعضي از روايات مادر لوط و ساره(عليهماالسلام) با مادر ابراهيم(عليه‌السلام) خواهر بودند، و ساره دختر خاله ابراهيم(عليه‌السلام) بود.[40]
ساره طبق نقل امام صادق(عليه‌السلام) مثل حوريان بهشت زيبا بود و ابراهيم(عليه‌السلام) شديداً او را دوست مي‌داشت و در تكريم و احترام همسرش همت مي‌گماشت. او از جهت اموال و اغنام نيز خيلي ثروتمند بود، همه را يكباره در اختيار شوهر قرار داد و ابراهيم(عليه‌السلام) آن اموال را در راه خدا مصرف نمود.[41]
وي از زنان بسيار با فضيلت و از جمله بانوان مورد عنايت پروردگار عالم است كه نام او در كنار زنان بهشتي ذكر شده. در آيات فراواني كه نام ابراهيم و اسحاق و اسماعيل (عليهم‌السلام) آمده، به نام و شخصيت ساره نيز اشاره شده است.[42]
مهاجرت حضرت ابراهيم(عليه‌السلام)[43]
ابراهيم(عليه‌السلام) پس از ازدواج با ساره، به او پيشنهاد كوچ كردن از شهر را نمود، ساره هم قبول كرد، ابراهيم(عليه‌السلام) كه قصدمهاجرت پيدا نمود، به تمام كساني كه به او ايمان آورده بودند، اطلاع داد كه مي‌خواهد كه از شهر كوچ نموده و مهاجرت كند.
گروندگان او را اجابت كردند و گفتند: ما نيز با تو خواهيم بود، اگر چه از زن و فرزند هم جدا شده باشيم.
خداوند روش گروندگان به ابراهيم(عليه‌السلام) را از براي امت رسول خدا(صلي الله عليه و آله) سرمشق قرار داده و در طي آيه‌اي از قرآن به امت محمد(صلي الله عليه و آله) جريان آن‌ها را گوشزد نموده كه دانسته باشند، مخصوصاً هنگامي كه رسول خدا(صلي الله عليه و آله) از مكه به مدينه مهاجرت نموده.[44]
ابراهيم(عليه‌السلام) از شهر بابل با زوجه خود ساره و لوط و كساني كه به وي ايمان آورده بودند، رهسپار شام(سوريه) كه در آن زمان كنعان مي‌گفتند گرديد و در شهري كه نام آن «حران يا حاران» بود اقامت گزيد.
در آنجا پادشاهي بود كه شيوه بت پرستي داشت، ابراهيم(عليه‌السلام) از او كه مبادا به خاطر توحيد و يكتاپرستي وي را آزار دهد، در هراس افتاد.
لذا پس از چندي از آنجا هم كوچ كرد، به سرزمين مصر رفت و در جايي وارد شد كه كسي او را نشناسد، ولي خبر ورود ابراهيم(عليه‌السلام) به مصر پخش شد و مردم از اطراف به ديدن او مي‌شتافتند، مخصوصا شنيدند زني با او همراه است كه زيباترين زنان شهر خود به شمار مي‌رفته، خبر ورود ايشان نيز به پادشاه مصر رسيد، ابراهيم(عليه‌السلام) را احضار نموده و از وي پرسيد كه: اهل كجاست؟
ابراهيم(عليه‌السلام) گفت: اهل بابل.
پرسيد: براي چه به اين سرزمين آمدي؟‌
گفت: دادگري تو را شنيدم و به اين سو عزيمت نمودم.
پادشاه گفت: اين زن كه با تو همراه است كيست؟
گفت: خواهر من است(زيرا اگر مي‌گفت زن من است، ممكن بود به خاطر زيبايي و تصاحب او، ابراهيم(عليه‌السلام) را بكشد.)[45]
قبل از ملاقات با پادشاه، ابراهيم(عليه‌السلام) به ساره سپرده بود، كه اگر از او سؤال شود، او هم بگويد كه خواهر ابراهيم(عليه‌السلام) است.
پادشاه، ساره را نيز نزد خود خواند و به او گفت: اين مرد با تو چه نسبتي دارد؟ ساره گفت: برادر من است.
پادشاه گفت: در اين صورت من به تو نسبت به برادرت مهربان تر خواهم بود. خواست نزد ساره برود، ساره از او دوري جست، پادشاه قصد كرد خود را به او نزديك‌تر نمايد، دست فرا داشت كه ساره را در آغوش بگيرد.
ساره دعا كرد، دست پادشاه خشك شد. سلطان متعجب گرديد و از ساره دست برداشت، كنيزكي داشت به نام «هاجر» كه از قبطيان بود،[46] به ساره بخشيد و گفت: تو با اين كنيز و برادرت از شهر من بيرون برويد.
ساره داستان خود را با پادشاه براي ابراهيم(عليه‌السلام) بازگو كرد، ابراهيم(عليه‌ السلام) خداوند را سپاسگزاري نمود و فرداي آن روز با ساره و هاجر از مصر بيرون رفتند و دوباره به سوي شام آمدند، آن‌هم به سرزمين فلسطين، در جايي كه هيچ كس در آنجا وجود نداشت، هاجر وساره را در صحرايي بنشانيد، خود به دنبال آب رفت و هر چه جستجو كرد نيافت، به ناچار چاهي حفر نمود و از آن چاه آب بيرون آمد.
ابراهيم(عليه‌السلام) پس از توقف در صحرا هر قدر آذوقه كه به همراه داشت تمام شد و تا شهر مسافت زيادي بود، به ساره گفت: در اين مكان باشيد تا من به دنبال آذوقه روم، پس از پيمودن يك فرسنگ راه، سرگردان و متحير ماند كه چه كند. به ناچار جوالي كه همراه داشت، پر از ريگ صحرا كرده و با دست خالي به سوي ساره برگشت. ساره با ديدن جوال كه پر بود خوشحال شد. ولي از اندرون جوال بي‌خبر بود، ابراهيم(عليه‌السلام) پس از ورود از كثرت خستگي چيزي نگفت و به خواب رفت.
ساره به هاجر گفت كه: جوال را بياور، هاجر آن را نزد ساره آورد، وقتي باز كردند، در آن گندم يافتند، آن را آرد و خمير كرده و نان پختند و ابراهيم(عليه‌السلام) خفته را، از خواب بيدار نمودند كه نان بخورد.
ابراهيم(عليه‌السلام) گفت: چه بخورم كه چيزي نداريم. گفتند: از گندمي كه آوردي نان پخته‌ايم. ابراهيم(عليه‌السلام) با تعجب فهميد كه لطف خداوندي شامل حال وي گشته، لذا بر سر جوال رفت و به جاي ريگ گندم ديد، به ساره چيزي نگفت و از آن گندم به كشت و زرع پرداخت. از آن گندم مردم خريدند و ابراهيم(عليه‌السلام) توانگر شد، مردم نزد وي گرد آمده و خانه‌ها ساختند. در آن مكان شهركي به وجود آمد و ابراهيم(عليه‌السلام) در آن مسجدي ساخت. بعدها شهرك مزبور، شهري بزرگ شد، از اين شهر تا «مؤتفكات» كه روستاهاي لوط(عليه‌السلام) باشد، يك شبانه روز راه بود و ابراهيم‌(عليه‌السلام) از وضع لوط (عليه‌السلام) با خبر مي‌شد.
در اين شهر كه ابراهيم(عليه‌السلام) آن را بنا كرده بود، مردم آن سرانجام به وي بدي‌ها كردند و بر او ستم روا داشتند، وي از آن شهر با عيال و گوسفندان و چارپايان خويش كه به دست آورده بود، به شهري ديگر كوچ كرد، آن هم در سر حد فلسطين بود. مردم از كرده خويش پشيمان شدند و به دنبال ابراهيم(عليه‌السلام) راه افتادند كه از او پوزش بخواهند و او را برگردانند، ولي ابراهيم(عليه‌السلام) اجابت نكرد و به شهر جديد فرود آمد.
آرزوي ابراهيم و ساره (عليهماالسلام)
ابراهيم و ساره(عليهماالسلام) هر دو آرزومند بودند كه داراي فرزند پسر باشند. ولي اين آرزو برآورده نمي‌شد، علتش اين بود كه همسرش ساره بچه‌دار نمي‌شد، و طبق آيه قرآني وي عقيم و نازا بود.[47] ابراهيم(عليه‌السلام) نذر كرد كه اگر داراي فرزند پسر بشود، او را براي خدا قرباني نمايد.
يك روز ساره به ابراهيم(عليه‌السلام) گفت: از من كه فرزندي به دست نياوردي، اگر مايل باشي، هاجر كنيز خود را به تو مي‌بخشم. ابراهيم(عليه‌السلام) راضي شد، ساره هاجر را به ابراهيم(عليه‌السلام) بخشيد، از اين پس وي همسر ابراهيم(عليه‌السلام) گرديد و پس از مدتي داراي فرزندي شد كه نام او را «اسماعيل»[48] گذاشتند.
اين همان فرزند صبور و بردباري بود كه ابراهيم(عليه‌السلام) از درگاه خدا درخواست نموده بود و خداوند بشارت او را به ابراهيم (عليه‌السلام) داده بود.[49]
با داشتن اين فرزند، كانون زندگي ابراهيم(عليه‌السلام) زيبا و شاد شد، چرا كه اسماعيل(عليه‌السلام) ثمره يك قرن رنج و مشقت‌هاي ابراهيم(عليه‌السلام) بود، طبيعي است كه ساره نيز به خصوص هنگامي كه چشمش به چهره اسماعيل(عليه‌السلام) مي‌افتاد آرزو مي‌كرد كه داراي فرزند باشد، حس هووگري گاهي به صورت‌هاي رنج آور در ساره بروز مي‌كرد، او وقتي كه مي‌ديد ابراهيم(عليه‌السلام) نوگلش اسماعيل(عليه‌السلام) را در كنار مادرش در آغوش مي‌گيرد، و او را مي‌بوسد و نوازش مي‌نمايد، در درون ناراحت مي‌شد و در غم و اندوه فرو مي رفت.
سرانجام آتش رشك و حسد ساره، نسبت به هاجر زبانه كشيد و نتوانست تحمل وجود هاجر را با ابراهيم(عليه‌السلام) بنمايد، از اين رو به ابراهيم(عليه‌السلام) گفت: اين زن و كودك خود را برگير و برو در جايي كه شما را نبينم، زيرا مي‌ترسم كاري ا نجام دهم، كه مورد خشم خداوند قرار گيرم.
ابراهيم(عليه‌السلام) هاجر و اسماعيل(عليهماالسلام) را بر الاغي بنشاند و خود هم با ايشان به راه افتاد، مقداري آب و خوراك هم با خود بردند و به سوي مقصدي نامعلوم رهسپار شدند. ابراهيم(عليه‌السلام) سر به بيابان نهاد، نمي‌دانست كه به كجا برود، تا اينكه جبرئيل (عليه‌السلام) فرود آمد و گفت: اي ابراهيم(عليه‌السلام) اين زن و فرزند را به خداوند بسپار، كه خدا خود حافظ و نگهبان آن‌ها خواهد بود. و تو هم از سرگرداني و اندوه رهايي مي‌يابي.
ابراهيم(عليه‌السلام) گفت: اي جبرئيل!‌آن ها را به كجا ببرم؟
گفت: به حرم خداي در سرزمين مكه، در آنجا آن‌ها را بگذار و برو. [50] ابراهيم (عليه ‌السلام) رو به سرزمين حجاز نهاد و چون به حرم خدا رسيد و وارد مكه شد، جايگاهي ديد كه جز زمين خشك و كوه، چيز ديگري نيست. نه مردمي دارد و نه گياهي و نه آبي و نه طعامي.
پيش خود گفت: چگونه اين زن و كودك را بدون سرپرست رها كنم، بالاخره دل به خدا بست و گفت: خداي بزرگ خود نگهبان آن‌هاست، هاجر را از الاغ پايين آورد و در جايي كه اكنون خانه كعبه و چاه زمزم است، بنشاند و گفت: «پروردگارا! من برخي از اعضاي خانواده‌ام را در منطقه‌اي بي‌آب و علف نزديك خانه محترم تو سكونت دادم...»[51]
اسماعيل(عليه‌السلام) را كه كودكي دو ساله بود، در كنار هاجر گذاشت، خواست كه آن‌جا را ترك كند. هاجر دامن ابراهيم(عليه‌السلام) را گرفت و گفت: اي ابراهيم!‌از خدا بترس و مرا با اين كودك در اين بيابان تنها مگذار.
ابراهيم(عليه‌السلام) گفت: اي هاجر! من از خداوند دستور دارم كه شما را در اين بيابان بگذارم، زيرا او خود نگهدار شما خواهد بود و از شما محافظت و نگهباني مي‌كند، به ناچار ابراهيم(عليه‌السلام)، هاجر او اسماعيل(عليهماالسلام) را، در آن بيابان تنها گذاشت و به سوي فلسطين حركت كرد.
سرانجام طعام و آبي كه همراه هاجر بود تمام شد، تشنگي بر كودك غلبه كرد و گريان و نالان شد. هاجر كه وضع را بدين منوال ديد، از جا برخاست و بر كوه «صفا» بالا رفت و به راست و چپ خود نگريست، كه شايد كسي را ببيند و يا آبي به دست آورد، ولي نه كسي را ديد و نه آبي يافت، باز فرود آمد و چون انساني خسته و درمانده شتابان به حركت درآمد، تا بربلندي ديگري بنام «مروه» بالا رفت و نگاهي كرد باز چيزي نيافت و دوباره به كوه «صفا» بالا رفت و پايين آمد.
به همين كيفيت تا هفت بار از كوه صفا به مروه بالا و پايين مي‌رفت و بالاخره چيزي نديد و نيافت.
اسماعيل هم از شدت تشنگي گريه مي‌كرد و پاشنه پاي خود را بر زمين مي‌زد، تا اينكه از زير پاشنه پاي او آب جوشيدن گرفت و بر روي زمين جاري شد و آن آب اكنون همان چاه زمزم است.
هاجر چون صداي گريه كودك خود را شنيد، از كوه به زير آمد تا شايد كودك را ساكت كند، چون به نزدش آمد، گودال كوچكي ديد كه در اثر فشار پاشنه پاي كودك در زمين پديدار شده بود، و آب كم كم جوشيدن مي‌گرفت. خوشحال شد و ترسيد كه مبادا آن آب ضايع گردد، خاك جمع كرد تا جلوي آب را مانند سدي بگيرد، آب زياد شد و پرندگان هوا بر آن آب جمع شدند.
قبيله «جرهم» كه در آن اطراف، با فاصله بسيار دوري زندگي مي‌كردند و در اثر كم آبي جوياي آب بودند، پرندگان هوا را كه ديدند، دانستند كه پرندگان در جايي گرد مي‌آيند كه آب باشد. از اين راه كم كم به جايگاه هاجر و اسماعيل راه يافتند و آب مشاهده كردند، لذا از هاجر پرسيدند: اين آب از كجا آمده است؟
گفت:‌ اين آب را خداوند به من داده.
از هاجر درخواست نمودند تا نزد وي بمانند و با او انس گيرند و او را از دلتنگي و تنهايي بيرون آورند.
هاجر نيز پذيرفت و در همسايگي وي اقامت گزيدند.
ابراهيم(عليه‌السلام) كه به فلسطين برگشته بود، ولي كراراً براي ديدار فرزندش اسماعيل و همسرش هاجر(عليه‌السلام) به مكه مي‌آمد، اين راه طولاني را طي مي‌كرد و از آن‌ها خبر مي‌گرفت و از اين كه مشمول لطف الهي شده‌اند و از مواهب الهي برخوردارند، بسيار خوشحال مي‌شد، ولي چندان در مكه نمي‌ماند و به خاطر اين‌كه ساره ناراحت نشود، زود به فلسطين برمي‌گشت.
اسماعيل(عليه‌السلام) در كنار مادرش كم كم بزرگ شد و به سن جواني رسيد و با قوم «جرهم» معاشرت مي‌كرد و فوق‌العاده مورد احترام آنان بود، تا اينكه زبانشان را ياد گرفت و طولي نكشيد كه با دختري از آن قبيله به نام «سامه» ازدواج كرد و پيوند ارتباط و امتزاجش با ايشان محكم شد.
كم كم داشت اسباب خوشي و آسودگي فراهم مي‌شد، ولي روزگار با مرگ هاجر،[52] اين بساط خوشي و آسايش را در هم پيچيد.
ابراهيم(عليه‌السلام) اگر چه در سرزمين دور از اسماعيل(عليه‌السلام) به سر مي‌برد، ولي نمي‌توانست فرزند عزيزش را فراموش كند، از اين رو گاه و بيگاه، به سراغ اسماعيل (عليه‌السلام) مي‌آمد و از حالش تفقد مي‌كرد.
در يكي از سفرها كه به سوي مكه رهسپار شد سوار بر الاغ، خسته و كوفته، گرد و غبار بر سر و صورتش نشسته، با خود مي‌گفت: تمام اين رنج‌ها با ديدار اسماعيل و هاجر رفع خواهد شد، ولي اين بار نزديك رسيد، ديد هاجر به پيش نمي‌آيد. كم كم به پيش آمد با زني روبرو شد كه همسر اسماعيل(عليه‌السلام) بود، پس از احوال پرسي فهميد كه هاجر از دنيا رفته. قلب مهربان ابراهيم(عليه‌السلام) به طپش افتاد، به ياد مهرباني‌هاي هاجر اشك ريخت و از اين مصيبت جانكاه به خدا پناه برد.
از همسر اسماعيل پرسيد: شوهرت كجاست؟
گفت: او در پي تحصيل روزي بيرون رفته است. آنگاه از سختي معيشت و تلخي زندگي، پيش ابراهيم(عليه‌السلام) گله كرد. اين گله‌مندي و نارضايتي از زندگي، ابراهيم (عليه‌السلام) را خوش نيامد و آن زن را شايسته همسري فرزند خود نيافت و بيدرنگ از آنجا بازگشت و هنگام بازگشتن، به وسيله آن زن سلام و تحيت خود را به فرزند ابلاغ كرد و به او پيغام داد كه: «آستانه خانه‌اش را تغيير دهد.» و مقصود ابراهيم(عليه‌السلام) از اين كنايه آن بود كه اسماعيل(عليه‌السلام) همسرش را تبديل كند و با زني متناسب با مقامش همسري گزيند.
طولي نكشيد كه اسماعيل (عليه‌السلام) باز آمد و از مشاهده اوضاع و احوال دريافت كه كسي در غياب او به منزلش درآمده. از همسر خود پرسيد: آيا امروز كسي از اينجا گذشته است؟ گفت: آري، پيرمردي با اين علائم و صفات به اينجا آمد و سراغ تو را گرفت و از حال و گزارش زندگاني تو جستجو كرد. پس من وضع زندگي و شدت دست تنگي خود را، با او باز گفتم.
اسماعيل(عليه‌السلام) گفت: آيا پيغامي براي من نفرستاد؟ گفت: چرا؟ او به تو سلام فرستاد و پيغام داد كه آستانه خانه‌ات را عوض كني. اسماعيل(عليه‌السلام) گفت: او پدر من است و مرا فرمان داده است تا تو را طلاق دهم، آنگاه به فرمان پدر، او را طلاق داد و با يك زن ديگر به نام «حيفا» ازدواج كرد كه او بسيار شايسته بود، وي دختر «حارث بن مضاضن الجُرهُمي» بود، كه با سختي‌ها ساخت و با اخلاق و رفتارش، شوهرش را ياري كرد.[53]
تجديد بناي كعبه[54]
كعبه نخستين بنايي است كه در روي زمين ساخت شد.[55] و در زمان حضرت آدم(عليه‌ السلام) توسط خود او درست شد، بعداً طوفان نوح(عليه‌السلام) باعث شد كه ساختمان اين خانه ويران شده و در ظاهر محو گرديد. اسماعيل(عليه‌السلام) در حالي كه به سن سي سالگي رسيده بود و پدرش ابراهيم(عليه‌السلام) در صدمين سال خود، به دستور خداوند مأمور بناي خانه كعبه شد، او از خدا خواست كه مكان كعبه را تعيين كند. جبرئيل از طرف خدا به زمين آمد، و همان مكان سابق كعبه را خط مشي كرد و آنگاه ابراهيم(عليه‌السلام) آماده شد كه در آن مكان، به تجديد بناي كعبه بپردازد.
اسماعيل(عليه‌السلام) از بيابان سنگ مي‌آورد و پدرش ديوار كشي كعبه را انجام مي‌داد، پس از آن به اسماعيل(عليه‌السلام) فرمود: «سنگي مناسب برايم بياور تا آن را بر ركن قرار دهم تا براي مردم نشان و علامتي باشد...».
جبرئيل او را به «حجرالاسود» رهنمون شد و آن را برگرفت و در جايگاهش قرار داد، آن‌گاه كه بناي خانه بالا رفت،‌براي ابراهيم(عليه‌السلام) بالا بردن سنگ‌ها دشوار آمد، روي سنگي ايستاد كه همان مقام ابراهيم(عليه‌السلام) است و چون قسمتي از ديوار به پايان رسيد، در حالي كه روي آن سنگ قرار داشت، به سمت ديگر منتقل مي‌شد و هر زمان از بناي ديواري فراغت مي‌يافت، سنگ را به قسمت ديگر منتقل مي‌ساخت و به همين ترتيب بود تا ديوارهاي كعبه به پايان رسيد.
ابراهيم(عليه‌السلام) براي كعبه، دو در قرار داد كه يكي به طرف مغرب و ديگري به طرف مشرق باز مي‌شد، سپس ايشان سقف كعبه را با چوبهايي پوشانيد، قرآن در آيات متعددي به نام كعبه اشاره مي‌كند.[56]
كيفيت فرزند دار شدن ساره(عليهاالسلام)
ابراهيم و ساره (عليهماالسلام) گرچه هر دو پير شده بودند و ديگر اميد فرزند داشتن در ميان نبود، ولي ابراهيم(عليه‌السلام) بارها امدادهاي غيبي را ديده بود،‌از اين رو داراي اميد سرشار بود و از خدا مي‌خواست كه ساره نيز داراي فرزند شود، طولي نكشيد كه دعاي ابراهيم(عليه‌السلام) مستجاب شده و بشارت فرزندي به نام «اسحاق» به او داده شد.[57]
كيفيت بشارت چنين بود: حضرت لوط(عليه‌السلام) مدت‌ها قوم خود را به سوي خدا و اخلاق نيك دعوت مي‌كرد، ولي آن‌ها حضرت لوط(عليه‌السلام) را به استهزاء گرفتند و سرانجام مستحق كيفر سخت الهي گشتند.
جبرئيل(عليه‌السلام) همراه چند نفر از فرشتگان مقرب مأمور شدند، كه نخست نزد ابراهيم(عليه‌السلام) بيايند و او را به تولد فرزندي به نام «اسحاق» مژده دهند و سپس به سوي قوم لوط(عليه‌السلام) رفته و عذاب الهي را به آن‌ها برسانند.
در اين هنگام پيك وحي با سلام خدايي فرود آمد و با ابراهيم(عليه‌السلام) به گفتگو پرداخت، و تولد فرزند را بشارت داد. در اين زمان ابراهيم(عليه‌السلام) به صد و بيست سالگي رسيده بود و ساره پيرزني عجوزه بود كه از باردارشدن تعجب مي‌كرد.
اما در جواب او جبرئيل(عليه‌السلام) گفت: آيا از مرحمت و لطف خدا تعجب مي‌كنيد كه شامل حالتان گرديد؟ خداوند ستوده و بزرگوار است.[58]
به اين طريق اسحاق، پسر دوم ابراهيم(عليه‌السلام) پس از اسماعيل به دنيا آمد و ساره براي اولين بار، نوزادي را در بغل گرفت و توجه توده‌ها و ناظران را به خود معطوف نمود. زيرا پدر و مادري فرتوت، آن‌هم از مادري نازا و عقيم ، بچه‌اي سالم و زيبا كه رسالت الهي را بعدها به عهده گرفت، از آنان فرا رسيد.
ساره سرانجام در «قدس» شهر الخليل، در سن صد و بيست سالگي از دنيا رفت و هم اكنون مرقد شريف او در كنار حضرت «ابراهيم، اسحاق، يعقوب، يوسف(عليهم‌السلام)» مورد زيارت مي‌باشد.[59]
موضوع قرباني و ذبح اسماعيل[60]
ابراهيم(عليه‌السلام) فرزندش اسماعيل(عليه‌السلام) را در مكه رها كرد، ولي او را به فراموشي نسپرده و از او غافل نگشت، بلكه هر چند گاه به ديدار وي مي‌رفت.
در يكي از ديدار‌ها ابراهيم (عليه‌السلام) در خواب ديد كه خداوند به او فرمان مي‌دهد، تا فرزندش اسماعيل(عليه‌السلام) را ذبح كند. البته خواب پيامبر حق بوده و به منزله وحي الهي است، به همين دليل ابراهيم(عليه‌السلام) تصميم به اجراي فرمان الهي گرفت. اين ماجرا را قرآن برايمان بازگو مي‌كند.[61]
ابراهيم(عليه‌السلام) ماجرا را بر پسرش عرضه كرد تا ايمان او را بيازمايد و با آرامش دل بيشتر، او را ذبح كند و اين قضيه بر او دشوار نيايد.
اسماعيل(عليه‌السلام) پاسخ داد: پدر جان! آنچه را خداوند به تو فرمان داده،‌عملي كن. ان‌شاء الله مرا از بردباراني كه راضي به قضاي خدايند، خواهي يافت.
چون اسماعيل(عليه‌السلام) تسليم قضاي الهي شد، ابراهيم(عليه‌السلام) تصميم بر اجراي فرمان الهي گرفت. وي فرزندش را به صورت خوابانيد كه ازقفا او را ذبح نمايد، تا هنگام ذبح، صورت او را نبيند. كارد را بر گردنش كشيد، اما نبريد، در اين هنگام خداوند او را مخاطب ساخت: «اي ابراهيم! از ذبح فرزندت خودداري كن، زيرا هدف از آزمايش و امتحان تو،‌حاصل گرديد و تو در اين آزمون پيروز گشتي اينك اين گوسفند را گرفته و به جاي فرزندت ذبح كن».[62]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[1] - قاموس قرآن: ج 1،ص 4. سور و آياتي كه نام ابراهيم(عليه‌السلام) در آنها‌ذكر شده است عبارتند از:
بقره، آيات 124،125،126،127،130،132،133،135،136،140،258،260 – آل عمران، 33،35،67، 68 ،84 ، 95 ، 97 – نساء، آيات 54، 125، 163 – انعام، آيات 74، 75، 83، 151 – توبه، آيات 70 ، 114 – هود، آيات 69، 74، 75، 76 – يوسف، آيات 6 ، 38 – ابراهيم، آيه 36 – حجر، آيه 51 – نحل، آيات 120، 123 – مريم، آيات 41، 46، 58 – انبياء، آيات 51، 60، 62، 69 – حج، 26 – 43، 78 – شعراء، آيه 69 – عنكبوت، آيات 16، 31 – احزاب، آيه 7 – صافات، آيات 83،‌ 104،‌109 – ص، آيه 45 – شوري، ايه 13 – زخرف، ايه 26 – ذاريات، آيه 24 – نجم، آيه 37 – حديد، آيه 26 – ممتحنه، آيه 4 – اعلي، آيه 19.
[2] - دائرة الفرائد: ج 1، ص 8.
[3] - قاموس قرآن: ج 1، ص 70.
[4] - تفسير نمونه: ج 5، ص 303 – بحارالانوار: ج 12، ص 49.
[5] - رياحين الشريعه: ج 5، ص 146.
[6] - روضه كافي: ج 8، ص 370.
[7] - خصال: ج 2، ص 525 . پيامبر(صلي الله عليه و آله) فرمودند: «خداوند بيست صحيفه بر ابراهيم(عليه‌السلام) فرو فرستاد، كه سراسر پوشيده از امثال و حكم است»، سوره‌هاي نجم آيات 36و37 – اعلي، آيات 18و19.
[8] - بحارالانوار: ج 12، ص 45.
[9] - قاموس قرآن: ج 1 ،ص 4 .ياقوت حموي سرزمين بابل را بين دجله و فرات واقع در كشور عراق كنوني توصيف مي‌كند.
[10] - قصص قرآن: ص 309.
[11] - بحارالانوار: ج 12، ص 36 – روايت شده ، اولين كسي كه به محاجه و ستيز لفظي در مورد ذات باري تعالي پرداخت، همان نمرود بن كعب است. ابن عباس گويد: خدوند پشه‌اي را بر نمرود مسلط گردانيد، حشره ابتدا، لبان نمرود را گزيد و سپس از راه بيني وارد مغز او شد و بعد از ابتلاي او به عذابي كه چهل شبانه روز طول كشيد، به هلاكتش رسانيد(مجمع البيان: ج 2، ص 635 – بحارالانوار: ج 12، ص 18 و 37).
[12] - سوره انعام، آيات 75-79.
[13] - تاريخ تمدن: ج 2، ص 211 به بعد.
[14] - ر.ك: دائرة الفرائد: ج 1، ص 9 – بحارالانوار: ج 12، ص 30 به بعد- مجمع البيان: ج 4، ص 325.
[15] - بحارالانوار: ج 12، ص 41 . ولي در عين حال تارخ پدر ابراهيم(عليه‌السلام)، به دور از كنترل مأموران با همسرش همبستر شد و نور ابراهيم(عليه‌السلام) در رحم مادرش منعقد گرديد.
[16] - ناسخ التواريخ پيامبران: ج 1، ص 160.
[17] - تاريخ طبري: ج 1، ص 164 به بعد.
[18] - سوره انعام‌، آيه 74-80.
[19] - سوره نحل، آيه 123.
[20] - سوره حج، آيه 78.
[21] - سوره انعام، آيات 84-86.
[22] - در مورد اينكه آزر كيست و چه نسبتي با ابراهيم دارد؟ ميان مفسران و مورخين اختلاف است.
الف) بعضي او را پدر ابراهيم(عليه‌السلام) مي‌دانند، قرآن مجيد نيز در سوره انعام آيه 74 به صراحت او را پدر ابراهيم (عليه‌السلام) معرفي مي‌كند، ولي در 7 آيه ديگر «توبه، آيه 114 – مريم، آيه 42 – انبياء، آيه 52 – صافات، آيه 85 – زخرف، آيه 26 – ممتحنه، آيه 4 » بدون ذكر نام او، بلكه به عنوان پدر ابراهيم، او را از صف توحيد، منحرف معرفي مي‌نمايد.
ب) بعضي او را عموي ابراهيم(عليه‌السلام) مي‌دانند.
پ) و جمعي معتقدند وي جد مادري ابراهيم(عليه‌السلام) است.
اما نظر اول ، ضعيف و مردود است به چند دليل:
1) چون تمام مورخين، نام پدر ابراهيم(عليه‌السلام) را «تارخ بن ناحور» مي‌دانند.
2) واژه «اب» در قرآن و حديث علاوه بر پدر، به عمو نيز اطلاق شده است. (در سوره 133 بقره، واژه «اب» آمده و اسماعيل را به عنوان پدر يعقوب معرفي مي‌كند و حال ان كه عموي يعقوب بوده است).
3) خداوند دستور داده كه هيچ پيامبري حق ندارد در مورد مشركين استغفار كند، و لو اينكه از نزديكان او باشند (سوره توبه‌، آيه 113) و طبق نص صريح قرآن، آزر بت پرست و منحرف و مشرك بود. (همان، آيه 114) و حال آنكه ابراهيم براي پدرش دعا مي‌كند و از خدا مي‌خواهد كه او را روز قيامت ببخشد.(سوره ابراهيم، آيات 39-41).
اين نشان مي‌دهد كه پدرش غير از آزر بوده كه او برايش دعا مي‌كند، زيرا كه حق نداشته براي شخص مشكر دعا كند، و لو آن مشرك پدرش باشد. (ر.ك: رياحين الشريعه: ج 5، ص 146 به بعد – روضه كافي: ج 8، ص 370 به بعد – بحارالانوار: ج 12 از اول تا ص 140).
[23] - سوره مريم، آيات 41-49.
[24] - سوره توبه، آيه 114.
[25] - سوره بقره، آيه 258.
[26] - قصص قرآن: ص 58.
[27] - سوره انبياء، آيه 57.
[28] - سوره صافات: آيه 87.
[29] - سوره صافات: آيه 83- 93 – بحارالانوار: ج 12، ص 43.
[30] - و به دستور نمرود، ابراهيم(عليه‌السلام) را زنداني كردند. از هر سو اعلام شد كه مردم هيزم جمع كنند،‌يك گودال و فضاي وسيع را در نظر گرفتند، بت پرستان گروه گروه هيزم مي‌آوردند و در آنجا مي‌ريختند، روز موعود فرا رسيد، نمرود با سپاه بي‌كران خود، در جايگاه مخصوص قرار گرفتند در كنار آن بيابان، ساختمان بلندي براي نمرود ساخته بودند، نمرود بر فراز آن ساختمان رفت، تا از همان بالا صحنه سوختن ابراهيم(عليه‌السلام) را بنگرد و لذت ببرد، هيزم را آتش زدند، شعله‌هاي آن به سوي آسمان سركشيد، آن شعله‌ها به قدري اوج گرفته بود كه هيچ پرنده‌اي نمي‌توانست از بالاي آن عبور كند، اگر عبور مي‌كرد مي‌سوخت و در درون آتش مي‌افتاد. دراين فكر بودند كه چگونه ابراهيم(عليه‌السلام) را در درون آتش بيفكند، شيطان به پيش آمد و منجنيقي ساخت و ابراهيم(عليه‌السلام) را در درون آن نهادند تا به وسيله آن، او را درون آتش پرتاب نمايند، در اين هنگام ابراهيم(عليه‌السلام) تنها بود، همه موجودات ملكوتي نگران او بودند، فرشتگان آسمان‌ها گروه گروه از درگاه خداوند درخواست نجات ابراهيم(عليه‌السلام) را نمودند، همه موجودات ناليدند، جبرئيل به خدا عرض كرد: خدايا! خليل تو،‌ابراهيم(عليه‌السلام) بنده توست و در سراسر زمين كسي جز او، تو را نمي‌پرستد دشمن بر او چيره شده و مي‌خواهد او را با آتش بسوزاند. خطاب آمد: اي جبرئيل ساكت باش! آن بنده‌اي نگران است كه مانند تو ترس از دست رفتن فرصت را داشته باشد، ابراهيم بنده من است، اگر خواسته باشم ا و را حفظ مي‌كنم و اگر دعا كند دعايش را مستجاب مي‌نمايم.
ابراهيم در ميان منجنيق، لحظه‌اي قبل از پرتاب گفت: «اللهم اني اسئلك بحق محمد و عليَّ و فاطمة و والحسن و الحسين...؛ خدايا از درگاهت مسئلت مي‌نمايم به حق محمد و علي و فاطمه و سن و حسين (عليهم‌السلام) مرا حفظ كن،» جبرئيل نزد ابراهيم(عليه‌السلام) آمد و گفت: آيا به من نيازي داري، ابراهيم(عليه‌السلام) گفت: به تو نيازي ندارم، ولي به پروردگار جهان نياز دارم. در همين لحظه فرمان الهي خطاب به آتش صادر شد: «ا نار كوني برداً؛ اي آتش براي ابراهيم سرد باش.» آتش آن چنان خنك شد، كه دندان‌هاي ابراهيم از سرما به لرزه آمد، سپس خطاب بعدي خدا آمد: «و سلاما علي ابراهيم؛ بر ابراهيم سالم و گوارا باش،» آن همه آتش به گلستاني سبز و خرم مبدل شد. (ر.ك: علل الشرايع: ص 23 – تفسير نورالثقلين: ج 1، ص 68 – حيوة القلوب: ج 1، ص 9125.
[31] - اقتباس از سوره‌هاي انبياء، آيات 61-70 – صافات، آيات 94-98.
[32] - اقتباس از سوره انعام، آيات 75-79.
[33] - سوره بقره، آيه 260.
[34] - امام صادق(عليه‌السلام) فرمودند: آن چهار پرنده عبارت بودند از: «خروس، مرغابي، طاووس و كلاغ» بحارالانوار: ج 12، ص 61 – علل الشرايع: ص 36 – خصال‌:‌ج 1، ص 265.
[35] - بحارالانوار: ج 12، ص 61 – علل الشرايع: ص 586.
[36] - دائرةالفرائد: ج 1، ص 18.
[37] - سوره عنكبوت، آيه 26.
[38] - رياحين الشريعه: ج 5، ص 116 به بعد . ولي بعضي گويند در سن سي و هفت سالگي (تاريخ طبري: ج 3، ص 218).
[39] - سيماي زنان در اسلام: ص 63 – ولي برخي معتقدند كه لوط برادر زاده حضرت ابراهيم است، نه پسرخاله‌اش (قصص قرآن: ص 74 – دائرةالفرائد: ص 18).
[40] - رياحين الشريعه: ج 5، ص 116 – روضه كافي: ج 8، ص 370.
[41] - ر.ك: تاريخ طبري: ج 53 ص 118 – سيماي زنان در اسلام: ص 64.
[42] - نام ابراهيم(عليه‌السلام) در بيست و پنج سوره و شصت و نه آيه، نام اسحاق (عليه ‌السلام) در دوازده سوره و هفده آيه، نام اسماعيل(عليه‌السلام) در هشت سوره و دوازده آيه آمده است.
[43] - ر.ك: دائرة الفرائد: ج 1، ص 19 به بعد – مع الانبياء في القرآن: ص 159.
[44] - سوره ممتحنه، آيه 4.
[45] - و مراد ابراهيم(عليه‌السلام) از گفتن خواهر، خواهر ديني بوده است، و ابراهيم(عليه‌ السلام) دروغ نگفته است.
[46] - هنگامي كه پادشاه مصر (سنان بن علوان) كرامات و معجزاتي را از حضرت ابراهيم (عليه‌ السلام) و همسرش ساره ديد، هاجر را كه از كنيزان زيبا و باهوش او بود، به عنوان خدمتگزار به ساره بخشيد، شرافت و فضيلت هاجر فوق العاده زياد است و اكثر اعمال و مناسك حج به تبعيت از ايثارگري و حركات فداكارانه وي صورت گرفته و در شرع مقدس اسلام، نيز تا روز قيامت تشريع گرديده است. آيات زيادي در مورد او و فرزندش اسماعيل (عليه‌السلام) نازل شده، از جمله بخشي از آيات سوره ابراهيم است (بحارالانوار: ج 12، ص 106 – طبقات: ج 1، ص 51 – اعلام قرآن: ص 131).
[47] - سوره ذاريات، ايه 29.
[48] - ابراهيم(عليه‌السلام) در سن نود و نه سالگي و هاجر در سن هفتاد سالگي صاحب فرزندي به نام اسماعيل(عليه‌السلام) شدند. (بحارالانوار: ج 12، ص 90 و 106).
[49] - سوره صافات، آيه 100.
[50] - بحارالانوار: ج 12، ص 97.
[51] - سوره ابراهيم، آيات 37و38.
[52] - هاجر پس از سيزده سال اقامت در مكه، سرانجام در سن نود سالگي، سال سه هزار و چهارصد و سي و سه بعد از هبوط آدم، فوت كرد و زير ناودن طلا در حجر اسماعيل مدفون گشت. اسماعيل(عليه‌السلام) بيست ساله بود، كه مادرش هاجر فوت كرد.(بحارالانوار: ج 12، ص 106 – طبقات:‌ج 1، ص 51 – اعلام قرآن: ص 131).
[53] - ر.ك: قصص قرآن: ص 69 – مع الانبياء في القرآن: ص 165 – بحارالانوار: ج 12، ص 84 به بعد.
[54] - ر.ك: قصص قرآن: ص 72 – تاريخ كامل:‌ج 1، ص 51 – مع الانبياء في القرآن: ص 166.
[55] - سوره آل عمران، آيه 96.
[56] - سوره بقره، آيه 125 به بعد.
[57] - ممع البيان: ج 2،‌ص 316.
[58] - سوره‌هاي هود، آيات 69 و 76 – ابراهيم، آيه 38.
[59] - سفينة البحار: ج 1، ص 673.
[60] - ر.ك: مع الانبياء في القرآن: ص 162 – مجمع البيان: ج 8، ص 453 – معراج السعادة، ص 491 – تفسير ابوالفتوح رازي: ج 9، ص 320 – دائرة الفرائد: ج 1، ص 432 به نقل از كشف الاسرار.
[61] - سوره صافات، آيات 99-112.
[62] - رؤياي ذبح، براي اسماعيل(عليه‌السلام) در سن سيزده سالگي پيش آمد. (طبقات: ج 1، ص 51 – قصص الانبياء: ص 227).